برای آزادی ، دموکراسی ،صلح، استقلال و عدالت اجتماعی                         آزادی زندانیان سیاسی 
نویدنو -  کتاب - رحمان هاتفی  درباره ما -  بایگانی

2021-07-30

نویدنو 07/05/1400         Print Friendly, PDF & Email      چاپ مطلب

 

  • «مَش بویوک»، توی همه این محلات، تا حالا ساقی مثل تو ندیدم. قُربون اون چشمات برم، به والاهه خیلی پسر با لیاقتی هستی، اگه با من باشه، اگه این بچه ها بله رو بِگَن، دراین دوره، تو رو رئیس‌جمهور می‌کنیم، اینو می‌خورم به سلامتی رئیس جمهور بودن تو!

 

 

 

 

شوخی نیست...!

من که نمیخواستم رئیس جمهور بشم!

بو یو ک آغا افندی - برگردان: بهروز مطلب زاده

 

من که نمی‌خواستم رئیس جمهور بشم، منو بزور رئیس‌جمهورم کردند.

اواخِر فروردین ماه بود. هوا، حسابی آدم رو مست می‌کرد. دَم غروبی، ده – پونزده نفری توی باغ گیلاس ِ «میرعلسگر آبله»، بساط رو پَهن کرده بودیم. اگه خدا قبول کنه من‌هم ساقی شده بودم. یواش - یواش عرق کشمش رو می‌ریختم توی استکانای کوچولو وُ می‌خوردیم، به سلامتی پسر «ایوب پئتی» که سالم و سلامت از سربازی برگشته بود.

شروع کردم به سلامتی دادن :

- می‌خورم به سلامتی مسگرای تو بازار و سربازای تو پادگان‌ها، بخصوص به سلامتی فرزند عزیز دُر دُونۀِ «مَش ایوب».

صدای نوش باد... نوش باد به آسمان رفت.

هنوز هیچی نشده، چشم‌های «مَمیش»، سُرخِ سُرخ شده بود. یواش یواش داشت مستی به سراغش می‌اومد وُ داشت شنگول می‌شد که  پِدَر نامَرد، نه گذاشت و نه برداشت، یک دفعه گفت :

- «مَش بویوک»، توی همه این محلات، تا حالا ساقی مثل تو ندیدم. قُربون اون چشمات برم، به والاهه خیلی پسر با لیاقتی هستی، اگه با من باشه، اگه این بچه ها بله رو بِگَن، دراین دوره، تو رو رئیس‌جمهور می‌کنیم، اینو می‌خورم به سلامتی رئیس جمهور بودن تو!.

همه به سلامتی رئیس‌جمهور شدن من، گیلاساشون رو بلند کردند. «حاج اکبر» گفت:

- زنده باشی «مَمیش»، لُب کلام رو تو گفتی، منم می‌خورم به سلامتی بزرگِ همه مون، به سلامتی رئیس‌جمهورمون.

«میرعلسگر»، فوری باغبان رو صدا زد و گفت :

- پسر مگه نمی‌بینی رئیس‌جمهور اینجاس، بدو اون میز صندلی رو از توی اطاق بیار این‌جا، مگه رئیس‌جمهور روی زمین می‌شینه!.

«مَمیش»، تا حرف‌های «میری» رو شنید، زودی دولا شد و قُمبُل کرد و گفت :

- رئیس‌جمهور، من بمیرم تا صندلی رو میارن، بنشین رو پشت من.

بچه ها زود بلند شدند سرِپا وُ دست منو گرفتند وُ رئیس‌جمهور رو نشوندند رو پشتِ «مَمیش» و شروع کردند به دست زدن.

گفتم :

- بابا جان من هنوز کاندید نشدم، تعیین صلاحیت نشدم.

«مَمیش»، که اون زیر هِن وُهِن می‌کرد، نالید :

- دودمانِ کسی رو که صلاحیت تو رو رد کنه رو سرش خراب می‌کنیم، توی این مملکت کی از تو با صلاحیت تر؟.

«میرعلسگر» گفت :

- صلاحیت ِ تو رو ما تأئید کردیم، تمام شد. از بابت پول هم اصلا نگران نباش، من که نمردم، به خدا این باغ گیلاس رو می‌فروشم و در ستاد تو خرج می‌کنم. تازه حاجی علی اکبر هم وضعش خوبه. یه کمی هم وعده و وعید بدی، یه انبار پول از بازار جمع می‌کنه.

«حسین قورباغه» گفت :

- دوستان، می‌خورم به سلامتی مردای با محبت و دست‌ودل بازی مثل «میرعلسگر» که به رئیس‌جمهورمون کمک می‌کنن.

«میرعلسگر» که خیلی ازاین حرف خوشش آمده بود از جا بلند شد و رفت سه - چهار دفعه «حسین قورباغه» را بوسید.

«میر جلیل» یهو از جاش بلند شد و ایستاد و دست‌های پَت وُ پَهنشِ رو به طرف من دراز کرد وبا صدای بلنذ گفت :

 - من مرد نیستم اگه از امروز تو رو تنها بذارم، تازه، معاون توهم هستم. از فردا همه جا فقط تو رو تبلیغ خواهم کرد.

گفتم :

  - بابا من ستاد ندارم، از این گذشته هنوز تبلیغات شروع نشده.

«حسین زیلیق» گفت :

 - گُه می‌خورن، می‌خوان شروع کنن، می‌خوان شروع نکنن، به تخمک پسرم!، ما از فردا تو رو تبلیغ می‌کنیم.

باغبان، میز صندلی را آورد. من بلند شدم نشستم روی صندلی. دوباره شروع کردند به دست زدن. «مَمیش» از جا بلند شد، سرِ پا ایستاد و گریه کنان گفت :

- آخه چرا اون میز صندلی رو آوردید؟ مگه رو پشتِ من ناراحت بودی؟ به خدا من تا عمر دارم، سگِ در خونه‌تم.

نمی‌دانم کدام یکی از بچه‌ها، یک پرچم از توی ماشین آورد گذاشت روی میز. «مَمیش» استکانش را بلند کرد و با صدائی که هنوز می‌لرزید، گفت :

- دوستان، من می‌خورم به سلامتی پرچم!.

هنوز استکان‌ها را پر نکرده بودیم که دیدم باغبان یک بشقاب پرِ ازمیوه آورد، گذاشت جلو من، خم شد و یواشکی  گفت :

- دو تا نوکر داری، یکیش دیپلمه است، اون یکی هم کلاس دهم رو خوانده. به خاطر خدا یه کاری به اونا بده. ببین، تا عمر دارم در خدمتت هستم.

گفتم :

- عمو«غفار» این که چیزی نیست، نگران نباش، درست میشه.

از جا بلند شدم، گیلاسم را بلند کردم و گفتم :

- زنده باشید دوستان، می‌خورم به سلامتی دوستانِ با معرفتی مثل شما، به مرگ خودم، این تن بمیره، درجائی که شما باشید، رئیس جمهوری به من نمیاد، من خاک پای همه شما هستم، راستش این‌که، والله من اصلا آمادگی ندارم...

هنوز حرفم تمام نشده بود که «قُلی سِرتِق» خیلی ناراحت شد. گفت :

- چی چیه تو از اون قرمساق‌هائی که می‌خوان رئیس‌جمهور بشن کمتره؟، تو از بابت رای نترس بابا، مگه ما مُردیم که کسی به تو رای نده!.

گفتم :

- زنده باشی «قُلی»، به خدا روم نمیشه حرف شما رو زمین بیندازم، آخه مگه من کی هستم که بخوام رو حرفِ این همه مَرد، حرف بزنم. این رو می‌خورم به سلامتی تو!.

همین که استکان رو بالا بردم وُ پائین آوردم، دیدم هرکی از یک طرف داره مزه تعارفم می‌کنه. یکی ماست به خوردم می‌داد، اون یکی خیار تعارف می‌کرد و یکی دیگه هم میوه پوست می‌کند.  خلاصه هرکی تو دستش یک چیزی گرفته بود.

پسر «حیدر» گفت :

- من بمیرم آقای رئیس‌جمهور، جون این سبیلا، باز کن او دهنت رو.

یواش یواش خودم هم داشت باورم می‌شد که رئیس‌جمهورم.

از دست یکی دو نفر مزه خوردم. «اکبر سیاه» که نگهبان مخابرات بود، استکانش را بلند کرد و گفت :

- این رو می‌خورم به سلامتی رئیس‌جمهورِ همۀِ پاپَتی‌ها.

«کاظم مُرده شور» مستِ مست گفت :

- پاپَتی‌ها که رئیس جمهور ندارند، می‌ترسم «مَش بویوک» هم از فردا دیگه ما رو نشناسه.

راستش رو بخواهید از حرف‌های «کاظم مُرده شور» زیاد خوشم نیامد. درهمین وقت دو برادر «رسول هرکول» و «عزیز» از جا بلند شدند. فکر کردم که دارند می‌روند، اما مستقیم آمدند کنارمن، یکی ایستاد سمت راست و اون یکی هم سمت چپم. هرکول گفت :

- دوستان، ما دو برادر، از امروز بادیگاردیم. مَش بویوک، ببین از همین الان دیگه خیالت راحت باشه، ازاین لحظه به بعد، هیشکی نمیتونه تخم رئیس‌جمهور ما رو هم بخوره.

همه، گیلاساشون رو به سلامتیِ تخمِ چشم‌های من سر کشیدند. همه چی قاطی پاتی شده بود. سگ صاحبش رو نمی‌شناخت. «غلامعلی» که دراز کشیده بود و به آرنجش تکیه داده بود، بلند شد و با صدای بلند گفت :

- دوستان، شما اصلا خجالت نمی‌کشید که عرق دست‌ساز به رئیس‌جمهور میدید؟، مگه من مُردم که رئیس جمهور عرق دست ساز بخوره؟.

تلو تلو خوران از جا برخاست، بزور خودش رو سرپا نگه داشت، چیزی نمونده بود که بیفته توی ظرف وُ ظروفِ وسط سفره. توی دلِم گفتم « مَردَک تو آب بیار نیستی، می‌زنی کوزه رو هم می‌شکنی!».

خلاصه بعد از کلی کِش وُ واکِش، کلید ماشین رو از جیبش درآورد، بعد، رفت از صندوق عقبِ پرایدِ نقره ای یک شیشه وُدکا برداشت وُ آورد گذاشت جلو من و با زبانی که تِتِه پِتِه می‌کرد گفت :

- خییییلی نووووکَرِتَم، آقای رئیس‌جمهور، فدای سرِت!.

«رسول»، فوری دستش رو دراز کرد، وُدکا را برداشت و گفت :

- از این به بعد، هرکی بخواد چیزی به رئیس‌جمهور پیشکش کنه، اول باید ما ببینیم، شاید نقشه ای تو کاره!.

دو سه دقیقه طول نکشید که شیشه خالی وُدکا هم داشت از روی میز، با خنده رئیس‌جمهور را نگاه می‌کرد.

یواش یواش داشتیم پست‌ها رو تقسیم می‌کردیم، «حسین گاومیش» و »آکبرنگهبان» را کردم مسئول تبلیغات. قهوه‌خانه «یوسف قهوه چی» را هم کردم ستاد مرکزی. «حاجی اکبر» وزیر اقتصاد، «میرعلسگر» وزیر کشاورزی... هوا خیلی وقت بود که تاریک شده بود. ازجام بلند شدم. همه با من بلند شدند.

«رسول» و «عزیز» مرا بردند تو ماشین خودشان. «مُرده شور» و «ایوب پِئتی» سوار موتور هاشون شدند و هرکدام در یک طرف ماشین جفتِ راهنما هاشون رو روشن کردند.

ماشینِ «میرعلسگر» از جلو و دوماشین دیگرهم ازپشت سر، ما را اسکورت می‌کردند. راه افتادیم، اما هرچی می‌رفتیم به کاخ نمی‌رسیدیم، انگار مست‌ها، کاروان رئیس جمهور را گُم کرده بودند...

 

از این قلم :

 

Share

Comments System WIDGET PACK

ادامه:

آرشیوماهانه

نقل مطالب نوید نو با ذکرمنبع آزاد است

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست