نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2016-06-08

نویدنو  19/03/1394 

 

 

 

 

کارل مارکس و کار سیاسی

دو سال دیگر،  جهان ۲۰۰مین سالزاد کارل مارکس را که در روز ۵ ماه مه ۱۸۱۸ به دنیا آمد جشن خواهد گرفت. مارکس، که او را بزرگ‌ترین اندیشمند هزارهٔ دوّم می‌دانند، تأثیری عظیم و شگفت بر جهان داشت، و از همین رو، اینکه می‌گوییم همهٔ جهان دویستمین سالگرد تولد او را جشن خواهد گرفت، اغراق نیست. مارکس چنان شخصیتی است که می‌توان دوستش داشت، یا از او متنفر بود، امّا به‌هیچ‌وجه نمی‌شود او را نادیده گرفت.

اندیشه‌ها و تحلیل‌های مارکس نه‌فقط بر رشته‌های گوناگون علوم اجتماعی مانند تاریخ، اقتصاد، جامعه‌شناسی، فلسفه، علوم سیاسی، مطالعات جنسیتی، مردم‌شناسی، و...، بلکه بر ادبیات و رشته‌های گوناگون علوم طبیعی نیز تأثیر گذاشت و همچنان نیز می‌گذارد. فردریک انگلس، دوست و یارِ غار سالیان درازِ کارل مارکس، پس از مرگ مارکس در روز ۱۴ مارس ۱۸۸۳ در ۶۴ سالگی، در سخنرانی‌اش بر سر مزار مارکس گفت: “بزرگ‌ترین اندیشمند زندهٔ دنیا از اندیشیدن باز ماند” ۱، و دربارهٔ بزرگی و مقام والای مارکس گفت: “... مارکس در هر زمینه‌ای که تحقیق و تفحّص کرد- و او در زمینه‌های بسیاری کنکاش و تحقیق کرد، و هیچ‌یک هم سرسری و سطحی نبود- در هر زمینه‌ای، حتّیٰ در زمینهٔ ریاضی، به کشف‌های مستقلی دست یافت. مارکس چنین دانشی‌مردی بود. امّا همهٔ اینها حتّیٰ نیمی از کار او هم نبود. برای مارکس، علم و دانش نیرویی از لحاظ تاریخی پویا و انقلابی بود. او با اینکه از یک کشف تازه در یکی از علوم نظری، که کاربرد آن در عمل احتمالاً هنوز غیرقابل تصوّر بود، لذّت می‌برد، امّا لذّتی که از کشف موضوع یا نکته‌ای مرتبط با تغییرهای انقلابی فوری در صنعت، و به طور کلی در توسعهٔ تاریخی می‌بُرد، چیز دیگری بود.”۲
علاقه‌ای که مارکس به همهٔ این رشته‌های گوناگون علوم نشان می‌داد صرفاً از روی کنجکاوی محض نبود. این علاقه و توجه با هدف معیّنی در مارکس شکل گرفت. انگلس این مطلب را به طور مختصر و مفید به این صورت بیان می‌کند: “مارکس پیش از هر چیز، یک انقلاب‌گرا بود. هدف عمده و واقعی او در زندگی این بود که از این یا آن راه به برانداختن جامعهٔ سرمایه‌داری و نهادهای دولتی‌ای که این نظام به وجود آورده است، و نیز به رهایی پرولتاریای نوین، که او نخستین کسی بود که آن را از موقعیتش و نیازهایش و از شرایط آزادی‌اش آگاه کرد، یاری رساند و در آن سهمی داشته باشد. رزمیدن عنصر بنیادی او بود.“ ۳ چنین بود که رهایی نوع بشر، به پیشگامی پرولتاریا در مقام نیروی محرکهٔ انقلاب، انگیزهٔ تلاش‌های مارکس بود.
لنین، یکی از تواناترین کاربَران اندیشهٔ مارکسیستی، می‌گوید: “آموزهٔ مارکسیستی قدرت بی‌پایانی دارد، چون درست است. آموزهٔ مارکسیستی جامع و موزون است، و جهان‌بینی یکپارچه‌ای را در اختیار انسان قرار می‌دهد که با هر شکلی از خرافات، ارتجاع، یا دفاع از رنج و ستم بورژوایی ناسازگار و آشتی‌ناپذیر است. این آموزه جانشین برحق بهترین [اندیشه‌]‌هایی است که انسان در سدهٔ نوزدهم تولید و مطرح کرد، که در فلسفهٔ آلمانی، اقتصاد سیاسی انگلیسی، و سوسیالیسم فرانسوی متبلور است.“ ۴ لنین ضمن اشاره به نبوغ سرشار مارکس می‌گوید که  مارکس “نخستین کسی بود که از درسی که تاریخ جهان می‌آموزد نتیجه‌‌گیری کرد”، که همانا آموزهٔ مبارزهٔ طبقاتی بود، “و آن را پیگیرانه و با انسجام به کار بُرد.”۵
حادّ کردن مبارزهٔ طبقاتی در راه دگرگونی انقلابی جامعه، هستهٔ بنیادی همهٔ فعالیت‌هایی است که مارکس را در سراسر عمرش هدایت کرد. این آرمان‌ها نقش تعیین‌کننده‌ای در تحلیل او از رخدادهای مهم گوناگون داشت که در طول زندگی‌اش به وقوع پیوسته بود: انقلاب‌های ۱۸۴۸ در بسیاری از کشورهای اروپایی، و نیز کمون پاریس در سال ۱۸۷۱. او اهمیت زیادی به کار عملی می‌داد، و با شرکت در اقدام‌های عملی گوناگون پرولتاریایی در آن دوره، تحلیل خود را به آزمایش گذاشت.
مارکس که در سال ۱۸۴۸ و در ۳۰ سالگی تازه متن “مانیفست کمونیست” را تهیه کرده بود، در انقلاب‌هایی که آن سال اروپا را به لرزه درآورد، فرصتی یافت تا اندیشه‌هایش را در عمل بیازماید. اگرچه پرولتاریا نیز در این انقلاب‌ها شرکت داشت، ولی این انقلاب‌ها در اساس انقلاب‌های بورژوا-دموکراتیک بودند، و به‌جز در فرانسه، انقلاب سوسیالیستی در دستور کار هیچ‌یک از آنها نبود. سرشت بزدلانهٔ بورژوازی آن را به سوی سازش با نیروهای ارتجاعی کشاند و به زایش انقلابی دموکراتیک منجر شد که به قول معروف “سرِ زا مُرد”. در خیلی از کشورها، حکومت‌های سلطنتی به حکومت‌های سلطنتی مشروطه تبدیل شدند و حقوقی ظاهری و صوری هم به مردم اعطا شد.
لنین دربارهٔ فعالیت‌های مارکس و انگلس در این دوره نوشت: “در زمرهٔ فعالیت‌های مارکس و انگلس... دورهٔ شرکت آنها در مبارزهٔ انقلابی توده‌یی در سال‌های ۱۸۴۸ و ۱۸۴۹ برجسته است. از همین مقطع بود که آنها طرح آتی دموکراسی و جنبش کارگری در کشورهای گوناگون را ریختند.” ۶
مارکس و انگلس در انتخاباتی که در سال ۱۸۴۹ برگزار شد، در ابتدا خواهان و مدافع این بودند که پرولتاریا به بورژوا-دموکرات‌های لیبرال رأی بدهد چون حزب کارگران و دهقانان و ائتلاف خرده‌بورژوایی قدرت کافی نداشت. امّا آنها بعداً با بررسی انتقادی این موضع خود و مشاهدهٔ عهدشکنی و خیانت بورژوازی لیبرال، موضعشان را تغییر دادند و گفتند که فریبکاری لیبرالی حیله‌گرانه و حقیرانه هرگز دیپلماسی انقلابی‌ها نبوده است.“ ۷ مارکس و انگلس ضمن شرح دادن تاکتیک‌هایی که حزب طبقهٔ کارگر، به‌ویژه در برخوردش با دموکرات‌های خرده‌بورژوایی در جریان انقلاب دموکراتیک، باید دنبال کند، نوشتند: “...هر جا که نامزدهای کارگران در کنار نامزدهای بورژوا-دموکراتیک معرفی ‌می‌شوند، تا آنجا که ممکن است از اعضای اتحادیه باشند، و اینکه برای [رأی دادن به آنها] و انتخاب آنها از هر راه ممکن تبلیغ شود. حتّیٰ اگر امید چندانی هم به انتخاب آنها نباشد، کارگران باید نامزدهای خودشان را معرفی کنند تا استقلال خود را حفظ کنند، به نیروهای خود ارزش و اهمیت بدهند، و دیدگاه‌های حزب و گرایش‌های انقلابی‌شان را به میان مردم ببرند. در این ارتباط، آنها نباید بگذارند که مسحور و مقهور این استدلال دموکرات‌ها شوند که کارگران با این کار در حزب دموکرات شکاف می‌اندازند و به مرتجعان امکان پیروزی می‌دهند. هدف نهایی همهٔ این گفتارها و استدلال‌ها فریفتن پرولتاریاست. پیشرَوی حزب پرولتاریا در روند چنین اقدام مستقلی بینهایت مهم‌تر از زیان و گزند احتمالی به علّت حضور چند مرتجع در مجمع نمایندگان است.“ ۸ (تأکید از ماست)
مارکس و انگلس در اینجا قاطعانه اعلام می‌کنند که پیروزی‌های انتخاباتی در درجهٔ دوّم اهمیت و فرع بر عمل مستقل طبقهٔ کارگر است؛ نخستین و مهم‌ترین وظیفهٔ حزب طبقهٔ کارگر این است که “به نیروهای خود ارزش و اهمیت بدهد، و دیدگاه‌های حزب و گرایش‌های انقلابی‌‌اش را به میان مردم ببرد”، فریب استدلال‌های به‌اصطلاح دموکرات‌ها را نخورد، و به پیشبُرد عمل مستقل خود اولویت بدهد. طبق گفته‌های مارکس و انگلس، اهمیت این عمل مستقل بر احتمال خطر انتخاب مرتجعان می‌چربد.
مارکس و انگلس هر دو در انتقاد از آنهایی که انتخاب شدن در پارلمان را مهم‌تر از پیشبُرد عمل مستقل طبقهٔ کارگر و تقویت حزب بر اساس عمل مستقل می‌دانستند، تأمل و تردید نمی‌کردند و نسبت به اینان گذشت نداشتند. انگلس نوشت: “این افراد بی‌نوا و سبک‌مغز در روند زندگیِ به طور کلی بسیار مبهم و گنگ خود، به‌قدری با چیزهایی مثل موفقیت ناآشنا و نامأموس‌اند که واقعاً باور دارند که اصلاحات ناچیز و حقیر آنها که با اکثریت دو یا سه رأی به تصویب می‌رسد، سیمای اروپا را تغییر خواهد داد. آنها از همان آغاز کارشان در مجلس قانون‌گذاری، بیشتر از هر جناح دیگری از مجلس دچار آن مرض ناعلاج کودَنی پارلمانی شده بودند؛ بیماری و اختلالی که با این اعتقاد جدّی به قربانیان بیچاره‌اش سرایت می‌کند که: همهٔ جهان، تاریخ گذشته و آینده آن، توسط اکثریت آرا در همان مجمع نمایندگان خاصّ که ایشان افتخار عضویت در آن را دارند تعیین می‌شود، و همه و هر چیزی که در بیرون از دیوارهای مجلس آنها جریان دارد- جنگ‌ها، انقلاب‌ها، ساختمان راه‌آهن، استعمار قاره‌های کاملاً جدید، اکتشاف طلا در کالیفرنیا، کانال‌های آمریکای مرکزی، ارتش روسیه، و هر چیز دیگری که ممکن است تأثیری هر چند اندک در سرنوشت نوع بشر داشته باشد- در مقایسه با رخدادهای غیرقابل‌قیاس پیرامون آن موضوع مهم که درست در آن لحظه توجه مجلس محترم آنها را به خود معطوف کرده است- حالا هرچه می‌خواهد باشد- اهمیتی ندارد.“ ۹
مارکس با هر تلاشی برای استفاده از انترناسیونال به عنوان وسیله‌ای برای تحقق جاه‌طلبی‌های پارلمانی به‌شدّت مخالفت می‌کرد. او نوشت: “متأسفم بگویم که بیشتر نمایندگان کارگران از موقعیت خود در شورای ما فقط برای پیشبُرد هدف‌های شخصی حقیر خود استفاده می‌کنند. وارد شدن به مجلس عوام از هر راه ممکن و لازم، عزیز‌ترین هدف آنهاست، و هیچ‌چیزی بیشتر از شانه به شانه شدن با اربابان و نمایندگان مجلس که آنها را نوازش و فاسد می‌کنند، برایشان خوشایند نیست.“ ۱۰
مارکس و انگلس البته این مطلب را نیز کاملاً روشن کردند که آن موضع آنها نباید به این معنی تلقی شود که آنها اساساً مخالف شرکت در انتخابات، و انتخابات‌گریزند. “برتری سیاسی پرولتاریا... انقلاب عالی‌ترین و والاترین عمل سیاست است؛ هر کس که خواهان آن است، باید عمل سیاسی و وسیله‌ای را بخواهد که او را برای انقلاب آماده می‌کند، که کارگران را برای انقلاب آموزش می‌دهد، و بدون آن کارگران همیشه فریب داده می‌شوند... امّا سیاستی که به آن نیاز است، سیاست طبقهٔ کارگر است؛ حزب کارگران نباید دنباله‌روی حزب بورژوایی بشود، بلکه باید حزب مستقلی با هدف خودش، با سیاست خودش باشد. آزادی‌های سیاسی، حق تجمّع و تشکّل و آزادی مطبوعات، اینها سلاح‌های ما هستند. اگر خواستند سلاح‌هایمان را از ما بگیرند، آیا باید آنها را کنار بگذاریم و از صحنه کنار برویم؟ گفته می‌شود که هر اقدام و عمل سیاسی به معنای پذیرش وضع موجود است. ولی وقتی که این وضع موجود وسیله‌ای برای اعتراض به وضع موجود در اختیار ما می‌‌‌گذارد، آنگاه استفاده از این وسیله به معنای پذیرش وضع موجود نیست.” (تأکید از ماست)
در کشور خودمان نیز آنچه لازم است، خط‌مشی و سیاست طبقهٔ کارگری، و حفظ موضع مستقل بدون تبدیل شدن به “دنباله‌رو حزب بورژوایی” است. شرکت در مجلس وسیله‌ای است برای رسیدن به یک پایان؛ خط مشی‌ای است برای اشاعهٔ اصول انقلابی و پیشبُرد آرمان انقلاب.
مارکس در یادداشتی به یکی از دوستان قدیمی‌اش در آلمان دربارهٔ گرایش‌های زیانباری که در “حزب” پدید آمده است، دریغ و افسوس می‌خورد که “در آلمان، روحیه‌ای زشت و گمراه‌کننده دارد خودش را در حزب ما جا می‌کند؛ نه چندان در میان توده‌های حزبی، بلکه بیشتر در میان رهبران (طبقهٔ بالا و “کارگران”). سازش با لاسالی‌ها [طرفداران فردیناند لاسال] به سازش‌های بیشتر با دیگر عناصر متزلزل منجر شده است... تازه اگر از انبوه دانشجویان خام‌مغز و فارغ‌التحصیلان مافوق‌عاقلی بگذریم که می‌خواهند به سوسیالیسم سمت‌وسویی “بالاتر و ایدئالیستی” بدهند، به این معنی که آن را جانشین بنیاد ماتریالیستی کنند... اسطورِگان نوینی با الاهه‌های عدالت، آزادی، برابری، و برادری خودش را جایگزین [سوسیالیسم با بنیاد ماتریالیستی] کنند.“ ۱۱
مارکس و انگلس در انتقاد از بِرنشتاین و دیگران به دلیل اندیشه‌های فرصت‌طلبانه (اپورتونیستی) و تجدیدنظرطلبانه (رویزیونیستی)شان که می‌خواستند که حزب سمتگیری پرولتاریایی‌اش را کنار بگذارد و به خرده‌بورژوازی و بورژوازی- هر دو- پناه ببرد، و موضعی کم‌خطرتر نسبت به رژیم بیسمارک [نخستین صدراعظم آلمان در قرن نوزدهم] بگیرد، نامهٔ سرگشاده‌ای با عنوان “بخش‌نامه‌” (خطاب به اوگوست بِبِل، ویلهم لیبکنشت، و ویلهلم براک) به اعضای حزب نوشتند: “پس بورژوا را انتخاب کنید! مَخلَصِ کلام، طبقهٔ کارگر با سعی و کوشش خود قادر به رهایی خودش نیست. طبقهٔ کارگر برای اینکه خودش را رها کند باید تحت هدایت بورژوای “تحصیل‌کرده و صاحب مِلک” درآید که فقط اوست که برای آشنا شدن با آنچه برای کارگران خوب است وقت و فرصت” دارد. و دوّم اینکه نباید با بورژوا جنگید- نه در حیات خودتان- بلکه باید با تبلیغ زیاد بر او پیروز شد.“ ۱۲
گذشته از این، هدف سه نفر مذکور آن بود که به بورژواها نشان دهند که “شبح سرخ به‌روشنی و به طور متقاعد‌کننده‌ای واقعاً فقط یک شبح است و وجود خارجی ندارد... آنها برنامهٔ حزب را می‌پذیرند، نه برای خودشان و در طول عمر خودشان، بلکه برای پس از مرگشان، به عنوان یادگاری برای فرزندانشان و فرزندان فرزندانشان. در عین حال، آنها “تمام توان و انرژی” خود را وقف انواع و اقسام موضوع‌های کم‌اهمیت، و وصله‌پینه کردن نظم اجتماعی سرمایه‌داری می‌کنند تا دست‌کم به نظر بیاید که کاری کرده‌اند، بدون اینکه در عین حال بورژوازی را ترسانده باشند” و به این ترتیب “بورژاها را به طور کامل از نگرانی و دلواپسی دربیاورند.“ ۱۳ (تأکید از ماست)
انگلس با این بیان که چنین افرادی را باید بی‌درنگ وادار کرد که از حزب بیرون بروند، نوشت: “آنها همان‌طور که می‌نویسند فکر می‌کنند؛ آنها باید از حزب بیرون روند یا دست‌کم از کار در دفتر حزب [هیئت تحریریه]  استعفا کنند. اگر چنین نکنند، به منزلهٔ آن است که می‌پذیرند که هدفشان استفاده از موقعیت رسمی‌شان برای مبارزه با سرشت پرولتاریایی حزب است. از این رو، حزب اگر به اینها اجازه بدهد که در حزب بمانند، به خودش خیانت کرده است.“ ۱۴ (تأکید از ماست)
انگلس ضمن بیان اینکه “اینها تحت هیچ شرایطی نباید اجازه یابند که در رهبری حزب کارگران سوسیالیست آلمان (SAPD) باشند”، با طعنه از برنشتاین و رفقایش می‌خواهد که جدا از “حزب کارگران سوسیال-دموکراتیک آلمان”، حزب خودشان، “حزب خرده‌بورژوای سوسیال-دموکراتیک” را تشکیل دهند.
از دید مارکس و انگلس، پیروزی در انتخابات همیشه امری ثانوی بوده است. انگلس به بِبِل گفت: “ در حال حاضر، اینکه بالاخره چند کرسی در پارلمان به دست خواهیم آورد برای من کمتر اهمیت دارد... موضوع عمده، نشان دادن آن است که جنبش ما دارد رو به جلو می‌رود... طوری که کارگران ما کار را به پیش برده‌اند، استواری، اراده، و پیش از هر چیز، خلق و خو و مَنِشی که کارگران به اتّکای آن مواضعی را یکی پس از دیگری تسخیر کرده‌اند، و با هر حیله و ترفندی، با هر تهدید و زورگویی توسط دولت و بورژوازی مبارزه کرده‌اند [مهم است].” (تأکید از ماست) انگلس دربارهٔ موفقیت‌های به دست آمده در انتخابات ۱۸۸۷ نوشت: “امّا تعداد کرسی‌ها نیست که اهمیت دارد؛ تعداد کرسی‌ها فقط نمایش آماری رشد حزب است، که البته نمی‌شود جلوی آن را گرفت.” انگلس دربارهٔ انتخابات ۱۸۹۳ تأکید کرد که: “تعداد کرسی‌ها موضوعی کاملاً ثانوی است” چون از دید او آنچه حائز اهمیت زیادی است، استفاده از عرصهٔ انتخابات به منظور “شکل دادن ائتلاف کارگر-دهقان” است. مارکس و انگلس بارها تأکید کرده‌اند که همهٔ تاکتیک‌ها باید طوری در کنار هم چیده شوند که تعالی و برتری طبقهٔ کارگر تضمین شود، و برای این منظور، لازم است که ائتلاف کارگر-دهقان شکل بگیرد.
مارکس و انگلس با صرف وقت و زحمت بسیار و با دقّت، شکل‌گیری جنبشِ در حال شکوفایی کمونیستی را هدایت کردند. آنها این کار را نه‌فقط با دانش نظری‌شان، بلکه با تجربه‌های عملی‌ای که در سراسر زندگی‌شان به دست آورده بودند به پیش بردند. این دو اندیشمند همیشه انتقادپذیر بودند. انگلس می‌گفت: “[حیات] جنبش کارگری وابسته به انتقاد بی‌رحمانه از جامعهٔ موجود است... پس چطور خودش می‌تواند از انتقاد شدن پرهیز کند، یا بحث را کنار بگذارد و قدغن کند؟ اگر این طور باشد، پس یعنی ما از دیگران می‌خواهیم که حق صحبت آزادانه را به ما بدهند، ولی خودمان آن را در میان صفوف خودمان کنار بگذاریم؟“ ۱۵ به همین ترتیب، و مهم‌تر از آن، مارکس و انگلس هرگز از وارسی خودانتقادی نتیجه‌گیری‌های خودشان نیز روی‌گردان نبودند، و اگر معلوم می‌شد که نظرشان درست نبوده است، همان‌طور که در موارد گوناگون دیده‌ایم، واقعیت را می‌پذیرفتند و برای رسیدن به نتیجه‌گیری درست، کار و تلاش مضاعفی می‌کردند.
دیدگاه مارکس در زمینهٔ رعایت انضباط حزبی نیز بسیار روشن بود، بدین معنی که وقتی که پس از بحث و گفتگو، یک خط‌مشی تعیین می‌شود، باید از آن پیروی کرد. در قوانین و مقرراتی که مارکس و انگلس برای اتحادیهٔ کمونیستی نوشتند تصریح شده است که “پیروی از تصمیم‌های اتحادیه” یکی از “شرایط عضویت” است.
مارکس با اعتقاد راسخ به این اندیشهٔ انقلابی خود که توصیف و تفسیر جهان کافی نیست، بلکه لازم است که آن را تغییر داد، نه‌فقط حزب را تحلیل کرد، بلکه تمام تلاش خود را در راه ساختمان حزبی که بتواند جامعه را دگرگون کند به کار بست. از دید مارکس، همهٔ تاکتیک‌ها و استراتژی‌ها باید در خدمت تقویت چنین تلاش‌هایی باشد.
تقریباً ۲۰۰ سال از تولد مارکس می‌گذرد، ولی اندیشه‌های او امروزه همچنان موضوعیت دارد. بررسی و پژوهشی که اخیراً توسط مؤسسهٔ پژوهشی مستقل “مرکز لوادا” در روسیه انجام شد نشان داد که “بیشتر از نیمی از شهروندان روسیه بر این عقیده‌اند که فروریزی اتحاد شوروی رخداد بدی بود که می‌شد از آن جلوگیری کرد، و بخش بزرگ‌تری از مردم روسیه می‌گویند که از بازگشت و بازسازی نظام سوسیالیستی و “ایالات شوروی” استقبال می‌کنند. از سوی دیگر، در بسیاری از کشورهای سرمایه‌داری، شامل کشورهای سرمایه‌داری پیشرفته، اشتیاق و تمایل فزاینده‌ای به بازخوانی نوشته‌های مارکس و آموختن دربارهٔ بحران اقتصادی جهانی و راه‌ها و روش‌های برقراری نظامی فارغ از بحران دیده می‌شود. همان‌طور که مارکس دریافت و به دنیا آموزش داد، سرمایه‌داری به طور سرشتی نظامی بحران‌زا و بحران‌زده است. تنها راه گذار از این نظام تقویت حزب طبقهٔ کارگر و ایجاد ائتلافی طبقاتی بر اساس اتحاد کارگر و دهقان و دیگر زحمتکشان است. دستیابی به این هدف نیز فقط و فقط از راه تقویت و قدرت بخشیدن به مبارزات طبقاتی زحمتکشان امکان‌پذیر است و بس.
مارکس و انگلس در مورد آنهایی که اندیشه‌های انقلابی این دو دانشمند را به‌ظاهر می‌پذیرند و انکارناپذیر می‌دانند ولی از کاربرد آنها سر باز می‌زنند، چنین می‌گویند: “اینها همان‌هایی‌اند که با تظاهر به فعالیت خستگی‌ناپذیر، نه‌فقط خودشان کاری نمی‌کنند، بلکه سعی می‌کنند از انجام هر کاری جلوگیری کنند و فقط حرف می‌زنند؛ همان‌هایی‌اند که ترسشان از هر گونه عملی در سال‌های ۱۸۴۸ و ۱۸۴۹، در هر مرحله، سدّی در برابر جنبش بود و سرانجام هم به نابودی جنبش منجر شد؛ همان‌هایی‌اند که واکنشی را می‌بینند، و دست‌آخر هم تعجب می‌کنند از اینکه خودشان را در بن‌بستی می‌یابند که در آن نه مقاومت امکان‌پذیر است، نه گریز؛ همان‌هایی‌اند که می‌خواهند تاریخ را در افق تنگ خرده‌بورژوایی خود محدود و محصور کنند، و تاریخ ناگزیر از روی سر آنها به سوی ضرورت روز به پیش می‌رود.“ ۱۶
مارکس و انگلس نه‌فقط دانشمندانی نظریه‌پرداز، بلکه فعّالانی سیاسی بودند که هنوز هم درس‌های زیادی می‌توان از انها آموخت.
 
۱. انگلس، سخنرانی بر سر مزار مارکس، گورستان های‌گِیت، لندن، ۱۷ مارس ۱۸۸۳
 
۲. همان‌جا.
 
۳. همان‌جا.
 
۴. لنین، “سه منبع و سه جزء مارکسیسم”، مارس ۱۹۱۳
 
۵. همان‌جا.
 
۶. لنین، “علیه تحریم” [انتخابات دومای سوّم]، ژوییه ۱۹۰۷
 
۷. مارکس، “آقای وُت”، نوامبر ۱۸۶۰
 
۸. مارکس و انگلس، خطاب به مرکزیت اتحادیه، مارس ۱۸۵۰
 
۹. انگلس، “پیروزی پروس”، ژوییه ۱۸۵۲
 
۱۰. مارکس، نامه به جولیان هارنی در بوستون، ۲۱ ژانویه ۱۸۷۱
 
۱۱. مارکس، ۱۸۷۷
 
۱۲. مارکس و انگلس، بخش‌نامه به اوگوست بِبِل، ویلهلم لیبکنشت، ویلهلم براک (از رهبران سوسیال-دموکراسی آلمان)، سپتامبر ۱۸۷۹
 
۱۳. همان‌جا
 
۱۴. بخش‌نامه به اوگوست بِبِل، ویلهلم لیبکنشت، ویلهلم براک، و دیگران، ۱۷ – ۱۸ سپتامبر ۱۸۷۹
 
۱۵. نامه به گرسون تری‌یر، ۱۸۸۹
 
۱۶. نامهٔ انگلس و مارکس به اوگوست بِبِل، ویلهلم لیبکنشت، و ویلهلم براک، از رهبران سوسیال-دموکراسی آلمان؛ سپتامبر ۱۸۷۹

به نقل از «نامهٔ‌مردم»، شمارهٔ‌۱۰۰۰، ۱۰ خرداد

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi  

     بازگشت به صفحه نخست

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: