|
||
نویدنو:18/10/1386 صفحه قابل چاپ است |
||
برخی اختلافات نظری با
روبرت اشتایگروالد
وقتی توضیحات روبرت اشتایگروالد طی دومقاله http://www.jungewelt.de/2007/12-10/022.php در روزنامه دنیای جوان در تاریخ دهم و یازدهم دسامبر سال جاری مرا مجبور به موضعگیری میکند، در ابتدا از خود سئوال میکنم که آیا روزنامه «دنیای جوان» محل مناسبی برای طرح اختلافات نظری در جنبش کمونیستی است. در اصل باید گفت که نه، جای درستی نیست. ولی این واقعیت نقش بیهمتای «دنیای جوان» در ایجاد تفهیم مابین بین نیروهای چپ آلمان را مشخص میسازد. به این خاطر بایستی از آن قدردانی کرد.
اشتایگروالد در
مقالاتی که وی در
«دنیای جوان» انتشار داده است مواضعKurt
Gossweiler وRenate
Münder (و
همینطور، هم به نحوی و هم بویژه مواضع مرا) مورد
انتقاد قرار میدهد،
چون آنها سمتگیری سیاسی را که بیستمین کنگره حزب
کمونیست اتحادجماهیر
شوروی انتخاب کرد، رویزیونیستی نامیدهاند. قبل از
اینکه بخواهم به
قضاوت در مورد سیاست خروشچف و پساخروشچف بپردازم، مایلم
چند کلمه در مورد
مقوله رویزیونیسم ادا کنم، چون من همیشه در برخوردهای
پلمیکی از استفاده
این عبارت بمثابه یک چماق ابا داشتهام (همانطور از
عبارت مقابل آن یعنی
استالینیسم). حال چگونه میتوان با ریزبینی علمی
مشخصات رویزیونیسم
را بیان کرد؟ من مطالبی را که در جای دیگر نیز
گفتهام، مجدداً
تکرار میکنم : هنگامیکه سمتگیری بسوی رفرم سیستم موجود،
جلوی هدف انقلابی
برای استقرار یک نظم اجتماعی نوین قرار گیرد، سرانجام،
این هدف بطور کلی از
خاطر زدوده خواهد شد. مصالحات طبقاتی جایگزین مبارزات
طبقاتی خواهد گردید.
در اصل این هسته چیزی است که آنرا رویزیونیسم
مینامیم. بیائیداین
عبارت را مورد تعبیر لغوی دقیق قراردهیم: هدف از یک «بازنگری» این نیست که تمامی طرح و تمامی کار بدور ریخته شود بلکه تنها برخی اجزا و جوانب آن است که لازم به بازنگری است. حال این بسته به طبع نویسنده رویزیونیست است که به کدام جنبه از مطلب علاقمند است. بهمین دلیل پلمیک کلی علیه رویزیونیسم به اهداف استدلالی خود نمیرسد و بسیار کلی باقی میماند. اگر قرار باشد که از پایههای اساسی تئوری دفاع شود، باید رویزیونیسمهای مختلف بطور مستمر و تک تک ردگردد. در این چارچوب مایلم یک تعبیر عام رویزیونیسم را به بخشهای مختلفی تقسیم کنم. من کاملاً کلی میگویم: رویزیونیسم، تغییر پیوستگیهای سیستماتیک در تئوری مارکسیستی (از مارکس، انگلس، لنین و جانشینانشان) با حفظ یک بلوک از عناصر تئوریک آثار مارکس ولی با این پیامد که (در اصل جوهر اصلی آنرا نشانه می رود) و به یک تغییر عمده در پراتیک سیاسی منجر میگردد؛ رویزیونیسم در اصل تطابق خود با وضعیت جدید اجتماعی ـ تاریخی است.
از این تعریف، موقتاً
بخشهای زیر از تکامل تئوری و عمل رویزیونیستی حاصل میشود: رفرمیسم،یعنی استناد به تغییرات در واقعیتهای تاریخی به رویزیونیسم رنگ منطقی بودن میدهد. زیرا که طبیعی است که وضعیتهای اجتماعی در طول زمان تغییر میکند و امروزه که در برخی از امور حتا بسیار سریعتر. مارکسیسم بعنوان علم تاریخی فوقالعاده بنا به ساختار تئوری خود، نوعی «سیستم باز» است. ولی بین خواص و نوع تجلی پدیدهها فرق قائل است. مثلاً: انباشت سرمایه از خواص سرمایهداری است ولی نحوه ایجاد سرمایه، وابسته به شکل تولید سرمایه میباشد. رویزیونیسم درنظر گرفتن انواع ظهور سرمایه نیست، بلکه در نظر نگرفتن مشخصات غیرقابل تغییر آنست. انسان نمیتواند طرفدار ماتریالیسم تاریخی بماند، اگر برای نقش تعیین کننده در تاریخ، بجای مناسبات تولیدی، انگیزههای روانی دولتمردان را مسئول بداند. انسان قادر نیست نابرابری اجتماعی را از میان بردارد، بدون آنکه مکانیسمهای تولید ارزش اضافی که بجیب افراد خصوصی میرود، یعنی سود را از میان بردارد. اما این بدان معنی است: انسان باید سیستم سرمایهداری را که بر پایه این مکانیسمها استوار است، از میان بردارد. این مثالها باید نشان دهد که : هرکس که اساس و نتایج حاصله از آنرا مورد سئوال قرار دهد، رویزیونیست است. سمت گیری اقتصادی اینکه با بیستمین کنگره حزب کمونیست اتحادجماهیر شوروی فصل جدیدی در تاریخ اتحادجماهیر شوروی آغاز شد، مورد تردید نیست. مابین کمونیستها و همینطور در بین احزاب کمونیستی در سطح جهان این مسئله مورد بحث است که آیا این برش تاریخی، چرخشی بسوی « نرمال شدن» زندگی اجتماعی پس از دوران سازندگی و جنگ ، یعنی پایان فاز به اصطلاح انقلاب ممتد بود؛ و یا اینکه در اینجا نوعی عقبگرد از پرنسیپهای تعیین کننده برای تکامل یک جامعه کمونیستی آغاز شد که نقطه پایانش را اعتراف علنی گرباچف در موردقصد وی برای تلاشی سیستم سوسیالیستی گزارد. من میخواهم با استفاده از معیارهای نامبرده این سئوال را مورد بررسی قرار دهم. طبیعی است که در این کنکاش نه سال 1956، بلکه فاصله زمانی مابین 1956 تا نابودی اتحادجماهیر شوروی مورد بررسی قرار خواهد گرفت، زیرا که مسئله نه بر سر یک واقعه، بلکه یک روند تاریخی با تمامی تضادهای درونی خود میباشد. علاوه برآن روشن است که جامعهای که در حال ساختن سوسیالیسم است و لازمه اساسی آن، یعنی الغای مالکیت خصوصی بر وسائل تولید و همگانی کردن آنرا بطور انقلابی حل کرده، گرایشات رویزیونیستی بشکل دیگری ظهور میکند تا در یک محیط سرمایهداری. با مسئله شیوه زندگی سوسیالیستی آغاز کنیم! خروشچف به مردم وعده داد در مدت کوتاهی سطح زندگی را به سطح زندگی مردم ایالات متحده آمریکا برساند. آیا این وعده برای یک انسان شوروی اصلاً کعبه آمال است؟ سطح زندگی که بر استثمار حداکثر بنا شده و در نتیجه سطح زندگی کسانی است که «در بخش آفتابگیر خیابان» زندگی میکنند؛ سطح زندگی که بزرگترین اختلافات طبقاتی و فقر و فلاکت گسترده را دربر دارد؛ سطح زندگی که بدنبال رقابت بی ملاحظه مابین افراد، توسط آنهائیکه موفق گردیدهاند حاصل میگردد در حالیکه انسانهای غیرموفق انگ «بیعرضگی» نصیبشان میشود؛ سطح زندگی که کالاهای مادی را مرکز توجه قرار میدهد و تبلور توانائیهای فرهنگی و جوانب مفهومبخش زندگی را کم ارزش میداند و روابط انسانی و واقعی را مثل کالا برآورد میکند که بر مبنای ارزش پولی محاسبه میشود. کوتاهتر بگویم: سطح زندگی که از خودبیگانگی سرمایهداری را به شدیدترین شکل خود بنمایش میگذارد، از خود بیگانگی که مارکس و انگلس و همه مارکسیستها علیه بربریت آن و برای استقرار یک جامعه نوین مبارزه کرده و میکنند! آیا این هدف آن کسانی است که مایل به توزیع ثروتهای اجتماعی، طبق پرنسیپ «هرکس بقدر توانائیهایش و هرکس به اندازه نیازهایش» هستند؟ مطمئناً پس از محرومیتهای سالهای سازندگی و دوران جنگی، نیاز مردم به رفاه موجود بود و بدیهی بنظر میرسید. ولی شهروندان شوروی کاملاً آگاه بودند، که نسبت به دوران پیش از سوسیالیسم، به پیشرفتهای بسیار عظیمی نائل گردیدهاند و برای دستیابی به آن نظم اجتماعی که درآن هرکس بتواند نسبت به حوائجش و توانائیهایش زندگی کند، دوران سازندگی نسبتاً طولانی و صبر عظیمی لازم خواهد بود. چرا میبایستی که توقعات بیجا با افق بورژوائی بیدار میشد و بدان طریق آگاهی طبقاتی (که همواره به تربیت نیازمند است) از درون تهی میگردید؟ در مقابل اغوای کاپیتالیستی مصرف از شیوه زندگی خویش ، دفاع نشد. برعکس، دفاع از دولت علیه تهدیدات خارجی مدتهای مدیدی ادامه یافت. بدون شک قدرت نظامی اتحادجماهیر شوروی بطور تعیین کنندهای در تثبیت صلح نقش ایفا کرد، زیرا که برای امپریالیسم آمریکا محدودیتهایی را بوجود میآورد. ولی الزام اجتناب ناپذیر شرکت در مسابقه تسلیحاتی کشوری که در اثر جنگ بشدت ویران گشته و بسیار ضعیف گشته بود، قرابتی با اعلام توسعه بخش مصرفی نداشت. یک رئیس جمهور بدخواه و کینهجوی آمریکائی میتوانست بگوید که ما با توسعه مسابقه تسلیحاتی اتحادجماهیر شوروی را نابود خواهیم کرد. عملاً تولید تسلیحاتی که برای سرمایه بسیار پرمنفعت است، در یک سیستم سوسیالیستی نقش ترمزکننده رفاه اجتماعی را ایفا میکند. سیستم سرمایهداری لشگر بیکاران، به عقب برگرداندن دستاوردهای اجتماعی و تاراج ملل ضعیفتر را مقدور میسازد؛ سوسیالیسم اشتغال کامل و موسسات انسان پرور مختلف را عرضه میدارد که تنها بدنبال تقسیم برنامهریزی شده ثروتهای که اجتماع تولید کرده مقدور است. رفاه سوسیالیستی با مناسبات سرمایهداری قابل قیاس نیست. کسی که در این سطح فکر میکند، رویزیونیست است. مسامحه در مسئله طبقه آزادی توقعات و تصورات از زندگی بورژوائی طبیعتاً پیامدهای را بدنبال دارد که کل جامعه را متاثر میسازد. ساختمان سوسیالیسم که میبایستی تحت شرایط برنامه ریزی مرکزی دولتی که تحت شرایط بسیار سخت شروع و همگام با فراهم کردن امکانات دفاعی علیه تجاوز فاشیستی، سازماندهی میشد، یک دستگاه بورکراتیک پدیدآورد که از میان بردن آن برای احیای پرنسیپهای آغازین شوروی بسیار ضرور مینمود.
ساختمان سوسیالیسم که میبایستی تحت شرایط برنامه ریزی مرکزی دولتی که تحت شرایط بسیار سخت شروع و همگام با فراهم کردن امکانات دفاعی علیه تجاوز فاشیستی، سازماندهی میشد، یک دستگاه بورکراتیک پدیدآورد که از میان بردن آن برای احیای پرنسیپهای آغازین شوروی بسیار ضرور مینمود. (من در جای دیگری نشان دادهام که استالین در فاز آخر حیات خود از میان بردن این دستگاه بورکراتیک را بسیار محتاطانه آغاز کرده بود.) پس از کنگره بیستم ، به هنگام گذار قشر بوروکراتها به شیوه جدید سیاسی، رشد تفکر «دارای امتیازات ویژه بودن» در رابطه با توقع بورژوائی از زندگی، باعث بوجود آمدن «نومنکلاتورا» (قشری که از طریق موقعیت حزبی و دولتی به مال و منالی دست مییابد) شد که از آن قشر پس از تلاشی اتحادجماهیر شوروی، مافیای اقتصادی پدیدار گشت. بدین صورت حزب قدرت خود را از دست داد تا بتواند در راه ساختار کمونیسم گامهای لازم را بردارد و روند انقلابی تحول اجتماعی را زنده نگاه دارد؛ حزب دچار رکود شد و کوشید تا این رکود را با شعارهای اتوپیک «گذار سوسیالیسم پیشرفته به کمونیسم نزدیک است» و یا هم اکنون در شرف وقوع است و غیره، جبران کند. این پندارگرائی باعث شد که مسئله طبقات در اتحاد جماهیر شوروی مورد اغماض قرار گیرد، به قدرت نسبی سرمایهداری کم بها داده شود و تئوری و تحقیق در مورد علم اجتماعی ( در عین اینکه علوم فنی و طبیعی بطور پوزیتیویستی خودگردان و موفق بود) پژمرده و نحیف گردد. از نظر عملی، حزب عملاً روز بروز بیشتر وظیفه حفظ ساختارهای سازمانی موجود و از نظر نظری، دفاع از مناسبات موجود را بعهده گرفت، یعنی نقش آوانگارد خود را در بیدار ساختن فعالیت سیاسی تودهها از دست داد. اینکه این وضعیت باعث پدیدآمدن منفذی گردید که ایدئولوژی بورژوائی بتواند در آن رخنه کند، روشن بنظر میرسد. دمکراسی سوسیالیستی که در قانون اساسی اتحادجماهیر شوروی ثبت گردیده بود، دچار سکته شد (که همیشه با عقبماندگی اجین است)، و در ادامه آن تصورات بورژوائی از دمکراسی احیا گردید. نتیجهگیری از رویزیونیسم این توضیح اجمالی در مورد اشکال پدیدههائی که ـ پس از 1956 ـ بطور فزایندهای زندگی اجتماعی اتحادجماهیر شوروی را تحت تاثیر قرار میداد، کافی است که گرایشات رویزیونیستی در مورد بخشهای اقتصادی، وظایف دولتی و تئوریهای علمی و جهان بینی، را نمایش دهد. بدیهی است که ضعف و پسرفت توانائیهای کمونیستی یکشبه و با یک حرکت صورت نگرفت، بلکه روندی خزنده و بطئی بود. اشتباه است که بخواهیم تنها یک شخصیت که در بهترین شرایط نامی سمبلیک برای مسائلی که در عمق قرار دارد است، را مسبب پیدایش یک چنین روندی اعلام کنیم. باید پذیرفت که اکثریت اعضای حزبی نتوانست با تضادهای عینی که بهنگام بنای فرماسیون نوین اجتماعی پدید آمد، آنطور که باید و شاید رفتار کند. بدیهی است که در این شکست تااندازه زیادی شرایط اولیه تاریخ روسیه و پریود سازندگی اتحادجماهیر شوروی جوان انعکاس مییابد. بهمین دلیل در برنامه اخیر حزب کمونیست آلمان در توضیح فشارهائی که اتحادجماهیر شوروی در اثر سیاست خشن قدرتهای امپریالیستی با آن دست به گریبان بود آمده است: «شکست سوسیالیسم در عین حال نتیجه ضدانقلاب داخلی و خارجی است (...) در نتیجه تشدید مشکلات اجتماعی داخلی، تاثیر عوامل خارجی و ناتوانی فزاینده درحل وظایف اجتماعی موجود، صحنههای مانور روزبروز تنگتر شد. در بین احزاب حاکم برخی از کشورهای سوسیالیستی اروپائی ـ قبل از همه در اتحادجماهیر شوروی ـ بدنبال این وضعیت بحرانی، نیروهای رویزیونیست بقدرت رسیدند. و بدین صورت در خاتمه راه برای شکست سوسیالیسم گشوده شد.» اما اینکه کدام علل اجتماعی باعث شد که ساختمان موفقیتآمیز دولت سوسیالیستی پس از انقلاب اکتبر نتواند قدرت دفاعی لازم برای مقابله با نفوذ رویزیونیسم را فراهم آورد، بحثی است که باید بیشتر مورد بررسی و تحقیق قرار گیرد. «روبرت اشتایگروالد» تمام اینها را میداند. نمیتوانم تصور کنم که او، شخصی که در زندگی خود واقعاً برای کمونیسم مبارزه کرده، در اساس با آنچه که گفته شد مخالف باشد. آنچه که مورد اختلاف است، ظاهراً برآورد عللی است که به اضمحلال نیروی سیاسی و اخلاقی کمونیستها ، یعنی سازمان آنها یعنی حزب منجر شد. برای اشتایگروالد هسته اصلی برای « نتیجهگیری لازم از درسهای تاریخ کمونیسم، فائق آمدن بر آن رفتار ، شیوه تفکر و ساختارهائی که در تضاد با ایده انساندوستانهائی که معرف جهان بینی ما است» میباشد، که با بحث در مورد رویزیونیسم توجه به این مسئله «منحرف» میگردد. اشتایگروالد عبارت استالینیسم را استعمال نمیکند. وی به قطعنامه رهبری حزب کمونیست آلمان که متعلق به تقریباً 15 سال پیش است و استعمال این « ناحرف» را تقبیح میکند، وفادار است؛ اما مفهوم کلام وی همین است. این خاصه بیماری روحی استالینیسم است که علل تلاشی سیستم شوروی در بیست سال آخر حیات خود را به دوران حکومت استالین مربوط مینماید و یا حتا خیلی نامعقولتر تنها به شخص استالین وابسته میکند. وگرنه اشتباهاتی که گویا استالین بجای گذارده بود را میشد در طول 35 سال پس از مرگ وی تصحیح کرد.
این خاصه بیماری روحی استالینیسم است که علل تلاشی سیستم شوروی در بیست سال آخر حیات خود را به دوران حکومت استالین مربوط مینماید و یا حتا خیلی نامعقولتر تنها به شخص استالین وابسته میکند. وگرنه اشتباهاتی که گویا استالین بجای گذارده بود را میشد در طول 35 سال پس از مرگ وی تصحیح کرد. من به بخش زیادی از نادرستیها، جابجائی چشماندازها و برداشتهای غلط تاریخی که در طول نوشته اشتایگروالد بچشم میخورد و شیوه استدلال وی را مشخص میکند، نمیپردازم. لازمه اینکار یک مقاله، بسیار پلمیکتر دیگر خواهد بود و من علاقهای به پلمیک ندارم بلکه هدفم دستیابی به شناخت است و علاوه برآن به این هم اذعان دارم که هیچکس آزاد از یکطرفه قضاوت کردن نیست ؛ اما درست بهمین علت اگر ما به روی آدمکهای مقوائی که با قلب واقعیت ساختهایم، آتش بگشائیم، کمکی به شناخت مسئله نکردهایم. اخلاقگرائی و تاریخگرائی واقعاً این یک سئوال مرکزی است که چگونه اهداف انساندوستانهای که شاخص هویت کمونیستی است، با استعمال زور و حتا زور بیش از حد در طی تحولات انقلابی، همخوانی دارد. این مشکلی است که در طی حکومت ژاکوبنها در انقلاب کبیر فرانسه مطرح شد. «استعمال گیوتین به نام آزادی، برابری و برادری». باید اذعان داشت که ترور علیه انقلابیون ابتدا از طرف مدافعین سیستم موجود آغاز گردید. در روسیه هم «ترور سفید» قبل از «ترور قرمز» شروع شد. برای مدت زمان نسبتاً کوتاه تغییر قدرت سیاسی (که آنرا انقلاب مینامیم) کلیه زیاده رویها همه را به هراس میافکند و همه فوراً این اقدامات را محکوم مینمایند، ولی ـ بویژه در دید تاریخی مثلاً در مورد آگوستوس، کرومول و یا روبسپیر، این اقدامات، بیگانگیهای غیرقابل اجتناب در اهداف انقلابی در طی روند انقلابی تعبیر میگردد. انقلاب اکتبر، انقلابی از نوع نوین بود. این تغییر قدرت نه برپایه مناسبات تغییریافته طبقاتی و یا تولیدی انجام گرفت، بلکه برعکس روند این نوع تغییرات را بجریان انداخت. تسخیر قدرت سیاسی پیش شرط تحول اجتماعی است که جوهر اصلی آنرا تشکیل میدهد. این تحول یک روند دراز مدت است، بطوریکه ما در اینجا با یک روند انقلابی دراز مدت سروکار داریم. پدیدههای استثنائی که با یک انقلاب اجین هست، یعنی سرکوب طبقات مخالف، مبارزات فراکسیونی در صفوف خود بدلیل خطوط کاربردی از هم دور شونده و یا حتا خیلی ساده بخاطر کسب قدرت، اعمال زور برای تحمیل شیوههای نوین رفتاراجتماعی ، دگماتیزهکردن جهان بینی نوین که همه ما از تاریخ میشناسیم، در یک چنین وضعیتی رشد میکرد و حتا هرچه که دشمنان خارجی بیشتر به رسوخ مخرب خود ادامه میدادند، بیشتر توسعه مییافت. (بدیهی است که «ستون پنجم» نیروهای امپریالیستی و فاشیستی فعال بود) طی این دوران ناحقیهای وسیعی صورت گرفت، زور و فشار عظیمی بکار گرفته شد و ساختارهای دمکراتیک در بدو پیدایش خود نابودگردید. هیچیک از اینها قابل توجیه نیست و باید محکوم گردد، زیرا که با هنجارهای اخلاق کمونیستی (و اساساً هرنوع اخلاقی) در تضاد است. باید سئوال شود که در روندهای انقلابی آتی چگونه میتوان از تکرار نظایر آنها جلوگیری بعمل آید. برای اینکار ولی باید از نظر تاریخی دریابیم که چه شد که این شد و چرا یک اجتماع در آغازکار با آن ایدهالی که خواهانش است؛ تفاوت دارد. اخلاقگرائی و تاریخگرائی دو مقوله مختلف است؛ ولی هرکس که بخواهد روندهای تاریخی را با معیارهای هویت اخلاقی شکل بخشد، رویزیونیستی میاندیشد. اگر نمونه توضیحی اشتایگروالد را دنبال کنیم، به این نتیجه خواهیم رسید که تلاشی اتحادجماهیر شوروی پس از انتخاب استالین به دبیر کلی حزب کمونیست اتحادجماهیر شوروی آغاز شد. واین یعنی: انقلاب اکتبر شکست خورد. میتوان از خود سئوال کرد که آیا این برداشت نوعی از رویزیونیسم سوسیال دمکراسی و یا تروتسکیستی است. روبرت اشتایگروالد مطمئناً اینرا نمیخواهد. اما پس باید تضادهائی را اعلام کند که بهنگام ساختن سوسیالیسم در کشوری با شرایط اقتصادی و فرهنگی ناپخته و بایک طبقه کارگر بسیار کوچک پدید میآید. و اینکه چه کار بزرگی بود که کشور را باوجود کلیه تجاوزات وحشیانه در طی بیست سال به دومین قدرت جهانی رشد دادن و در عین حال سطح زندگی مردم را نیز ارتقا بخشیدن. سوسیالیسم و نقش آوانگارد حزب با این شاهکار برتری تاریخی خود را نشان داد. اما در درون خودِ این آزمایش یک تضاد عمل میکرد. پس از مرگ لنین، طی سازو کار «بیاد لنین» 2 میلیون عضو جدید به حزب پیوستند؛ از آنها افراد کمونیست تربیت کردن، یک وظیفه سنگین حزبی بود. در این روند نمونههای مختلفی از آگاهی و رفتار به کادرها الغا گردید که باقیماندههای دوران ماقبل سوسیالیستی را در خود داشت. برای اینکه به ثبات جهانبینی دستیافت باید در مبارزه طبقاتی ایدئولوژیکی کوشا بود. گردآوری کلیه نیروهای ملی برای جنگ دفاعی علیه حمله فاشیستی میبایستی که پیش از جبهه ایدئولوژیکی قرار میگرفت. آغاز کارتربیتی برای تثبیت جهان بینی وظیفهای بود که بعهده نسل پس از جنگ قرار داشت. بهمین دلیل سئوال اساسی در مورد رویزیونیسم بیستمین کنگره، سئوال شیوه زندگی سوسیالیستی است؛ با جواب به این سئوال است که مسئله جهان بینی روشن خواهد شد. در خاتمه یک جمله خصوصی: اینکه روبرت اشتایگر والد و من امروز میتوانیم سن بالای 80 سال را تجربه کنیم، مدیون ارتش سرخیم که به رهبری ژنرالیسیمو ژوزف استالین بر فاشیسم آلمان پیروز شد. در این مورد میتوان در استدلال خود از احساسات استفاده کرد. |
||
|