بازار آزاد و چشمانداز آشفته جهان امروز
آزادی
در گرو برابری
مجيد مددي
جاي بسي شگفتي است كه مدافعان نظام اقتصاد آزاد كه جنبههاي مخرب و ضدبشري
آن را به پاي «سياست و سياست مداران بيخرد!» (ديدگاه مدافعان وطني
نئوليبراليسم!) ميگذارند و نه خود نظام اقتصادي كه زاينده اين نكبت و
پليدي است؛ نهتنها انتقادات دشمنان و براندازان، بلكه دوستان «سرمايهداري
با چهره انساني»! را به چيزي نميگيرند، بر آن ديده فرو ميبندند و همه
انتقادها را به پاي چپهاي استالينيست و دشمنان آزادي و دموكراسي
ميگذارند! هانري گيرو نويسنده كتاب «وحشت نئوليبراليسم» بر اين نكته تاكيد
ميكند كه ايدئولوژي نئوليبرال از يك سو براي خصوصيسازي حوزههاي عمومي
كالايي نشده (noncommodified)
و توزيع رو به بالاي ثروت فشار ميآورد و از سوي ديگر از سياستهايي حمايت
ميكند كه به طور رو به تزايدي شكل فضاي عمومي را براي تامين امتياز و سود
برگزيدگان انحصارات و (مديران) خيلي ثروتمند ميليتاريزه (نظامي) ميكند.
«نئوليبراليسم صرفا نابرابري اقتصادي روابط قدرت ناعادلانه و شريرانه و
نظام سياسي فاسدي به وجود نميآورد؛ بلكه محروميت سفت و سخت از شهروندي و
عدم مشاركت مدني را نيز ترويج ميكند.» چنانكه ليزا دوگان (lisa
Duggan)
اشاره ميكند:
نئوليبراليسم نميتواند خود را از نژاد و روابط جنسيتي يا ديگر جنبههاي
پيكره سياسي منتزع كند. گفتمان مشروع، روابط اجتماعي و ايدئولوژي با نژاد،
جنس و جنسيت، مذهب، قوميت و مليت اشباع شده است. [از اين رو] نئوليبراليسم
به راحتي و بدون هيچ مشكلي خود را با رشتهها و شاخههاي متفاوت
نومحافظهكاري و بنيادگرايي مذهبي همصف و همپيمان كرده جنگ تمامعياري بر
ضد گروهها و جنبشهايي كه اقتدار او را در بدخواني مفاهيم آزادي، امنيت و
باروري به چالش ميگيرند، چه درون كشور و چه برون از مرزهاي خودي، سامان
ميدهد. (همانجا)
اگر نئوليبراليسم «نابرابري اقتصادي، روابط قدرت ناعادلانه و شريرانه و
نظام سياسي فاسدي به وجود ميآورد» نميتواند دم از آزادي و دموكراسي بزند
و مدعي احترام به حقوقبشر باشد. زيرا «آزادي در گرو برابري است» و اگر
جامعهاي فاقد روابط قدرت عادلانه باشد كه اين امر از ويژگيهاي نظام
سرمايهسالار نئوليبراليستي است كه در رأس آن تشكيلات و دستگاهي به نام
دولت است كه به نام «منافع مشترك» به اعمال فشار به منظور «واداشتن» و
«بازداشتن» مبادرت ميورزد، نه تنها آزادي براي مردمي كه در آن جامعه زندگي
ميكنند به ارمغان نميآورد، بلكه «آزادي فردي را هم كه پايه و اساس نظريه
ليبرالي است و هومبولت سخت بر آن پاي ميفشارد، از آنان ميگيرد.» (سه چهره
دموكراسي، مقدمه مترجم) بنابراين در جامعه نابرابر كه وجود دولت خود علت
نابرابري است، آزادي در مفهوم ليبرالياش نيز وجود ندارد. از اين رو، پرسشي
كه در اينجا مطرح ميشود اين است كه چگونه ميتوان زمينه مساعدي براي تحقق
دموكراسي كه در آن هم برابري وجود داشته باشد و هم آزادي، به وجود آورد.
برخي از انديشمندان و نظريهپردازان اجتماعي آن هنگام كه متوجه نارسايي
ليبراليسم در تحقق دموكراسي در معناي دقيق آن شدند؛ طرح بديلي را مطرح
كردند و آن به قول بوبيو «زوج سوسياليسم / دموكراسي» بود. زيرا به درستي
دريافتند كه سوسياليسم با دموكراسي نهتنها هماهنگتر و سازگارتر است، بلكه
حتي مكمل يكديگرند. نخست آنكه پيشرفت فرآيند دموكراتيك شدن ناگزير به
پيدايش جامعه سوسياليستي يا دستكم، همواركردن راه آن ميانجامد، جامعهاي
كه بر پايه دگرگونسازي مالكيت خصوصي و اشتراكيكردن دستكم وسايل اصلي
توليد بنا شود (بعد اقتصادي)؛ دوم آنكه تنها با برپايي سوسياليسم ميتوان
مشاركت مردم در زندگي سياسي را تقويت كرد و گسترش داد (بعد سياسي) و
دموكراسي كامل را تحقق بخشيد. (سه چهره دموكراسي)
چرا كه نويد اين دموكراسي كامل:
تقسيم برابر (يا مبتني بر برابري بيشتر) نه فقط قدرت سياسي بلكه قدرت
اقتصادي است؛ امري كه دموكراسي ليبرال هرگز نتوانسته آن را تامين كند.
(همان جا)
در هفتههاي گذشته بخش اول و دوم مقاله مجيد مددي را در همين صفحه خوانديد.
اينك بخش پاياني اين مقاله را ميخوانيد كه به بررسي جنبش اشغال والاستريت
و اظهارات مدافعان نظام سرمايهداري درباره آن ميپرداخت.
شرايطي كه امروز جهان تجربه ميكند، يعني عدم برابري در تقسيم قدرت سياسي و
اقتصادي كه گفتيم دموكراسي ليبرال نهتنها قادر به تغيير آن نبوده و نيست و
حتي سياستهاي امروزياش آن را تشديد هم كرده است؛ در استراتژي امپرياليسم
هزاره سوم به خوبي نمايان است:
«هزاره سوم ميلادي با حمله آمريكا به افغانستان و عراق و اشغال اين دو كشور
آغاز شد. دليل اين حملات اقدام تروريستي يازدهم سپتامبر عنوان شد؛ اما
درواقع اين اقدام نه دليل، بلكه بهانهاي بيش براي اجراي سياستهاي قبلا
تدوينشده آمريكا نبود و نشان داد كه توحش آمريكايي براي اجراي سياستهايش
نيازمند بربريت طالباني است.» (جهان پس از 11 سپتامبر، نشر آگه)
اگر «توحش آمريكايي» چنانكه سارا فلاندرز ميگويد: «براي اجراي سياستهايش
نيازمند بربريت طالباني است»؛ بد نيست به اين «راه حل آمريكايي» در «ايجاد
امنيت!» در كشور اشغالشده عراق هم توجه كنيم كه:
پل برمر سياست جديدي را اعلام كرد كه به «غارتكنندگان» - يعني مردم
[گرسنه] و مستأصلي كه براي پركردن شكم اعضاي خانواده خود در جستوجوي چيزي
قابل فروش هستند – شليك خواهد شد! البته برمر علاقهاي ندارد به
غارتكنندگان اصلي عراق شليك كند؛ فيليپ تي كارول، رييس پيشين شركت نفت شل
كه اكنون رييس كميته مشاوران نفت عراق است در فهرست برمر قرار ندارد؛ يا
پيتر مك فرسون كارمند ارشد وزارت خزانهداري آمريكا كه الان رييس بانك
مركزي عراق شده است هم در فهرست نيست. نقش اين دو جنايتكار وابسته به
شركتهاي [آمريكايي] غارت نفت و بانك مركزي عراق است. (همان جا، ص 162)
اين سياست نظام اقتصاد آزاد در كشورهاي تحت اشغال نيست، با مردمي كه «خودي»
و از جانبشان احتمال خطر ميرود، با «خودي»ها هم هست، با كودكان، نسلي كه
بايد گردش جامعه را تداوم بخشد، آن هم در كشور پيشرفتهاي چون انگلستان.
مزاروش در اثرش به نام «سوسياليسم يا بربريت» مينويسد:
... در انگلستان، طبق آخرين آمار، يكسوم كودكان آن زير خط فقر زندگي
ميكنند و در 20 سال گذشته شمار چنين كودكاني سه برابر شده است! ...
و در آمريكا كه وضعيت به مراتب اسفبارتر است:
«طبق گزارش اخير اداره بودجه كنگره آمريكا درآمد يكدرصد جمعيت آمريكا ...
با درآمد صدميليون نفر (حدود 40درصد جمعيت برابر است» [اين آمار مربوط به
بيش از يكدهه پيش است!]. آيا اين زنگ خطري نيست كه به صدا درآمده، بحران
كشندهاي كه ميرود جهان را به كام مرگآور خود كشد؟
ماركس در تحليل نظام سرمايهداري، روند انحصاري شدن و شكلگيري سرمايه
انحصاري و سلطه جهاني سرمايه را پيشبيني و قانونمندي آن را نشان داد.
اينك پس از گذشت قريب به 150 سال، آثار و نتايج مخرب آن را در سرتاسر جهان
ميبينيم كه به جاي پيشرفت و توسعه ادعايي صاحبان سرمايه، فلاكت، بيماري،
فقر و نيستي را براي مردم جهان به ارمغان آورده است و برخلاف تصور
ليبرالهاي وطني كه با «اعتماد و اطمينان» ميگويند: «نظام اقتصاد آزاد
يقينا از بحران كنوني عبور خواهد كرد!»؛ انديشمندان با صلاحيت جهان كه اين
«نظام» را خوب ميشناسند و اطلاعاتشان روزآمد است؛ معتقدند كه «امروز
اعتماد و اطمينان از جامعه انساني رخت بربسته، به قول و قرارها پايبند
نيستيم و به گفته و ادعاها باور نداريم.» براي مثال، غرب ميگويد و مدعي
است براي كمك به مدرنيزاسيون كشورهاي درحال پيشرفت، تكنولوژي به اين كشورها
ميدهد. اما و اين شنيدني است: «صنايع كثيف و آلودهكنندهاش را به اين
كشورها ميبرد!» مزاروش در اثرش درباره اين خدعه، يعني انتقال تكنولوژي به
كشورهاي جهان سوم، ميگويد:
«انتقال صنايع كثيف و آلودهكننده به ديگر كشورها، كارخانجات مسموم كننده
«يونيون كاربايد» در بوپال هندوستان با پيامدهاي فاجعهبار آن موجب مرگ
هزاران انسان، كوري و ناقص شدن تعداد بيشمار ديگري از مردم شد.» (ايستوان
مزاروش، سوسياليسم يا بربريت)
و اين قدرت هراسانگيز انحصارات به قول هانري گيرو «مشكل فزاينده خود را از
محدوديتهاي سياسي آزاد كرده و از راه نيروي آموزشي فرهنگ مسلط در قالب
مفهومي خصوصيشده و غير همگاني عرضه ميدارد، به طوري كه مشكل بتوان تصوري
از دموكراسي به مثابه خير عموم و جمعي داشت و ميافزايد:
«سياست دموكراتيك اگر نه مبتذل دست كم غيرموثر شده است؛ چون زبان مدني كه
بيخاصيت و به فقر كشانده شده و جا و فضاهاي اصلي و واقعي براي مناظره،
يادگيري و گفتوگو – رسانهها به طور كلي – توسط همانهايي اداره ميشود كه
سودشان در خوابزدگي تودههاست.» (همان جا) [و ليبرالهاي ما بيترديد در
اين زمينه تجربه فراوان دارند!!]
از اين رو، نئوليبراليسم «امكان هر گونه انديشه انتقادي را كه بدون آن بحث
و مناظره دموكراتيك ممكن نيست، از ميان ميبرد. (همان جا) و نتيجه، گسترش
فرهنگ مسلط و موقعيت بلامنازع محافظان «وضع موجود» است.
حال كه سخن به اينجا رسيد و معلوم شد كه ليبرال دموكراسي يا «نظام اقتصاد
آزاد» نه توان آن را دارد و نه نيتي كه برابري و آزادي و عدالت براي مردم
به ارمغان آورد و امروز ملتها در سرتاسر جهان با قدرتنمايي خود بديلي را
فرياد ميزنند و نشان داديم كه اين بديل چيزي جز سوسياليسم نميتواند باشد؛
بيمناسبت نيست كه از زبان ژان پلسارتر، فيلسوف شهير فرانسوي نوشته كوتاهي
درباره انديشه بنيانگذار اين بديل، يعني «سوسياليسم علمي» و تاثير آن در
دنياي امروز و ربطش با مسائل كنوني كه وي (سارتر) به موجزترين و شفافترين
شكل ممكن تصويري از آن را به دست داده در اينجا بياوريم. او مينويسد:
... اغلب بر اين حقيقت تاكيد كردهام كه يك بحث «ضدماركسيستي» در واقع تنها
تجديدحيات مفهومي ماقبل ماركسيستي است و به اصطلاح «وراي ماركسيسم» و
فراتر از آن رفتن هم در بدترين حالت، تنها بازگشتي به [انديشه] ماقبل
ماركسيستي است و در بهترين حالت كشف دوباره انديشهاي در خود [حوزه]
فلسفهاي كه شخص گمان ميكند فراتر از آن رفته است. آن روشنفكراني كه پس از
شكوفه كردن و به بار نشستن اين درخت تناور به روي صحنه آمدند و عهدهدار
برپايي نظامهايي شدند كه با استفاده از شيوههاي جديد بتوانند قلمروهاي
ناشناخته را كشف كنند. آنهايي كه با فراهم كردن و بهرهگيري از كاربستهاي
عملي از نظريه به مثابه ابزاري براي تخريب [كهنه] و بنياد كردن [نو] به
پاخاستند را نميتوان فيلسوف ناميد. اينان كاوندگان و توسعه دهندگان اين
قلمرواند و تنها سياههبردار دشواريهاي موجود. آنها بناهايي ميسازند و
حتي ممكن است برخي دگرگونيهاي دروني را نيز موجب شوند؛ ولي با اين حال،
منبع تغذيه آنها انديشه زنده مرده كبير [ماركس] است. (ژان پلسارتر،
ماركسيم و اگزيستانسياليسم، ترجمه مجيد مددي، فصل سبز)
اينك در پاسخ به «يقين» ليبرالهاي وطني كه «نظام اقتصاد آزاد از
بحرانهايش عبور ميكند» و آخرين افاضات ايشان! كه «چرا غرب توانسته بدل به
نظامي موفق و عملا بيبديل شود!!» و «نظام اقتصادي كه به مخالفش امكان
ابراز مخالفت دهد، دور از تصور است كه روزي سقوط كند.» ميخواهم ايشان و
خوانندگان را دعوت به خواندن باحوصله و دقيق اين گفته هربرت ماركوزه كنم كه
در پايان اين مقال آمده است. اين اظهار نظر ماركوزه پس از انتخابات عمومي
سال 1972 است و پيشبيني او درباره سرنوشت دموكراسي بورژوايي كه پس از گذشت
نزديك به چهاردهه در آستانه به وقوع پيوستن است. او ميگويد:
انتخابات 1972 يك بار ديگر و روشنتر از گذشته، نشان داد كه سرنوشت
دموكراسي بورژوايي، تغيير شكل از حالتي پويا به وضعيتي ايستا از جامعه
آزادمنش پيشرو به جامعهاي محافظهكار و ارتجاعي امري محتوم است. اين
دموكراسي بازدارنده اصلي و مانع بزرگ هر گونه تغيير و تحولي است به جز
تغيير به وضعيتي بدتر! دموكراسي بورژوايي (ليبرال دموكراسي) در مسير حركت
خود از اقتصاد آزاد (Laisses-faire)
تا اقتصاد انحصارگرايانه و سرمايهداري دولتي (state
capitalism)
در شكل فعلياش، مرحلهاي را پيش روي ما ميگشايد كه تنها دو راه به نظر
امكانپذير ميرسد: پيشرفت به سوي نئوفاشيسم در مقياس جهاني، يا گذار به
سوسياليسم. راه نخست داراي احتمال بيشتري است. زيرا كه نظام تثبيتشده
[همان نظام سرمايهداري] را نه تنها الغا نميكند كه تقويت نيز ميكند و
فرصت ديگري به آن ميدهد، فرصتي كافي تا موجبات نابودي چاره ناپذير آن
فراهم شود.
آيا چشمانداز آشفته امروز اين را مژده نميدهد؟
پيشنهاد من به ليبرالهاي فرهيختهمان اين است: باش تا صبح دولتت بدمد ...!
منابع و مآخذ در روزنامه موجود است.
شرق - دوم آذر 90
مطلب
را به بالاترین بفرستید:
مطلب
را به آزادگی بفرستید: