نویدنو:11/06/1388                                                                     صفحه قابل چاپ است

 نویدنو

 

 

 

سخنرانی در چائوتاکو[1] - بخش اول

سخنران: سام وب[2]- برگردان: مینا آگاه

سام وبخیلی ممنون از معرفی صمیمانه ی شما. من خوشحالم که در این کنفرانس پراعتبار شرکت دارم و می خواهم از شما و دیگرانی که از من دعوت به عمل آوردید تشکرکنم.

 

این کنفرانس مرکز مهمی است برای کشف چالش های رودروی جهان هم در کوتاه مدت و هم در بلندمدت، که ظرفیت ما را در آنالیز و حل مسائل افزایش می دهد.

عنوان سخنرانی من " کمونیسم در آمریکا" است که بقدری گسترده است که می توانستم بحث پیرامون آن را بدل به یک جلسه های گروهی طولانی مدت کنم. اما شک کردم که چنین کاری با استقبال روبروشود.

بعد به این نتیجه رسیدم که عاقلانه تر است که دامنه ی سخنرانی ام را محدود به " حزب کمونیست: کاری در حال پیشرفت در دنیائی درحال تغییر" بکنم.  

امیدوارم که این را جالب بیابید؛ اگر شما توقع یک سخنرانی آتشین و هجومی برای یورش به سنگرها را انتظاردارید، باید بگویم که ناامید خواهید شد و پیشاپیش معذرت خواهی مرا بپذیرید.

خوب با این پیش درآمد وارد بحث می شوم!

 

هیچ سازمان و نهادی با در جا زدن به مدت طولانی بقا نخواهدداشت؛ سازمان ها بطورکلی و احزاب سیاسی و جنبش های اجتماعی بخصوص باید خود را با شرایط جدید تنظیم کنند.

و دلیل این کار هم بسیار ساده است: تغییرمداوم است و سازمان ها و نهادها، اگر می خواهند بصورت مناسبی باقی بمانند، باید در مواجهه با شرایط تغییر، تغییرکنند.

از شروع این دهه، حزب کمونیست شروع به بازنگری در تئوری، سیاست ها، و ساختار سازمانی اش کرد، و بالاخره آماده ی وارد شدن به دوران متلاطمی شد که ما در آن زندگی می کنیم.  ما این کار را کردیم، زیرا انتخاب دیگری نداشتیم. نیاز مادر نوآوری است.

مطمئنا همه چیز آنطوری که می خواستیم پیش نرفت و به خیلی چیزها هنوز باید پرداخت.

بطورکلی، ما تفکرات و شیوه های منسوخ را به چالش می گیریم و سیاست ها و مشی  و روش عملکرد خود را با شرایط جدید تطبیق می دهیم، و کسب تجربه می کنیم.

اگر ما ساکت نشسته بودیم، زندگی ما را پشت سر می گذاشت. با  نگاهی به تاریخ، آشکار است که حوزه ی سیاست پراز حمله به اشکال سیاسی و اجتماعی ای بوده که با واقعیت های جدید تطبیق نداشته است.

اما ما تغییر را انتخاب کردیم. ما حریصانه در جستجوی زوایای جدیدی ازدید، تفکر و تغییر شکل به دنیا هستیم.

چنین گرایشی با احکام مارکسیسم همخوانی کامل دارد. وگرنه، مارکسیسم ظرفیت خود در کمک به مردم برای تصوری متفاوت و بازسازی جهان( نه به صورت اتوپیائی، بلکه به شکلی جوابگوی نیازهای روبه گسترش برای داشتن زندگی ای خوب درشروع قرن بیست و یکم ) را، از دست می دهد.

کارل مارکس و فردریک انگلس به کمک یکدیگر متدلوژی و ساختار تحلیلی ای را ایجادکردند که به طبق کارگر امکان می داد دنیا را درک کند و تغییردهد. آن ها هیچگاه ادعا نکردند که در هر موضوعی "آخرین حرف" را زده اند؛ آن ها  هیچگاه از سر و ته واقعیت، برای این که به تئوری هایشان بخواند، نزدند؛ آن ها هیچگاه اجازه ندادند که مارکسیسم به یک تئوری محض تبدیل شود که خودش مشی و عمل سیاسی را به صورت اتوماتیک تعین کند.

انگلس نزدیک اواخر زندگی اش، در تلاشی برای جلوگیری از تفسیری جزم گرایانه از ماتریالیسم تاریخی که در آن زمان در جنبش های سوسیالیستی جا افتاده بود، نوشت:

" مفهوم ما از تاریخ بیش از هرچیز راهنمائی برای بررسی است ... تمام تاریخ باید از نو مورد بررسی قرارگیرد".

با گذشت یک دهه یا کمتر، ولادیمیر لنین، رهبر انقلاب روسیه  اظهارکرد که:

" یک مارکسیست باید زندگی واقعی را از داده های درست و دقیق واقعیت تشخیص دهد، وبه نظریه های دیروزین نچسبد که در بهترین حالت مانند همه ی نظریه ها تنها طرح و چارچوبی از واقعیت ارائه می دهد و به درک کامل زندگی با تمام پیچیدگی هایش، نزدیک نمی شود."

به عبارتی دیگر، مارکسیسم، اگر به خوبی درک و عملی شود، قرابتی با طرح های بی روحی ندارد که تصادفات، تضادها، و چیزهای نوظهور را از تغییرات اجتماعی کنار می گذارد. تکرار بی وقفه و مطلق فرمول ها، که جنبش کمونیستی در دوران هایی به آن متهم شده است، با روح و کلمه ی مارکسیسم قرابتی ندارد.

فقط زمانی که مارکسیسم واقعیت های عینی را درنظر بگیرد، و تجربه های جدید کسب کند، و نگاهش به چشم اندازهای جدید مارکسیستی و غیرمارکسیستی به تساوی بازباشد، قدرت تحلیلی و سیاسی آن توانائی کاملش را آزادمی سازد.  حقیقت تنها به صورت مشخص وجود دارد.

من به این نکته تاکید می کنم زیرا این روش تحقیقی است که ما با تمام توان برای دنیای امروز به کار می بندیم.

 

واقعیت های جدید    

انگیزه نگاه تازه به جهان از واقعیت های غیر قابل روی برتافتن جدید دهه های پایانی قرن بیستم و اولین دهه ی این قرن نشات می گیرد که دارد سیاست، اقتصاد، فرهنگ، و روش تفکر را تغییر می دهد.

برخی از این واقعیت ها چیست؟

برای شروع، تسلط جناح راست افراطی  با تسلط سیاسی با انتخاب رونالد ریگان شروع شد و با سال های ریاست جمهوری بوش، برای هر کسی که به دنبال صلح و برابری و عدالت، و دمکراسی بود، واقعیتی دردناک و جدی بود.

هدف این گروه از جناح راست، که هیئت حاکمه ی بوش آخرین و خطرناک ترین آن ها بود، برقراری هژمونی بدون چالش سرمایه داری آمریکا به هر وسیله و ابزار ، برای حفظ منافع و ثروت طبقه ی حاکم، و بازشکل دهی نقش و عمل دولت به نفع ثروتمند ترین خانواده ها و شرکت های آمریکایی بود.

 

در حالیکه این گروه در عرض این سی سال به بسیاری از اهداف خود دست یافت، پروژه ی سیاسی آن ها اکنون به پایان خود رسیده و عوامل آن بی اعتبارشده اند.

البته طی این مدت هزینه ی سنگینی نیز پرداخته شد و طبقه ی کارگر و متحدانش برای تمام این دوران به حالت تدافعی درآمدند.

ساختار درحال تغییر، و توزیع فعالیت اقتصادی و قدرت در سپهر جهانی چیزی ست که نمی توان آن را در تدقیق و تصحیح خویش نادیده بگیریم.

با سقوط اتحادشوروی در 1991، و کنار رفتن یکی از دو کشوری که برای تقریبا نیم قرن روابط جهانی را می ساختند، چین به عنوان رقیب اصلی برای تسلط آمریکای سرمایه داری درجهان ظهور پیداکرد. و طی سال های اخیر هند، برزیل و روسیه به چین پیوستند. شرق و جنوب آسیا فعالترین منطقه ی انباشت سرمایه داری طی دهه ی اخیربودند. من فراتر رفته و اضافه می کنم که گروه های منطقه ای دیگر، کشورها، نهادهای بین المللی، و صدها میلیون نفر از انسان ها در مقابل استیلای آمریکا مقاومت می کنند.

 

این واقعیت زمانی که با به هم ریختگی وال استریت و مصیبت عراق ترکیب می شود، به معنی بحران نهایی برای تسلط سرمایه داری آمریکا بر سیستم جهان است. به زبانی دیگر، جهان تک قطبی دارد جایش را به جهانی چند قطبی می دهد، که هم فرصت و هم خطری است برای هیئت حاکمه ی جدید و بشریت.

در واقع، سئوال مهمی در برابر مردم آمریکا قرار می گیرد: آیا سرمایه داری آمریکا بطور صلح آمیز با واقعیت های جدید جهان خود را تطبیق می دهد یا نیروی عظیمی برای حفظ جایگاه خود به خرج می دهد؟ بوش زور را تجربه کرد، اما با خواری شکست خورد.

از سوی دیگر، اینکه آیا هیئت حاکمه ی جدید راه دیگری را می پیماید. و تا کجا پیش خواهد رفت، سئوال دیگری است که هنوز نمی توان به آن جواب داد.

اما کافی است که بگوییم بازتعریف نقش آمریکا در جهان از موضوع های مطرح در قسمت اول قرن 21 است و از نظر اهمیت چیزی شبیه با مسئله گرمایش زمین است. هر دوی این موضوع ها می تواند حیات نوع بشر و سیاره ی زمین را مورد تهدید قرار دهد، مگر این که مراقب هردوی آن ها باشیم.

 

رشد جهشی پایدار کجاست؟         

 

تحرک جدید اقتصاد آمریکا که در اواخر دهه ی 1970 شکل گرفت و اقتصاد سه دهه ی بعد را ساخت، عامل دیگری بود که ما را به فکر واداشت که تفکر سنتی خود را  مورد آزمون دوباره قراردهیم.

در حالی که ماشه ی بحران اقتصادی حاضر با سقوط بازار مسکن چکانده شد، این بحران در درجه ی اول ریشه در فرایند طولانی مدت سرمایه داری دارد که به اواخر دهه ی 1970 برمی گردد.

30 سال قبل سرمایه داری آمریکا را مسائلی که به نظر متضاد و لجام گسیخته به نظر می آمدند - نظیر تورم و بیکاری بالا، افزایش عدم اعتماد به دلار به عنوان ارز بین المللی، رقیب های هماورد جدید در اروپا و آسیا و رشد کند اقتصادی و سقوط نرخ سوددهی- احاطه کرده بود. تمامی این مشکلات در دوران مازادتولید روبه رشد در بازار جهانی کالا اتفاق افتاده بود.

برای بازکردن این کلاف درهم پیچیده، رئیس بانک فدرال رزرو، پل ولکر، پا به عرصه گذاشت و نرخ بهره را بالابرد و در این مورد رکوردشکنی کرد. این جهش در نرخ بهره باعث اوج گرفتن نرخ بیکاری تا حد دو رقمی شد، و موجب تعطیل شدن گستره ای از کارخانه ها و مزارع فامیلی شد، و اجتماعات رنگین پوست ها را در شرایط تحت فشار باقی گذاشت و تاثیر منفی بر اقتصاد جهان، به خصوص اقتصاد کشورهای درحال توسعه ی آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین گذاشت.

همزمان، جهش نرخ بهره، تحرک سرمایه را از این جا و آنجا به سمت وسوی کانال های مالی آمریکا، جایی تغییرجهت داد که بازگشت سرمایه شدیدا بالا بود.

 

یورش به کانال های مالی به یکباره آغاز شد. بانک ها و سرمایه گذاری های مسکن، صندوق های تامین سرمایه گذاری، دلالان اوراق بهادار و غیره به سوی روش هایی بسیار رقابتی و با قوانین آسان گیر برای به ماکزیمم رساندن سود خود رفته و به مسابقه ای نفسگیر در زمینه ی خرید و فروش و قرض گرفتن و خرج کردن سرمستانه برای سه دهه پرداختند. تمام این ها منجر به حبابی شدن اقتصاد، فرسایش اقتصاد واقعی، عدم ثبات و نهایتا نابودی اقتصاد شود.

اگر علت مزیت یافتن مالی در تضادها و روبه زوال گذاردن سرمایه داری آمریکا در سطح داخلی و بین المللی بود، روانساز آن تولید و بازتولید بی پایان مقدار متنابهی از قروض- چه شرکتی، چه توسط مصرف کننده گان و یا دولتی بود.

وام به کهن سالی سرمایه داری است. اما چیزی که در این دوره ی مالی سازی متفاوت بود تولید بدهی همراه با معامله قمارگونه ی  افراطی بود و حباب ها تنها به لحظه های پایان چرخه دیده نمی شدند و برای ارتقاء و پایداری سرمایه گذاری و به خصوص تقاضای مصرف در هر مرحله ی چرخه اساسی بودند. در واقع مالی سازی به حدی رشد کرد که به معیار اصلی تبدیل شد و محیط، ساختار، روابط داخلی، تکامل و پویایی اقتصاد ملی و جهان را شکل داد.

بدون حباب سفته بازی که زائیده ی فعالیت های  دولت فدرال و فدرال رزرو طی 15 سال اخیر در تکنولوژی اینترنت، و سپس بازارسهام، و جدیدا در مسکن است- عملکرد اقتصاد آمریکا و جهان می توانست بدتر هم باشد. اما درکمال تاسف می دانیم، مالی سازی شمشیری دولبه است.

هیچگاه وضع اقتصادی بعداز رکود بزرگ به این میزان بد نبوده است. پیش بینی این که فعالیت های اقتصادی در اواخر این سال یا اوایل سال بعد بهتر می شود، در ذهن بسیاری از اقتصاددانان مشکل به نظر می آید. اگر مسیر چرخه ی اقتصادی به شکل L ،عمیق و ممتد، باشد، تعجب زده  نشوید.

در حالیکه ما به درستی نمی دانیم که مسیر پر فراز و نشیب اقتصاد به کجا می رود، اما می دانیم که سرمایه داری سیستمی خود تصحیح کننده نیست و این خطرناک است. 

این نظریه ریشه در دورانی دارد که به آن " عصرطلائی" سرمایه داری آمریکا طی سال های 1945 تا 1973 می گویند، که طی آن نرخ رشد اقتصادی، سطح سرمایه گذاری و استاندارد زندگی برای گستره ی بزرگی از مردم آمریکا بطور مدام افزایش می یافت.

اما اینجا با مسئله ای روبرو می شویم. چشم انداز احتمال وجود دوره ای از ثبات و رشد مداوم در آینده ی قابل پیش بینی، به چشم نمی خورد. در واقع، شرایط "دوران عصرطلائی" دیگر برای سرمایه داری آمریکا وجودندارد. آن دوره، دوره ی خاصی از تاریخ بود- نه دوره ای بی انتها و جهانی برای آینده ی سرمایه داری آمریکا.

نه تنها هیچکدام از شرایط آن دوران امروزه وجودندارد، بلکه درست برعکس اقتصاد در حالتی نیست که در کوتاه ویا میان مدت بتواند آنطور که در سال 1945 خیزش داشت، خیزش داشته باشد؛ رکود بلندمدت احتمالی واقعی است مگر این که اقتصاد بطور بنیادین بازسازی شود.  

 

محیط زیست تحت فشار تلوتلو می خورد    

 

عامل دیگری که ما را به بازآزمونی سیاست ها مجبورکرد، مصیبت بالقوه ی گرمایش جهانی و نابودی محیط زیست بود. تقریبا هرروزه راجع به منقرض شدن گونه های زیستی، گرمایش جهانی، تقلیل منابع، جنگل زدائی، و ... می شنویم تا حدی که ما در مقابل احتمالات مصیبت بار آن واکسینه می شویم.

سیاره ی ما نمی تواند بطور نامحدود تاثیرات سوددهی، رشد بدون حد و مرز سرمایه داری را تحمل کند. بسیاری از دانشمندان می گویند اگر ما روش های تولید و مصرف خود را در آینده ای نزدیک تغییر ندهیم، به زودی به نقطه ای خواهیم رسید که آسیب وارده به محیط زیست غیرقابل جبران می شود.

علیرغم این، شرکت های فراملیتی و جناح راست افراطی آن ها در کنگره و رسانه های عمومی حتی در مقابل ملایم ترین معیارهای حفظ محیط زیست از خود مقاومت نشان داده و کوتاه نمی آیند.



[1] سخنرانی در موسسه ی چائوتاکو، 21 ژوئیه ی 2009

[2]  -صدر حزب کمونیست امریکا

 

 

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

بازگشت به صفحه نخست