نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2019-11-09

نویدنو  18/08/1398           Print Friendly, PDF & Email      چاپ مطلب

 

  • پنجم نوامبر امسال مصادف بود با بیستمین سال در گذشت رفیق نورالدین کیانوری دبیر اول کمیتهٔ مرکزی حزب توده ایران از سال ۱۳۵۷ تا سال ۱۳۶۲.
    نوشته کوتاهی که در پی می آید به یاد او نوشته شده است.

     

 

یاد آن همیشه عاشقی که دیگر نیست!

 بهروز مطلب زاده

پنجم نوامبر امسال مصادف بود با بیستمین سال در گذشت رفیق نورالدین کیانوری دبیر اول کمیتهٔ مرکزی حزب توده ایران از سال ۱۳۵۷ تا سال ۱۳۶۲.
نوشته کوتاهی که در پی می آید به یاد او نوشته شده است.

تاکسی را برداشتم و بعد از یکی دوساعت مسافرکشی، رفتم سرقرار. سرپیچ خیابان منتظرم بود. مثل مسافری که منتظر تاکسی است دست بلند کرد. نگه داشتم. سوارماشین که شد، خودش را در صندلی جابجا کرد. نفس عمیقی کشید و از پشت عینک دودی بزرگی که برچشم داشت، نگاهم کرد و مانند بچه هائی که بعد ازعمری پا برهنه دویدن، تازه صاحب یک جفت کفش نونوار قرمز وقشنگی شده باشند با ذوق زدگی پرسید :

- «جان بابا امروز میریم دَدَر؟»

شیطنتم گل کرده بود. خواستم کمی سر بسرش بگذارم. گفتم :

- « نه رفیق. امروز دَدَر بی دَدَر

حالت صورت ولحن کلامش کمی تغییر کرد. صدایش منشوری از تحکم و خواهش وآرزو بود، با ملاتی ازالتماس. گفت :

- «آخه چرا؟»

گفتم :

- « برای اینکه شما حرف گوش نمیدید، با مسافرا شروع می کنید به بحث کردن، اگه بشناسنتون چی؟»

گفت :

- « باشه رئیس، قول میدم»

نگاهش کردم. خندیدم. او هم خندید و راه افتادیم. هنوز چند صد متری نرفته بودیم که یک زن تُپل چادری در حالی که دست پسرک ریغوئی را گرفته بود دست بلند کرد. جلو پایش ترمز کردم و تا شیشه را کمی پائین کشیدم، فریاد زد :

- راهن جوادیه میخوره؟»

با اشاره گفتم :

- «بیا بالا»

درصندلی عقب نشستند. شروع کردم به صحبت کردن با مادره و سر بسر گذاشتنن با بچه هه.
«
پدر» که در صندلی کنار دست من نشسته بود، مثل سیر و سر که داشت می جوشید. قول داده بود که حرف نزند. معلوم بود که خیلی به خودش فشار می آورد تا به عهدش وفا کند. درحالی که از آینه داخل ماشین، مادر بچه را نگاه می کردم خطاب به او گفتم :

- « مادر جان، ایشون پدرمه، دارم می برمش برای زیارت شاه عبدالعظیم».

زنک لندید :

- « خدا خیرتون بده. آقا تورو خدا ما رو هم دعا کنید»

گفتم :

- « چشم مادر جان»

مثل اینکه از مادر جان گفتن من خوشش نیامد. پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت. بین میدان راه آهن وسرپل جوادیه، زن اشاره کرد که «نگه دار». نگه داشتم. زن پرسید :

- «برادر چقدر بدم؟» گفتم :

- « بده مادرجان، هرچی میخوای بده»

چند اسکناس ناقابل به طرفم گرفت و با عشوه گفت :
- «
دستتون درد نکنه، خدا خیرت بده برادر، خیرببینی ایشالا»

پسرک و مادرش که پیاده شدند، ماشین را راندم به طرف سکوی نظامی و پادگان قلعه مرغی.
بعد بلورسازی وچند جای دیگر جوادیه را هم نشانش دادم و دست آخر رفتیم بیست متری جوادیه. سر کوچه نیکی درست جلو بانک ماشین را پارک کردم و پیاده شدم. در طرف شاگرد را باز کردم و گفتم :
- «
پیاده نمی شید؟»

با تعجب پرسید :

- « کجا میخوایم بریم؟»

گفتم :

- « با من بیائید، جای بدی نمیریم، میریم دَدَر

به درخانه مادرم که رسیدیم زنگ در خانه را زدم. خود مادرم در را باز کرد. داخل خانه شدیم. هنوز درخانه را کامل پشت سرمان نبسته بودم که مادرم با ایما و اشاره پرسید که :
- «
او کیست؟»

گفتم :

- «مادرجان ایشان مهندس نواب است. رئیس مان در کارخانه بوتان، یادت هست؟»

یک ساعتی در خانه مادرم بودیم،«پدر» کلی با مادرم گپ زد. صحبتشان حسابی گل انداخته بود. باید می رفتیم . من میخواستم امروز او را واقعن به شاه عبدالعظیم ببرم. وقتی از درخانه بیرون می آمدیم، چشمان مادرم می خندید. وقتی میخواست در خانه را پشت سرمان ببندد، یواشکی،طوری که پدرنشنود درگوشم گفت:

- اِی... برو. برو، حواست رو جمع کن. مواظب خودتون باش
و لبخند زد.

جمعه 8 نوامبر 2019 - بهروز مطلب زاده

برگرفته از فیس بوک نویسنده

 

Comments System WIDGET PACK

Share

بازگشت به صفحه نخست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: