نویدنو:15/10/1389                                                                    صفحه قابل چاپ است

 

 نویدنو  15/10/1389

 

 

پانوشتی برای پادشاه فتح

سعید سلطانی طارمی

 sstaromi@yahoo.com

 

پادشاه فتح از جمله‌ی منظومه های سیاسی نیماست مثل ناقوس و مرغ آمین. و گویا به خواهش ماهنامه‌ی مردم و به منظور روحیه بخشی به جنبش آزادیخواهی مردم ایران سروده شده است که آرام آرام به سوی رکود می رفته است اما پادشاه فتح برخلاف ناقوس و مرغ آمین که از وضوح نسبی برخوردارند و بارها مورد تفسیر و تعبیر قرارگرفته اند شعری است که نقاط مبهم و پیچیده کم ندارد. شاید به همین خاطر است که کمتر مورد توجه مفسران شعر نیما واقع شده است. از طرف دیگر آقای طاهباز در زمان انتشار "مجموعه ی کامل اشعار نیما" در نشر نگاه، روی اسم این شعر ستاره گذاشته و در پانوشت آن توضیح داده است که:"دو بند لازم را از من استا‌د‌ترها حذف کرده‌اند که رگ جان شعر است و در چاپ بعد باید اضافه کنم : 1- در غبارآلود دود خاطرش اما+ 3مصراع بعد از آن. 2- زانفجار خنده‌ی امیدزایش + سه مصراع بعد از آن. باقی حذف ها ضرری ندارد."   این پانوشت دلالت دارد بر اینکه پادشاه فتح شعر دشوار و مبهمی بوده است که کسانی که از آقای طاهباز استادتر بوده اند برای ابهام زدایی از شعر بخش هایی از آن را حذف کرده اند که آقای طاهباز  دو مورد آن‌ها را – البته بعد از حذف – نا به جا تشخیص داده به متن شعر برگردانده اند. اما آنانی که چنین اجازه ای به خودشان داده اند که بخش هایی از شعر نیما را حذف کنند چه کسانی بوده اند؟ چند بند یا مصراع دیگر از این شعر حذف شده است که آقای طاهباز می نویسند "بقیه ی حذف ها ضرری ندارد"؟ اگر آقای طاهباز به کسانی اجازه داده باشند مثل این مورد در شعر نیما اعمال نظر کنند تا چه حد می توان به متن دیوان نیما اعتماد کرد؟ آقای طاهباز درگذشته اند. تا کنون هیچ کس هم خود را به عنوان مشاور یا همکار آقای طاهباز معرفی نکرده است. آقای شراگیم خان یوشیج هم که ظاهرا آثار نیما تحت نظارت او منتشر شده است در این باره سخن نگفته اند. آنچه هم که گفته اند در این حد بوده که "آقای طاهباز نمی توانسته خط نیما را بخواند و در مواردی نادرست خوانده است و..." به هر حال از این ماجرا بوی خوشایندی به مشام نمی رسد و برای هزارمین بار ضرورت بازخوانی آثارخطی نیما را اثبات می کند.

اما ساختار شعر پادشاه فتح مبتنی بر دیالکتیک میان پادشاه فتح و سیاه سالخورد است که طی آن پادشاه فتح باید به ضد وضع موجود که تحت اختیار سیاه سالخورد است آگاهانه بر آشوبد. و از شکست ناامید نشود از آنجا که شعر یک شعر مناسبتی است و در خدمت امیدآفرینی و گرم داشتن اجاق مبارزه سروده شده است لذا ساختاری ساده و خطی دارد و از اول تا آخر آن روی یک خط حرکت می کند برای همین نمی‌شود گفت که جلوه های ساختاری و فرمیک آن جذابیت خاصی دارد. خود شعر هم شعر پیچیده ای نیست و ابهامات و دشواری های موجود در آن ربطی به ساختار شعر ندارند بلکه حاصل کیفیت بیان شاعر هستند. مثلا ابهامات نسبتا زیاد بند دوم همه حاصل جمله های توضیحی فراوانی است که مستقیما به مرجع معینی رجوع نمی کنند و یا کلماتی ست که خوب خوانده نشده اند مثلا در مصراع بیستم بند، یک اختلاف عجیب هست بین نسخه های مختلف .ٰ در نسخه هایی که نشر نگاه و اشاره و نیلوفر منتشر کرده اند – هرسه کلیات نیما را منتشر کرده اند با نظارت و نظر و اهتمام سه نفر آدم جداگانه – مصراع بیستم بند چنین است : "با صدای وای خیل خستگان می آکند از دور" در حالیکه نشر ناشر (کلیات شعر) و دفتر شهرشب شهر صبح (مروارید ) و کتاب "در تمام طول شب" از عبدالحمید آیتی و حکیمه دسترنجی به صورت "یا صدای وای خیل خستگان می آکند از دور" نوشته‌اند و این اختلاف از یک غلط چاپی احتمالی به یک اختلاف نسخه ای تبدیل شده است و خود این که کدام ثبت را داشته باشیم بر ابهام و وضوح آن تاثیر زیادی می گذارد یا در همان بند دو بار از واژه‌ی "وای" استفاده شده است که من گمان می کنم حاصل بدخوانی شعر نیماست  بار اول در مصراع نهم بند [وز نهفت رخنه های خانه هاشان وای شان از زور شادیشان]و بار دوم در همان مصراع بیستم به صورت[با صدای وای خیل خستگان می آکند از دور] ثبت شده است که خواننده را گیج می کند که بالاخره نیما این کلمه ی "وای"را به چه معنی به کار برده :صدایی از سر شادی یا غم. چون در مصراع نهم این "وای" ظاهرااز سر شادی است در مصراع بیستم از سر خستگی و اندوه . این نوع کاربرد ها کم نیستند مثلا همه ی نسخه های ما مصراع بیست و یک را به صورت "نغمه های هول را در گردش شبگردان " ثبت کرده اند و فقط نسخه های انتشارات نیلوفر و "در تمام طول شب" به صورت "نغمه های هول را در گوش شبگردان". مشخص است ثبت اول نادرست است ولی کسی نگفته ثبت دوم که زیباتر و درست تر است از کجا آمده است. این مشکلات علاوه بر ابهام زبانی خود شعر است که یادآوری شد.

اما شعر ظاهرا در موقعیت خاصی و بنا بر تقاضایی سروده شده است او برای پاسخ دهی به شرایط موجود دو نماد پادشاه فتح و سیاه سالخورد را می سازد تا تقابل آن ها سبب حرکت به جلوی شعر باشد همچنین به مفاهیم مجردی مثل مبارزه‌ی اجتماعی و  تاراجگری و ضدیت با تاراج، واقعیت بخشیده جهان را به دو قطب نیک و بد ، حق و ناحق ، ترقیخواه و مرتجع ، انسان و دیو و برده و ارباب تقسیم کند تا بتواند بر این واقعیت انگشت بگذارد که اگر فتوری در مبارزه ی اجتماعی دیده می شود دلیلش خستگی و ملال نیرو هاست. به زودی خستگی رفع شده مبارزه ی اجتماعی از نو آغاز می شود همانطوری که هرگز این مبارزه در طول تاریخ تعطیل برنداشته است. خستگی و ملال ممکن است اما تعطیل عدالت طلبی و آزادی خواهی باورکردنی نیست و برای بیان این واقعیت است که پادشاه فتح را خلق می کند

اما چرا پادشاه فتح نه فاتح؟ واژه ی فاتح؛ یعنی پیروز، فتح ؛ یعنی پیروزی ، آن که پادشاه پیروز است می تواند دفعه ی بعد شکست بخورد اما آن که پادشاه پیروزی است صاحب پیروزی است عقب نشینی دارد اما شکست ندارد چرا که پیروزی مال اوست . اگر به شرایط سروده شدن شعر دقت کنیم از انتخاب دقیق نیما و توجه به حوزه ی عملکردی دو واژه حیرت خواهیم کرد چیزی که در پادشاه فتح هست به خواب پادشاه فاتح هم نمی آید حالا ببینید چگونه شعر را آغاز می کند

در تمام طول شب

کاین سیاه سالخورد انبوه دندانهاش می ریزد

در همین آغاز مقدرات سیاه سالخورد را رقم می زند هم به عنوان نماد اجتماعی هم به عنوان پدیده ی طبیعی. به عنوان نماد اجتماعی ریختن دندانها نشانه ی پیری و فرتوتی است و رفتن به سوی ضعف و مرگ. به عنوان پدیده ی طبیعی فرو ریختن دندان ها می تواند غروب ستارگان باشد که نشان می دهد شب به پایان خود نزدیک می شود. این که دندان ها را به ستاره تشبیه کنند در ادبیات فارسی بی سابقه نیست. رودکی هم دندانهای خود را به ستاره ی سحری تشسبیه کرده است " ستاره ی سحری بود و قطره باران بود" رودکی پدر شعر کلاسیک فارسی است نیما هم ...

در تمام طول شب

 کاین سیاه سالخورد انبوه دندانهاش می ریزد

و درون تیرگی های مزوّر

سایه های قبرهای مردگان و خانه های زندگان در هم می آمیزد

 وآن جهان افسا ، نهفته در فسون خود

 از پی خواب درون تو

 می دهد تحویل از گوش تو خواب تو به چشم تو

 پادشاه فتح بر تختش لمیده است

بس شب دوشین بر او سنگین و بزم آشوب بگذشته

 لحظه ای چند استراحت را

 مست برجا آرمیده است

در غبارآلود دود خاطرش اما

(لیک چون در پیکر خاکستری آنش )

چشم می بندد به خواب نقشه ها دلکش

اوست در اندیشه ی دور و درازش غرق.

در تمام مدتی که شب و تیرگی ستم و استبداد تسلط دارد و تاریکی جامعه را به خواب و غفلت و فریب پذیری دعوت می کند و آن جهان افسا به دنبال افسون کردن توده ی مردم است و چنان به نظر می رسد که همه چیز بروفق مراد اوست پادشاه فتح درحال استراحت است چراکه "شب دوشین" بسیار دشوار و خسته کننده بوده است . این شب دوشین که در آن پادشاه فتح درگیر مبارزه ای بی امان و خسته کننده بوده است به درازی کل تاریخ بشر است که در جهت فرسایش نیروهای خیر و عدالت، فعال بوده است و این فتور موقت نتیجه ی آن خستگی بی امان است. و اینک او در حال طراحی نقشه های جدید برای مبارزه و کوشش است بعد از این بند نیما آن شب دوشین را – انگار – توضیح می دهد و در بندی که از ابهام و تعقید خالی نیست می گوید در تمام طول تاریخ از زمانی که کارهای این دنیا بردوش انبوه غلامان بود و دستان آنان بود که به تولید ثروت می پرداخت تا امروز که آواز خروس همسایه – خروس، بشارت گوی اجتماعی است – تلاشی و انهدام شب را خبر می دهد و نفیر کارفرمایان زیر سقف این  شب رو به موت جریان دارد در تمام این لحظه های تاریخی که آن سیاه سالخورد چون خیال مرگ بر سریر حکمرانی نشسته بود و فریاد کامرانی ها و شادخواری هایش همچون شلاقی بر روان مردم فرود می آمد در تمام این لحظه های ناخوشایند ویران که از پی هم سپری می شوند و سپری شدن آن ها امیدهای مردم را به یاس مبدل می کند و بزم های آشوب اندیشان را برپا می دارد پادشاه فتح "با تکاپوی خیالش گرم در شور نهان است و در دلاویز سرای سینه ی او" از آمدورفت دست اندرکاران و مبارزان غوغا برپاست .

از زمانی کز ره دیوارها فرتوت

(که به زیر سایه ی آن رقص حیرانی غلامان راست)

روی پاره پاشنه هاشان

پای خامش برسر ره می گذارند

تا مبادا خواب خوش گردد

از جهان خواری در این هنگامه بشکسته

و نهاد تیرگی زیور گرفته از نهاد او

برسریر حکم رانی چون خیال مرگ بنشسته

و ز نهفت رخنه های خانه هاشان وای شان از زور شادیشان

بر دل رنجور مردم تازیانه است

و خیال هرطرفداری بهانه است

تا زمان کاوای طناز خروس خانه ی همسایه ام مسکین

می شکافد خانه های رخنه های ره نهفت قیل و قالی را

وز نهان ره پاسبانان شب دیرین

سوت شب را چون نفیر کارفرمایان

در عروق رفته از خون شب دیرین می اندازند

یا به آرامی گرفته جا

شکل تابوتی، به روی دوش های لاغر و عریان

از بر این خاک اندود غبارآلود

یا صدای وای خیل خستگان می آکند از دور

نغمه های هول را در گوش شبگردان

وز پی آن که مباد از گل نثاری

باغ در می بندد و دیوار

در همه این لحظه های از پس هم رفته ی ویران

(از بن ویرانه اش امیدهای ماندگان مدفون

وز برآن بزم های سرکشان برپا)

با تکاپوی خیالش گرم در شور نهان است او

 

در دلاویز سرای سینه اش برپاست غوغاها

زآمد و رفت هزاران دست درکاران

می گشاید چشم

چشم دیگر روزگاری است

لب می انگیزد به خندیدن

با دهان خنده ی او انفجاری است.

می گشاید چشم / چشم دیگر روزگاری است . در چشم اوست که روزگار دیگر می شود و زمانه کردار دیگر در پیش می گیرد او خود وعده ی دگرگونی و بهروزی است چیزی که لبان او رابه خنده می انگیزد همین دگرگونی است به زیان ثبات جویی غارتگران. و خنده ی او مصادف خواهد بود با پیروزی تحول طلبی و دیگرخواهی. این همانا حاصل انفجار خنده ی اوست انفجاری که بر انفجارهای بدانگیز که کودکان را هراسان می سازند نقطه ی پایان می گذارد و اجاق سرد مردم دربند را گرم می سازد و نا امیدان را امیدوار می گرداند در جریان این گرمی و سردی که هردو گویای پیروزی پادشاه فتح است عمر شب است که کوتاه می شود و نیروهای پشت سرش وحشت زده پراکنده می شوند.

اما درست در همین زمان که نیروی تاریکی رو به اضمحلال و هزیمت می گذارد و صدای شکستن بندهای محرومان فضا را پر می کند پادشاه فتح لب به سخن می گشاید و نیروهای خود را از تندروی و افراط برحذر می دارد.

زانفجار خنده ی امیدزایش

سرد می آید (چنان چون ناروا امید بدجویی)

هربدانگیز انفجاری که از آن طفلان در اندیشه اند

گرم می آید اجاق سرد

اندر این سردی و گرمی ،عمر شب کوتاه

آنچنان کز چشمه ی خورشید

آمدگانی هراسان اند

رفتگانی باز می گردند.

در همان لحظه که ره بر روی سیل دشمنان بسته

و گشاد سیلشان چون جوی کوری

با نهاد ظلمت پادر گریز از صبح

در درون ظلمت مقهور می تازد

و صداهای غلاده های گردن های محرومان

(چون صداپرداز پاهاشان به زنجیر)

رقص لغزان شکستن را می آغازد

اوست با اندیشه اش بسته

وندر آرام سرای شهر نوتعمیر خود پویا

از نگاه زیرچشم خود

با تو این حرف دگر هرلحظه می گوید:

آری زمانی که زنجیر های اسیران فروریختن آغاز می کند و قدرت واقعی از پشت سر انبوه محرومان سر برمی دارد و بی اعتباران محترم و معتبر می شوند پادشاه فتح در شهر نوتعمیر خود  - جامعه ای که تجربه ی تحولی پیروزمند را پشت سر دارد- دوستان و پیروان خود را مخاطب قرار می دهد و در هیئت یک معلم سیاست و انقلاب سخن آغاز می کند او معتقد است که : آنچه سبب بیداری اطفال می شود خواب های پریشان است و این بیداری کودکانه و خوابزده با آن بیداری عمیق آگاهانه تفاوت دارد پی آمد بیداری کودکانه معمولا افراطگری و ندانم کاری است و من که در این ماجرا از شناخت و تجربه ی کافی برخوردارم می دانم که  در این راه تاریک و پرپیچ وخم مبارزه چه کسانی خسته می شوند و چه کسانی ممکن است به دام خیانت فروغلتند.

اما تو ای مبارز پاکدامن نباید به اخبار بد و ناخوشایند و امیدفرسای اهمیت بدهی باید بدانی که هر آرامشی  می تواند آبستن طوفان باشد و هر هوای گرم شرجی مقدمه ی بارش باران است و مرد صیاد برای رسیدن به هدف و به دام انداختن صید کمین می کند و آرام و خاموش می ماند همچنین باید بدانی که آتش اول پنهانی در می گیرد آنگاه که  نیرو گرفت شعله هایش را به نمایش می گذارد . یک مبارز راه آزادی هم چاره ای جز این ندارد و نباید که بیهوده خاطر خود را بیازارد او باید بداند که هر حرکتی لاجرم تاثیر خودش را در جریان مبارزه نشان می دهد و اشتباه و خطاکردن در این راه امر غافل‌گیر کننده ای نیست چرا که زندگی میدان آزمون و خطاست و انسان ها از طریق خطاهایشان و پند آموزی از آنهاست که راه راست و اندیشه ی درست را پیدا می کنند و هرانسان با تجربه و کار آزموده انبوهی ازاشتباه و خطا  پشت سر دارد این همان نکته ای است که بخیلان و تعزیت پایان قادر به درک آن نیستند و هیچ مسمار صدایی هم قادر به باز کردن گوش آنان نیست.

"بیهده خواب پریشان طفل ره را می کند بیدار

وز نگاه ناشکیبایش

می فزاید بر درازی راه

من که در این داستان نقطه گذار نازک اندیشم

فاصله های خطوط سربه هم آورده‌ی آن را

خوب از هم می دهم تشخیص، می دانم

که کدامین خام را خسته است دل در این شب تاریک

یا کدامین پای می لرزد به روی جاده ی باریک

 

همچو خاری کز ره پیکر برون آور

از ره گوش خود ای معصوم من

هر خبر را که شنیدی وحشت افزای

یا هوای گرم استاده نشان روز بارانی ست

چون می اندیشد هدف را مرد صیاد

خاموشی می آورد درکار

همچنین د گیرد آتش از نهفت آنگه زبان در شعله آراید

برعبث خاطر میازار

باش در راه چنین خاطر نگهدار

نیست کاری کاو اثر برجای نگذارد

گرچه دشمن صد در او تمهیدها دارد

زندگانی نیست میدانی

 جز برای آزمایش‌ها که می باشد

هرخطای رفته نوبت با صوابی دارد از دنبال

مایه ی دیگر خطاناکردن مرد

هست از راه خطاها کردن مرد

وان به کار آمد که او در کار

می کند روز خطا ناچار

 

نکته این است و به ما گفته اند لکن این نمی دانند

آن بخیلان، تعزیت پایان

صحنه ی تشویش شب را دوزخ آرایان

و به مسمار صدای هیچ نیرویی

گوش نگشاید از آنان لیک.

آری آن تعزیت پایان و ساده لوحان باور ندارند که این کاخ برافراشته ی ظلم و بی عدالتی روی در ویرانی دارد و هرقدر که ظاهرا بر حجم و عظمت آن افزوده شود بیشتر به ویرانی نزدیک می شود  این طبیعت هستی خاکی ماست که هرچیزی که به نهایت خود رسید لاجرم روی به اضمحلال و زوال می گذارد همچنین آن گروهی که هرچیز ساده ای پیش چشمشان همچون معمایی جلوه می کند، تشخیص نمی دهند که سازش و نرم خویی زیاد و خشونت بیش از اندازه در واقع تشنج مرگ و نشانه ی آخرین نفس های جهان افسا ست و مرگ او امری مقدر و بی بازگشت است.

بی پی و بن بر شده دیوار بدجویان

روی در سوی خرابی است

برهراندازه که او برحجم افزاید

و به بالاتر ز روی حرص بگراید

گشته با روی خرابش بیشتر نزدیک

وین نمی دانند آنان آن گروه زنده در صورت

چون معماشان به پیش چشم هر آسان

کاندرین پیچنده ره لغزان

سازگاری کردن دشمن

همچنان ناسازگاری ها که او دارد تشنج های مرگ اوست

و به مسمار صدای هیچ نیرویی

گوش نگشایند و نگشوده اند ، لیکن..."

می توان با نظر شاعر مخالفت کرد و او را زیر شلاق انتقاد گرفت که این چه امید واهی و بیهوده ای است که او با شعرش به خواننده تحمیل می کند اگر امروز بود می فهمید آن که فریب خورده و آنکه ناآگاه بوده خود شاعر بوده است. آری امروز می توان نقد سنگینتری را هم برشاعر وارد کرد . اما آن روز، این روز نبوده است. در آن روز کشورها یکی بعد از دیگری گردن از یوغ استعمار رها می کردند و کشورهای دیگری هم به دنیایی که نماینده ی انقلاب بود می پیوستند. این امید در همه جا جریان داشت که به زودی نیروهای انقلابی مقدرات کشور را در دست می گیرند و جامعه ی روشنفکری در سراسر جهان دل‌باخته ی این امید و دگرگونی بود. اینکه نتیجه چه شد موضوع بحث ما نیست و این که انقلابیون چقدر به وعده های خود وفا کردند باز موضوع بحث ما نیست چیزی که موضوع بحث ماست چرایی امید نیما ست. البته اگر آن امید راه به جایی نبرده است در برابر آن ناامیدی هم هیچ دستاوردی در هیچ کجای تاریخ نداشته است و ناامیدان هم دستآوردی نداشته اند که ارزش نشان‌دادن داشته باشد. در واقع پادشاه فتح خود از این موضوع آگاه است او با بصیرت تند و فراست تیزش از مصلحت ما آگاه است و از چیزهایی خبر دارد که برای ما باورکردنشان ممکن نیست و می بیند که در اعماق پنهان جامعه، جایی که شامه ی ما قدرت نفوذ در آن را ندارد نیروهای بیداری سربرمی دارند و سرنوشت آینده را رقم می زنند .

پادشاه فتح در آن دم که بر تختش لمیده است

بر بد و خوب تو دارد دست

از درون پرده می بیند

آنچه با اندیشه های ما نیاید راست

یا ندارد جای در اندیشه های ناتوان ما

وز برون پرده می یابد

نیروی بیداریی را پای بگرفته

که از آن خواب فلاکت زای روزان پریشانی هلاک است

و در تمام دورانی که شب غارتگران بر همه جا مسلط است و با پیش کشیدن تصویرهای نادرست و تلقین اوهام و دروغ، یاس و ناامیدی و تاریکی را رواج و رونق می بخشد و خروس که دل‌باخته ی صبح و روشنایی روز است از درون تاریکی صبح را فریاد می زند و در تمام این ساعات نادلنشین آن جهان افسا این خبر را در دهان مردم می ریزد که پادشاه فتح مرده است، او زنده است و زندگی درخدمت اوست و از اوست که جهان به رستگاری می رسد و دوران اسارت  پایان می یابد. او بشارت روزگار دلنشین بهاری را با خود دارد، روزهایی خالی از دروغ و شعبده را. روزهایی که در آن یاس رانده می شود و امید رونق می گیرد محرومان محترم و گرسنگان سیر می شوند.

آری در این پاییز وحشتناک که ارغوان از وحشت هرگز گل ندادن "درفراق رفته ی امیدهایش خسته می ماند"، اوست که امید شکوفایی را برای ارغوان و انقلاب به ارمغان می آورد و از آنجایی که آرام گرفته، از آن برج بلند روشنایی، این شبهای کورباطن و زمستان بی قلب را تحت نظر دارد و در تمام این مدت با ریشخند به این خبر که "پادشاه فتح مرده است" نگاه می کند چرا که تاکید بر این خبر دلیل ضعف و فرتوتی جهان افسا و موجب گشایش خاطر پادشاه فتح است.

در تمام طول شب

که در آن ساعت شماریها زمان راست

و به تاریکی درون جاده تصویرهای برغلط در چشم می بندد

وز درون حبسگاهش تیره و تاریک

صبح دلکش را خروس خانه می خواند

وین خبر در این سرای ریخته هربندش از بندش زهرگوشه

می دهد گوش کسان را هرزمان توشه

و به هم نومید می گویند :

"پادشاه فتح مرده است

تن جداری سرد او را می نماید

استخوان در زیر رنگ پوست

نقشه ی رنگ تنش را می گشاید."

اوست زنده، زندگی با اوست

زاوست گر آغاز می گردد جهان را رستگاری

هم از او پایان بیابد گر زمان های اسارت

او بهار دلگشای روزهایی هست دیگرگون

از بهار جانفزای روزهایی خالی از افسون

 

در چنین وحشت نما پاییز

کارغوان از بیم هرگز گل نیاوردن

در فراق رفته ی امید هایش خسته می ماند

می شکافد او بهار خنده ی امید را ز امید

وندر او گل می دواند

آری پادشاه فتح خود را برای روزهای رهایی آماده می کند و تمهیدات تازه ای را تدارک می بیند واین شب سیاه دل را که ستارگانش چنان رو به افول نهاده اند که از سرگشتگی گویی به گور فرو می ریزند برای موقعیت های مناسب تحت نظر دارد و با دیدن کاهش جان آن جهان افسا و شایعه ی مرگ پادشاه فتح پوسخند باوقاری برلبانش نقش می بندد چرا که می داند در پس پرده چه نقشه هایی درکار است و چگونه دلباختگان او را با این شایعات دچار دلسردی و یاس می سازند و چون از آنچه می گذرد آگاه است پس نا امید نمی شود چرا که می داند که به زودی باز خواهد گشت و رشته های شب جمله پنبه خواهد شد.

   او گشایش را قطار روزهای تازه می بندد

این شبان کورباطن را

که ز دل ها نور خورده

روشنانش را ز بس گمگشتگی گویی دهان گور برده

بگذرانیده ز پبش چشم نازک بین

دیده بانی می کند با هر نگاه از گوشه اش پنهان

برهمه این ها که می بیند.

وز همه اینها که می بیند

پوسخند با وقارش پرتمسخر می دود لرزان به زیرلب

زین خبر ها آمده از کاستن هایی که دارد شب

بر دهان کارسازانش که می گویند:

"پادشاه فتح مرده است

خنده اش بر لب

آرزوی خسته اش در دل

چون گل بی آب کافسرده است."

چون از نقشه های شب آگاه است  می داند آنچه که جهان افسا می سازد همان نقش بر آب بستن است پس جای غم نیست چرا که او خود واقعیت برتر موقعیت کنونی تاریخ است پس باید امیدوار و شادمان باشد اما این امید و شادمانی به معنی آن نیست که همه چیز تمام شده، نه! در این موقعیت سیاه سالخورد نیز خود واقعیتی است که باید با او زندگی کرد و به این دل خوش نکرد که به زودی شب فرو می ریزد و کارها یک رو می شود. نه! دشواری ها هنوز در راه است.

می گشاید تلخ .

شاد می ماند.

در گشاد سایه ی اندوه این دیوار

مست از دلشادی بی مر

خاطرش آزاد می ماند.

اما شب می گذرد و قندیل محراب ها پیش روی کارآوران جهان افسا خاموش می شوند و خبر مرگ پادشاه فتخ چونان مرده خونی از عروق مرده ای جاری شده و در رگهای تاریک  شب یخ می بندد و از تاثیر می افتد دیگر کسی با طناب جهان افسا به چاه نخواهد رفت گرچه او افسون خودرا از طریق گوش ها به چشمها و از طریق چشمها به خون کسان منتقل می کند.

در تمام طول شب، آری

کز شکاف تیرگی های به جامانده گریزان‌اند

سرگران کارآوران شب

وز دل محراب قندبل فسرده می شود خاموش

وین خبر چون مرده خونی کز عروق مرده بگشاید

می دمد در عرق های ناتوان ناتوانان

و به ره آبستن هولی ست بیهوده

وان جهان افسا نهفته در فسون خود

از پی خواب درون تو

می دهد تخویل از گوش تو خواب تو به چشم تو

وز ره چشمان به خون تو.

                                فروردین ۱۳۲۶

نمی دانم مخاطبان این شعر در تاریخ سرایش آن چقدر توانستند از محتوا و فکر موجود در آن بهره مند شوند و چقدر این شعر در انجام ماموریت خاص خود – روحیه سازی – موفق بود دست کم در کشور ما این تاثیر ها را نمی توان پیگیری کرد و سنجید. اما چیزی که امروز مسلم است آن است که نیما بخشی از خودش را در پادشاه فتح می‌دیده است نیمایی که با ایمان به پیروزی نهایی خویش همه ی دشواریها را تحمل و تجربه کرد تا پیروزی نو را بر کهنه به کرسی بنشاند گرچه واقعیت وجودی کهنه را هم پذیرفت و این که به این آسانی ها کهنه از بین رونده نیست . در واقع شعر، در بندهای پایانی خویش با رسیدن به نوعی واقعگرایی خود را از افتادن به دام ساده لوحی نجات می دهد . تاکید بر واقعی بودن حضور سیاه سالخورد در فضای تاریخ و دشواری مبارزه و افت و خیزهای قابل پیش بینی آن بر نگرش عمیق شاعر به امرمبارزه ی اجتماعی دلالت دارد  و ما را وا می دارد که باور کنیم آن که می گوید " من که در این داستان نقطه گذار نازک اندیشم / فاصله های خطوط سر به هم آورده‌ی آن را / خوب از هم می دهم تشخیص..." نیماست که در معرفی خود سخن می گوید و پادشاه فتح از یک جنبه کسی نیست جز خود نیما.

۲۵ آذر ۸۹

 سرچشمه : http://www.dingdaang.com/article.aspx?id=997

 

  

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

بازگشت به صفحه نخست         

         

free hit counter