نویدنو:30/02/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

دستفروش

مسیح علی نژاد

اعتمادملی:فصل مدرسه كه مي‌شد تنها دلخوشكنكم توي صف مسافرين منتظر ميني‌بوس روستا، كفش‌هاي گرمي‌ بود كه آقاجان آن را از شب گذاشته بود توي اتاق. نمي‌توانستم مثل دخترهاي همسن و سالم بايستم توي صف و لا‌م تا كام حرف نزنم. آن هم توي يك چادر سياهي كه هميشه تا كمر پر از گل و خاك بود. تازه بدتر از آن، براي اثبات نجابت و متانتمان مي‌بايست پشت به جاده و رو به ديوار باشيم.
نمي‌فهميدم اين چه‌جور متانت و نجابتي است كه آقاجان هميشه سركوفت نداشتنش را به من مي‌زد. آن‌ هم جلوي در و همسايه كه هم خودش را غصه‌دار مي‌كرد هم مرا:
- مگه چي ميشه تو هم مثل همه، يك كم متين‌تر وايستي؟ هر بار كه از پيچ شركت تعاوني محل رد مي‌شم، مي‌بينم همه سنگين و متين گوشه ديوار ايستادن، فقط تو مثل <دارغاز> اون وسط ايستادي و شده‌اي مأمور سرشماري بقيه مسافرها. آخه تا كي مي‌خواي منو خجالت بدي؟
آقاجان اگر كج مي‌گفت، رج مي‌گفت.
هربار كه صداي زوزه موتورسيكلت آقاجان مي‌آمد، خيلي زودتر از آنكه خودش به پيچ شركت تعاوني روستا برسد، تندي رويم را مي‌كردم به طرف ديوار شركت تعاوني كه مثل ديوار بلند دارالندبه بود. اما از وقتي فهميدم علي، داداش كوچكم كه توي صف‌پسرها مي‌ايستاد برايش خبر مي‌برد، ديگر با صداي موتورش هم رو به ديوار نمي‌شدم و به قول آقاجان مثل دارغاز صاف مي‌ايستادم رو به جاده و هوارم هميشه بلند بود كه:
- خب آخه من منتظر ميني‌بوسم. ميني‌بوس هم كه از شكم ديوار نمياد بيرون. تازه بايد زود بجنبم يه جا واسه نشستن پيدا كنم كه مجبور نشم تا خود شهر هي با اين پسرهاي بالا‌‌محله كه با هر دست‌انداز، الكي به آدم تنه مي‌زنن كل‌كل كنم.
آقاجان از اينكه روي دخترش مثل بقيه دخترهاي روستا به سمت دارالندبه شركت تعاوني نبود خجالت مي‌كشيد و من هم از صداي ناله موتورسيكلت <ياماها 100> او. اما اين همه‌دليلم براي خجالت‌كشيدن نبود. وقتي موتورش به پيچ شركت تعاوني مي‌رسيد، صداي ناله مرغ و خروس و غاز و اردك‌هايي كه به‌سختي آنها را چپانده بود توي جعبه مرغ، بيشتر از صداي موتورش، بند دلم را پاره مي‌كرد.
خوشبخت، غاز و اردك‌‌هايي بودند كه توانسته بودند براي كمي‌ هواي بيشتر، مرغهاي نگون‌بخت را زير دست و پايشان بگيرند و سرشان را از جعبه بيرون بياورند و حالا‌ با همه تواني كه توي حنجره‌شان بود و شايد هم براي بيشتر خجالت دادن من، همه هنرشان را در آواز به كار مي‌گرفتند، آن ‌هم درست جلوي پيچ شركت تعاوني. زير‌چشمي‌ پسرهاي روستا را مي‌پاييدم. علي انگار بي‌خيال بود. حتي گاهي براي آقاجان دست تكان مي‌داد. چه دلي داشت! اما من توي دلم محشر كبري و صغري يكجا برگزار مي‌شد. دلم هري مي‌ريخت وقتي مي‌ديدم پسرهاي روستا با ديدن دست و پاي بيرون مانده غاز و اردك‌ها از لا‌به‌‌لا‌ي جعبه مرغ، صداي خنده‌شان گوش فلك را كر مي‌كرد و دست‌بردار هم نبودند.
اصلا‌ً خنده‌دار نبود. آقاجان سرپرست بسيج محل بود و رئيس اتحاديه شوراهاي دوازده روستاي همجوار. هميشه جوان‌هاي روستا اعتراضاتي به او داشتند و شغل دستفروشي‌اش، دستمايه‌اي براي زمزمه‌هاي تمسخرآميزشان. ‌
هر صبح خداخدا مي‌كردم ميني‌بوس زود‌تر از موتور آقاجان برسد. اما نمي‌رسيد و من مثل يك دارغاز سرشكسته، با نگاهم آقاجان را تا پيچ شركت تعاوني، بدرقه مي‌كردم. چقدر آن موقع دلم مي‌خواست كه پسر‌ها هم متين باشند. يعني توي صف ميني‌بوس رو به ديوار بايستند. چه خوب بود كه متانت دخترها جلوي خجالتم را مي‌گرفت، من از خجالت مي‌مردم اما صاف و سمج توي چشم پسرهاي روستا نگاه مي‌كردم با اخمي‌ بزرگ توي صورتم تا از رو بروند و خنده‌توي صورتشان بماسد.
17 سال از 65 بهار عمر آقاجان، با دوچرخه و جعبه‌هاي مرغ سپري شد. در امتداد جاده خاكي روستاي قمي‌كلا‌ تا بابل. تازه خوشحال هم بود كه بعد از پنج سال پياده گز كردن، دوچرخه‌اي خريده است و ديگر مجبور نيست فاصله 25 كيلومتري شهر را با زنبيلي به دوش توي سرما و گرما پياده برود. كاسبي‌اش كه رونق گرفت، دوچرخه‌اش را داد به علي و موتوري براي خودش خريد. حالا‌ هم چند سالي است كه آرزو دارد ژيان يا مزدا كله‌اي (مزداي كوچك) بخرد تا خودش و مرغهايش توي سرماي زمستان نلرزند.
اما همين موتور، همه‌جور كاري برايش مي‌كرد. علي جلوي موتور و من بين آقاجان و مامان زري مي‌رفتيم شهر. چند تا مرغ و خروس هم‌از دو طرف خورجين موتور آويزان بودند كه تا خود شهر مارش رسوايي مي‌زدند. مي‌رفتيم عيدديدني، ميهماني، درمانگاه و مدرسه. تمام اين سال‌ها خجالت كشيدم و هيچ‌وقت فكر نكردم كه آقاجان همه سختي راه را براي اين تحمل مي‌كند كه عايدي‌اش از زمين كشاورزي، به امورات يك زندگي ساده روستايي قد نمي‌دهد.
حالا‌ سي سال از عمر من گذشته است. آقاجان هنوز همان آقاجان است، فقط موتورش كمي ‌تغيير كرده؛ از< ياماها 100> به <ياماها 125> رسيد. ژيان و مزدا كله هم هيچ‌وقت به بختش وصال ندادند. حتي جعبه مشبكي ترك موتورش هم همان جعبه‌ قديمي ‌است. اما از پيچ شركت تعاوني روستا كه مي‌گذرد، ديگر دخترهاي روستا رو به ديوار نمي‌ايستند و حالا‌ دارغازش هم آنجا نيست كه اگر دستفروش پير بازهم خنده‌هاي تمسخرآميز ديگري را با خود يدك مي‌كشد، رويش را از ديوار برگرداند و گردن دراز كند و صاف توي چشم پسرها خيره شود تا از رو بروند.
30 سال گذشت. با آقاجان مي‌روم بازار روز، همانجايي كه همه دستفروش‌ها بساط‌شان را پهن كرده‌اند روي زمين و هي هوار مي‌كشند. همانجايي كه سال‌هاي نوجواني‌ام وقتي با مامان مي‌رفتيم آنجا، توي دلم غوغايي مي‌شد كه مبادا دوستان شهري‌ام با پدر و مادرشان براي خريد مرغ و اردك ميهماني‌هايشان سر برسند. اگر هم مي‌آمدند، صاف توي چشمشان خيره مي‌شدم. اما لرزه‌هاي دلم را چه مي‌كردم؟ به آقاجان چيزي نمي‌گفتم. ولي وقتي مي‌ديد كه براق مي‌شدم توي چشم مشتري‌هايش، تندي يك اسكناس مچاله مي‌چپاند توي جيبم كه يعني برو براي خودت خرت و پرت بخر و اينجا نمان. حالا‌ ديگر آقاجان، پير اين بازار است. همه مي‌دانند كه جلوي او نبايد كلا‌مي ‌در نفي مقدسات و اعتقادات و مسوولا‌ن نظام و خلا‌صه هرچه كه رنگ و بوي ناشكري و ناسپاسي مي‌دهد بگويند.
دلم قرص است كه ميان همكارانش كيا و بيايي دارد. حالا‌ همكلا‌سي‌ها و دوستان شهري‌ام كه سهل است، مدير‌مسوول و همكاران روزنامه يا اصلا‌ً رئيس ‌مجلس و رئيس‌جمهور هم اگر سر برسند، ديگر خجالت نمي‌كشم كه پدرم يك دستفروش است. آقاجان هم خوب مي‌داند كه ديگر با هيچ اسكناس مچاله‌اي نمي‌تواند مرا دنبال نخود‌سياه بفرستد تا خجالت نكشم. اما من دلم مي‌خواهد پولي توي خورجين موتورش بگذارم و او به ژيان و مزدا كله‌اش برسد. كاش غصه قرض و قسط‌هاي مرا نمي‌خورد و قبول مي‌كرد.
دلم مي‌خواهد همصدا با آقاجان، بازار‌گرمي ‌كنم و به آن مشتري ‌كه بي‌هدف پرسه مي‌زند آن‌قدر اصرار كنم، آن‌قدر سماجت كنم كه بالا‌خره پا سست كند و دست به جيب ببرد تا حداقل امروز، آقاجان با جعبه‌اي سبك‌تر به روستا برگردد اما كسي كه پرسه مي‌زند مشتري نيست. بي‌هدف هم نيست. باز مأمور وزارت بهداشت است كه پي‌چاره براي جلوگيري از شيوع آنفلوآنزاي مرغي آمده است و ناگهان بازار روز را به آشفته بازاري بدل كرد كه از يك طرف مرغها و از طرف ديگر مرغفروش‌ها، بي‌وقفه بال‌بال مي‌زنند تا زندگي‌شان را از دست مأمورهاي بهداشت نجات دهند.
آقاجان همكارانش را به آرامش دعوت مي‌كند. همه‌چشم‌اميد به او دارند و فكر مي‌كنند حرف او بين مسوولا‌ن خريدار دارد. حتي چندبار او سردسته دستفروش‌هاي معترض شد و به فرمانداري شهر عارض شد اما اين‌بار او در مقابل ضجه‌هاي پيرزني كه حاضر نيست مرغ و خروس‌هايش را تحويل دهد، كم مي‌آورد. مأمور مرغهاي او را داخل يك بشكه سرازير مي‌كند و سپس با گاز مخصوصي، در يك چشم برهم زدن، تمام آن سروصداي برخاسته از مرغها را در بشكه ساكت مي‌كند. مرغ و خروس‌ها توي بشكه خفه مي‌شوند. نفس كم مي‌آورم، انگار من هم خفه مي‌شوم.
پيرزن همه بغضش را در دهانش جمع مي‌كند و حتي وقتي رد دندان‌هاي پوسيده‌اش بر دست مامور مي‌ماند، همه مي‌دانند كه اين گاز گرفتن دست مامور هم او را آرام نكرده است. يك بازار است و يك عالم شيون دهاتي‌هايي كه با صداي مرغ و خروس‌ها قاطي شده است. ابلهانه دنبال كارت خبرنگاري‌ام مي‌گردم و فكر مي‌كنم مي‌توانم با آن، دست و دل مأمورها را بلرزانم و غائله را ختم به خير كنم. بايد به آنها بگويم كه در همين همسايگي ما، كشور تركيه، جور ديگري با مردم و مرغ و خروس‌هايشان تا مي‌كند. اول پول‌شان را مي‌دهد بعد سر مي‌برد.
آقاجان از همه همكارانش كه تا ديروز جرأت يك كلمه بد گفتن به مسوولا‌ن و تصميم‌گيران را در محضرش نداشتند، خجالت مي‌كشد و حالا‌ من هم مثل يك دارغاز سرشكسته از تحقير شدن او خجالت مي‌كشم و صاف خيره مي‌شوم به چشم‌ ماموران وزارت بهداشت كه هميشه فكر مي‌كنند ما از شكست آنها خوشحال مي‌شويم. چه كسي مي‌تواند از شكست دولتي كه باعث سرشكستگي عزيزترين كسانش مي‌شود خوشحال باشد؟
آقاجان با جعبه خالي برمي‌گردد روستا، سبك‌تر از هميشه. بغض من اما سنگين مي‌شود وقتي مي‌بينم آقاجان بعد از 65 بهار، به همت طرح جلوگيري از شيوع آنفلوآنزاي مرغي، خانه‌نشين شده و شغل دستفروشي‌اش را از دست داده است. اين وسط، مانده‌ام مثل يك دارغاز سرشكسته و نمي‌دانم به چشم‌هاي چه كسي بايد خيره شوم تا از رو برود.

 

 

 

 

بازگشت به صفحه نخست                                   

Free Web Counters & Statistics