نویدنو:25/11/1386                                                                     صفحه قابل چاپ است

نولیبرالیسم، اصلاح طلبی، پوپولیسم و ماورای چپ[1]

بخش اول

نوشته ی: جرمی کرونین[2] - برگردان: هما احمدزاده

 

در این مقاله ما ابتدا به برخی از جنبه های اصلی نولیبرالیسم می پردازیم که اندیشه ی غالب سرمایه داری جهانی است. سپس به برخی از جریان های ایدئولوژیک دچار سردرگمی حاضر، یعنی برخی "انحرافات" موجود در جبهه ی کنگره ی ملی آفریقای جنوبی – ازجمله اصلاح طلبی، پوپولیسم، و ماورای چپ - می پردازیم و تلاش خواهیم کرد جنبه های اصلی این ایدئولوژی را سرفصل بندی کنیم و در نهایت به این خواهیم پرداخت که تحلیل اشتباه از به هم پیوستن عناصر جبهه (که البته نتیجه ی  رقابت میان واقعیت های طبقاتی است) چگونه به شکل گرفتن این انحرافات ایدئولوژیک، چه اصلاح طلب، چه پوپولیست و یا چه ماورای چپ، کمک کرده است.

 

بخش اول- نولیبرالیسم   

 

نولیبرالیسم ایدئولوژی غالب بر جهان است، و در نتیجه تاثیر فراوانی بر واقعیت های جامعه ی ما دارد. ما ایدئولوژی حاضر را نولیبرالیسم می نامیم تا مشخص کنیم که این مدل در واقع لیبرالیسم تطبیق یافته ی سنتی با شرایط معاصر است.

لیبرالیسم ابتدا همراه با پیدایش بورژوازی در اواخرقرن 17 و قرن 18 در اروپا پدید آمد. لیبرالیسم نیز همچون نظام سرمایه داری که همراه با آن ظهور پیدا کرد، هم دارای ابعاد مترقی و هم استثمار طبقاتی بود.

قسمت مترقی لیبرالیسم بطور عمده درچالشی نهفته بود که با ایدئولوژی فئودالیسم داشت. ایدئولوژی فئودالیزم (که هنوز هم درمناطق روستائی کشورما، و جوامعی نطیر سوازیلند[3] بصورت حاشیه ای وجود دارد) این را می گوید که بین گروه و فرد فاصله ی طبیعی وجود دارد – برخی از روز تولد رئیس، ارباب، اشراف، و بقیه ی همیشه مردم معمولی اند.

لیبرالیسم قرن 17 و 18 دلیل می آورد که همه ی ما "مساوی به دنیا آمده ایم"، و تقسیم طبقاتی با زایش بوجود نمی آید، بلکه ماهیتی واقعی دارد. فیلسوف های قرن 18 فرانسه همچون روسو نوشتند که "انسان آزاد متولد می شود، ولی همه جا در زنجیر است".

این دیدگاه به مبارزات مترقی برای حقوق فردی- آزادی بیان، آزادی جنبش ها و اعتراض علیه کار اجباری- و البته حق داشتن مالکیت خصوصی منجر شد. این مبارزات برای حقوق فردی به نوبه خود منجر به تولد مبارزاتی برای حق رای افراد- هرشخص یک رای- شده است.

پیدایش سرمایه داری در اروپا در عین حال همراه با شکل گیری بازارها و کشورهای ملی بود. در بسیاری از جوامع برای مثال ایتالیای قرن 19، هنوز امپراتوری های چند ملیتی فئودالی (امپراتوری اتریشی- مجاری) حاکم بود. به همین دلیل، پیدایش بورژوازی لیبرالیسم را با مبارزه ی ملی آزادیبخش همراه کرد. حق افراد برای انتخاب فردی/تصمیم شخصی تا حد ملت/مردم گسترش یافت. در این زمینه گفته می شد که کشور حق تعیین سرنوشت خود را دارد تا برای مثال تا مستقل از امپراتور/فئودال/ کنترل خارجی باشد.

تمام این زمینه های مترقی بنیادی در لیبرالیسم اروپائی که در قرن 17 تا 19 رشد کرد، درقرن بیستم، در مبارزه ی جهان سوم علیه استعمار، ادامه یافت. این وضعیت بر جنبش آزادیبخش ملی ما هم منطبق بود. مردم ستمدیده، با زمینه ی ضداستعماری، این ایده ی لیبرالی را که "همه ما مساوی هستیم" و همه ما شایسته ی حقوقی فردی هستیم را در مقابله با ایدئولوژی مستعمراتی قرارداد و این ایدئولوژی ای بود که مردم را از نظر نژادی، قبیله ای، و شهروندی و نیز موقعیتی که آن ها را تحت بندگی قدرت های قبیله ای دست ساز قرار می داد، تقسیم می کرد.

فراخوان برای حق تعیین سرنوشت کشورها طنین شدیدی در جنبش آزادیبخش کشورهای جهان سوم، ازجمله کشور خود ما داشت. این تصادفی نیست که قانون اساسی دمکراتیک 1994 ما بسیاری از ارزش های مهم (و مترقی) لیبرالی را در خود دارد.

به هرحال، از آنجائیکه لیبرالیسم با سرمایه داری همراه بوده، همواره وجه ارتجاعی/استعماری نیز داشته است. بخش ارتجاعی آن اساسا با دو فرضیه/اسطوره ی مرتبط به هم همراه بوده است:

لیبرالیسم آزادی های اجتماعی و فردی را با " بازار آزاد" برابر می گذارد. لیبرالیسم بازار(سرمایه داری) را الگوی ایده آل جامعه ی آزاد و "توافق آزادانه" ی افراد، فروشندگان و خریداران، عرضه کنندگان و مصرف کنندگان می داند. فرض آن بر وجود بازار -  و نه چیز دیگر ( نژاد، عقیده، جنسیت، و غیره) - ست که تعیین می کند مثلا برای یک عدد نان و یا یک بشکه نفت خام دریای شمال چقدر باید پرداخت شود. منظور آن است که همه ی ما در مقابل صندوق پرداخت فروشگاه "برابر" هستیم، و "تبعیضی" در کار نیست. این اسطوره ی بازار آزاد، این واقعیت را پنهان می کند که فروشندگان و خریداران، نه فقط از نظر فردی، بلکه از نظر طبقاتی، برخی مالک ابزار تولید اند و برخی چیزی برای فروش بجز نیروی کارخود ندارند – دو نیرویی که در تضاد با هم هستند. 

اسطوره ی " بازار آزاد" به اسطوره ی کلیدی دیگر لیبرالیسم ارتباط می یابد که باور شدید آن به فردگرایی است. لیبرالیسم، بطور تاریخی، باور فئودال ها مبنی بر افراد مختلف بطور طبیعی/ارثی متفاوتند (خان و رعیت) را نقد می کرد. اما در ارائه منطق خود علیه باورهای فئودالی زیادی پیش رفت و دلیل آورد که جامعه خود در اساس "مصنوعی" و ساخته شده است. نظریه پردازهای لیبرال قرن 18 دلیل می آوردند که جامعه براساس "قراردادی اجتماعی" ساخته شده و نوعی از قرارداد بازار محور یعنی " توافق آزادانه" ی افراد بر آن حاکم است. وقتی مارگرت تاچر دلیل آورد "چیزی به نام جامعه وجود ندارد-  تنها فرد است که وجود دارد"، به این منطق تکیه داشت. برعکس، جوامع اولیه بدرستی فهمیده بودند که چیزی به نام انسان فردی مستقل (یک رابینسون کروزو) وجود خارجی ندارد. ما فقط به این دلیل انسان هستیم  که در جوامع و فرهنگ ها رشد پیدا کرده ایم. فیلسوفان یونان باستان می گویند که انسان "حیوانی سیاسی است" – به عبارت دیگر حیوان ها در جامعه ای سیاسی به انسان تبدیل شده اند. در فرهنگ آفریقای جنوبی خودمان، این واقعیت همیشه تشخیص داده شده است- برای مثال سوتو[4] می گوید: "انسان به واسطه ی انسان های دیگر انسان است"[5].

فرد گرایی لیبرالیسم، گرایشی تاریخی در خود دارد. شاید لیبرالیسم در این استدلال حق داشته باشد که هیچ تفاوت ذاتی و طبیعی وجود ندارد که موجب تفاوت جدی بین انسان ها شود، اما موفق به تحلیل نیروهای تاریخی ایجاد کننده عدم برابری – بین طبقات، قاره ها، گروه های اجتماعی، و غیره  نمی شود. ( شاید هم عمدا این بخش را مبهم باقی می گذارد!)

ما "مساوی زاده" نشده ایم- بعضی از ما در ناز و نعمت زاده شده اند، و بقیه درجوامعی زاده شده ایم که با انباشت اولیه ی سرمایه توسط سرمایه داری، استعمار، و غیره محروم بوده است.

نولیبرالیسم ریشه درتمامی سنت ها و فرضیه های فوق دارد و به هرحال تطبیقی از این موضوعات است و تفوق ایدئولوژیکی آن هم ارتباط مستقیم به دوره ی خاص امپریالیستی در رشد سرمایه داری دارد.

رشد آن به یک تفوق جهانی را می توان به لحظه ای خاص - لحظه ای از بحران ساختاری امپریالیسم جهانی- در اوایل دهه ی 70 ردیابی کرد. دهه های بعدازجنگ جهانی دوم از 1945 تا 1973 را "سال های طلائی"  رشد سرمایه داری نام داده اند. آمریکا تفوق جهانی اقتصادی خود را دراین دوره تثبیت کرد، این دوره همچنین دوره ی مهم بازسازی سرمایه داری و توسعه آن در اروپای غربی و رشد سرمایه داری دولت گرا در ژاپن و کمی بعدتر بویژه در کره ی جنوبی بود. ایدئولوژی پیشروی سرمایه داری دراین دوران طلائی البته نوعی از کینزگرایی بود. این رشد و توسعه بخصوص در آمریکا و اروپای غربی، بطور محسوسی براساس توسعه ی تقاضاگرا شکل می گرفت وبا سیاست گسترده ی رفاه اجتماعی تغذیه می شد. در ژاپن و کره ی جنوبی رشد و توسعه ی دولت گرا بیشتر براساس جهت گیری صادراتی بنیاد گذاشته شده بود، اما کماکان مقدارقابل توجهی بودجه برای اصلاحات ارضی، آموزش، و توسعه سرمایه دارانه بازارهای ملی (و منطقه ای) هزینه می شد. در آن زمان، توسعه گرایی دولت گرا سیاست مسلطی بود که ازسوی قدرت های مسلط سرمایه داری به کشورهای تازه به استقلال رسیده ی جهان سوم پیشنهاد می شد.

 

بحران ساختاری سرمایه داری بعد از جنگ جهانی دوم، در اوایل دهه ی 70 ، تا حدی با بالا کشیدن قیمت نفت آغاز شد، اما این بحران بیشتر بنیادی و همراه با چیزی بود که مارکس آن را "بحران سودآوری[6]" خواند. و این بحرانی بود که رشد سریع پیشرفت تکنولوژی و گسترش جهانی سرمایه داری باعث آن می شد، چرا که پیش از آنکه سرمایه ی ثابت کارخانه ها درمراکز رشد یافته ی سرمایه داری( آمریکای شمالی، اروپای غربی، و تا حدی ژاپن) بطورکامل برگشت داده شود- یعنی پیش از اینکه سرمایه داران بتوانند با کسب سود هزینه ی ثابت خود را پوشش دهند- با رقابت فزاینده ی کارخانه های جدید در جوامع تازه صنعتی شده ( کره ی جنوبی، تایوان، مالزی،...و بعدا البته چین و غیره) روبرو شدند.

آنچه جنبه های کلیدی تحولات در سه دهه ی اخیر را قابل توضیح می کند، این بحران سیستماتیک بنیادی ست. همان بحرانی که شتاب گرفتن فرایند طولانی جهانی سازی امپریالیستی در سی ساله ی اخیر، رشد دوباره ی  سرمایه های آمریکایی و بهبود، ثبات و اکنون به حد کمال رسیدن سرمایه داری در اروپای غربی و ژاپن بعد از جنگ را باعث می شود که خواستار خارج شدن از بازارهای داخلی غیر قابل رقابت و انتقال سرمایه گذاری ها به خارج از کشور است.

این به " خروج" به چندین شکل صورت می گیرد:

  • خروج فزاینده ی سرمایه از تولید و انتقال به سرمایه ی مالی سوداگر که با سیاست های پولی و اقتصادی کلان کشور حمایت می شود.

  • سرمایه گذاری و تصاحب مالکیت ها (از جمله از طریق خصوصی سازی درجهان سوم) در بازارهای خارجی.

  • این خارج شدن از بازار داخلی، همراه است با تلاش برای تغییر جهت رفاه اجتماعی و ازبین بردن همبستگی ملی - برای مثال بین سرمایه داران سوئدی با کارگران / سرمایه های کوچک کشاورزی / لایه های میانی. و خصوصی سازی یک سری خدمات زیربنائی که قلب رفاه کشور را تشکیل می دهد (آب، حمل و نقل، برق، مسکن).

  • این اقدامات بطور منطقی موجب تعریف جدیدی از دولت می شود که نه به منظور محدود کردن دایره ی عمل آن، بلکه به قصد تبدیل آن به ابزار و وسیله ای برای حذف مالیات شرکت ها و ثروتمندان، و نیز ابزاری برای پیشبرد تغییرات مورد نیاز یعنی خصوصی سازی، کاستن از قدرت نفوذ اتحادیه ها، کاستن از مالیات های کلان از ثروتمندان، و تمرکز فزاینده ی قدرت حول وزارت دارایی و بانک مرکزی و غیره بکار گرفته می شود.

کشورهای سرمایه داری گوناگون جهان سوم مانند برزیل، ترکیه، و رژیم نژادپرست آفریقای جنوبی دارای برنامه های توسعه ی دولت مدار ( شامل سرمایه گذاری های زیربنائی و سیاست جانشینی واردات) نیز وحشت بحران ساختاری جهانی دهه ی 1970 امپریالیسم را با گوشت و پوست حس کردند. انباشت بدون برگشت به تولید حجم عظیمی از دلارهای نفتی (که حاصل جهش قیمت نفت در سال 1973 بود) در اروپا، و بانک های خصوصی تبدیل به موج سرمایه گذاری های عظیم (معمولا غیرعاقلانه) در برنامه های زیربنائی، و خرید تسلیحات  درجهان سوم شد. این سرمایه گذاری های عظیم سطح بدهی های کشورهای جهان سوم در دهه ی 1980 را بطور وحشتناکی افزایش داد. و بدین طریق، باعث شد تا صندوق بین المللی پول و بانک جهانی (که در اساس ابزار آر دی پی[7] برای بازسازی اروپای بعد از جنگ بودند) دوباره و اینبار بطور عمده برای "مدیریت" بدهی ها از طریق برنامه های تعدیل ساختاری اجباری ( اس ا پی)[8]، به کارگرفته شوند.

اقدامات فوق همراه با نوآوری های بسیار و قابل ملاحظه ی دیگر، امپریالیسم را موفق ساخت  بر بحران ساختاری اش در اوایل دهه ی 70 بطور موقت فائق آید، اما این فائق شدن، به علت ماهیت متناقض درونی اش، در واقع این بحران را به بحران هائی منطقه ای و مهمتر از همه بحرانی برای همه بشریت، نه فقط در فرسایش زیستی محیطی ازطریق بهره برداری بی رویه از منابع طبیعی - برای مثال نفت- و آسیب جدی به تنوع زیستی و شرایط آب و هوایی، بلکه از بین بردن همه ی شرایط زندگی پایدار برای نوع بشر تبدیل کرد.

نولیبرالیسم- و انواع تکامل یافته ی آن مانند تاچریسم، ریگانیسم، پول گرایی- ایدئولوژی سازماندهنده و راهبری کننده ی فرایند سراسری بازسازی سرمایه داری جهانی بوده است. نولیبرالیسم تلاش کرده (و تا حد زیادی هم موفق شده) تمامی فرایندهای کلیدی درجریان و ارزش های پایه ای خود را مترقی، طبیعی، مطلوب و اجتناب ناپذیر جلوه دهد.دهه ی 90 را به راستی باید اوج شکوهمندی نولیبرالیسم دانست که طی آن بلوک کشورهای سوسیالیستی (و نه سرمایه داری) سقوط کرد.

در چند سال اخیر، تسلط به ظاهر تسخیرناپذیر نولیبرالیسم از چندین منظر مورد چالش قرارگرفت. اول، چالش های ایدئولوژیکی که از دورن محافل راهبری کننده ی امپریالیست ها پدید آمد - هم از راست و هم از چپ میانه. چالش ( تطبیق دهی) های راست با برخی از جنبه های نولیبرالیسم، از سوی محافل نومحافظه کار وابسته به جرج بوش پسر مطرح شد. نوکان ها (نومحافظه کاران) مدعی اعمال سیاستی شدند که یک جانبه گرایی، جاه طلبی امپراتور مآبانه و نظامیگری آمریکا را عیان تر بیان می کرد. و بدین ترتیب، ادعاهای عالمگیر نوع کلاسیک تر نولیبرالیزم مبنی بر اینکه دنیا بدون مشکل و بدون مقاومت با جاری شدن سرمایه به دوردست ترین نقاط موافقت داشته و تشویق به رشد  شده است را تحت الشعاع قرار داد. ما اکنون با تقابل "آن ها" و " ما" روبروییم - "ائتلاف  نیکان" علیه " محور شرارت". نومحافظه کاران تناقض رشد یابنده ی قدرت مسلط آمریکا را بازتاب می دهند که بیشتر در برتری های نظامی و کمتر در توان رقابت های تولیدی ست.

طیفی از انتقادات ایدئولوژیک از طرف مرکز- چپ، و بیشتر لیبرال های سنتی همچون جفری ساچز[9]، ژوزف استیگلیتز[10] بطورفزاینده ای مطرح می شود که از ایدئولوگ های کلیدی مراکز امپریالیستی به شمار می آیند. ما تاحدی شاهد تاثیرگذاری سیاست میانه روانه آنان در میان افراطیون نولیبرال در مراکزی نظیر بانک جهانی و برخی از دولت های تعیین کننده بوده ایم. باید به این جریان آلترناتیو، که به نوعی یک تجدید نظرطلبی لیبرال را هدف قرار داده و علائمی دال بر برخی گسیختگی ها با خود دارد - البته بدون هیچ توهمی و حداقل برای ترکاندن حباب این اعتماد به نفس-  خوش آمد گفت.  این تجدید نظرطلبی لیبرال که کاملا آگاهانه و شفاف مطرح می شود، ریشه در قبول شکست مانفیست های سیاسی نولیبرال بخصوص در حل معضلات کشورهای درحال توسعه (چه در کشورهای اتحاد شوروی سابق و چه در آمریکای لاتین، آسیا یا آفریقا) دارد.

چالش ایدئولوژیک با سلطه ی نولیبرالیسم از یک ناکجای دیگری هم مطرح می شود که از موضع راست محافظه کارانه ( برای مثال بنیادگرایی اسلامی) برخوردار است. انواع دیگر چالش هم وجود دارند که از سوی چپ مرکز، چپ و حتی انواع ماورا چپ، جنبش های "ضدجهانی سازی" و موجی از دولت های مترقی تر آمریکای لاتین و غیره عنوان شده است. با این همه باید درک کنیم و بپذیریم که آلترناتیو چپ مترقی، درسطح بین المللی، تنوع بسیاری یافته و اغلب هم سیاست همگرایی را پیش نمی برد و این در حالی ست که نولیبرالیسم میزان قابل توجهی از هژمونی و قدرت خود را حفظ کرده است. این به آن خاطر نیست که " تفکر چپ" یا " تقابل چپ" وجود ندارد، بلکه  این در نهایت بازتابی از  گفته ی مارکس است که یک قرن و نیم پیش گفت: "نظرات حاکم در هر دوران، نظرات طبقه ی حاکم است".

 


 

 [1]  -  گزارش به حزب کمونیست آفریقای جنوبی SACP-  بیست وهشتم اوت 2005

[2] -  Jeremy Cronin

[3] -  Swaziland

[4]- Sotho 

 - [5]  در زبان فارسی: آدم به آدم زنده است. مترجم

[6] -  Realisation

[7] -  RDP

[8] -  Structural Adjustment Programmes SAPs

[9] -  Jeffrey Sachs

[10] -  Joseph Stieglitz

 

بازگشت به صفحه نخست         

                             blog stats

Free Web Counters & Statistics