نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2018-08-24

نویدنو  01/06/1397 

 

 

  • زمانی که وارد کالج شدم، نه خیلی بعد از آن، یک کسی، یک جائی درباره مارکس و مارکسیسم با من صحبت کرد، به من گفته شد مارکس شخصی بود که منتقد این سیستم بود و تلاش کرد به این سئوال که چرا دنیا اینطور است، جواب دهد. واضح است که آن ها (مارکس و اطرافیان وی)، این را دوست نداشتند – این را نمی خواستند – و می خواستند همه ی این چیزها را تغییر دهند. من به موضوع علاقمند شدم.

 

 

 ریچارد ولف در دویستمین سالگرد زادروز تولد مارکس

برگردان: مینا آگاه

برای بار دوم و سوم حتی.  یکی از بزرگترین کارهایی که شما در این سالگرد می توانید بکنید این است که اجازه ندهید مارکسیسم را سرکوب کنند. مارکسیسم رشدیافته ترین سنت نقد سرمایه داری در دنیاست.

اجازه دهید به کارل مارکس برگردیم. خوب، پیش از این که صحبتم را دربارهٔ نقش او شروع کنم، میل دارم بگویم چرا این صحبت را ضروری می بینم.  بیشتر آمریکائی ها چیزی در این باره نمی دانند. تقصیر خود آن ها هم نیست. باید به آن ها یادداده شود. شما با علم به این چیزها متولد نمی شوید. یا باید کتاب بخوانید، یا معلمی داشته باشید که به شما کمک کند یادبگیرید یا چیزی را در شما دامن بزند و یا یک فیلمی به شما نشان دهد.

راستی، بد نیست یک نکته ای را یادآوری کنم. یک فیلم هست به نام ” کارل مارکس جوان” که دست بدست می گردد. قابل توجه است که در ایالات متحده آمریکا- واقعا قابل توجه است – که در این فیلم با کارل مارکس همدردی نشان داده شده. او آدم خوبی است که زن بسیار جالب و روشنفکری دارد، که مارکس وی را جدی می گیرد و نقش مهمی در زندگی مارکس دارد. این واقعا عالیه. این مشابه آن فیلمی است که چندسال پیش در مورد دالتون ترامبو[۱] نشان دادند. هنرمندی در هالیود که از کارش اخراج شد؛ زیرا کمونیست بود و برای اولین بار در یک فیلم به عنوان آدم جالبی تصویر شده است که چیزی برای ارائه به جهان دارد. این هم  علامتی از تغییر، به اهمیت سایر علائم است.

اما در مورد یادگیری و بحث جدی و متعهدانه و مطالعه آثار کارل مارکس، خیر، اینطور نیست. و این خیلی مهم است که همگی شما چگونگی زندگی ای که ما در آموزش های آکادمیک خود گذرانده ایم را درک کنید. من به عنوان یک دانشگاهی در آمریکا تلاش می کنم تا دیدگاه هایی که از کارل مارکس یاد گرفته ام را انتقال دهم و به آن خیلی افتخارمی کنم. اما این کار را در حالی کرده ام که تلاش های غیرعادی بسیاری انجام می شد تا این کار پیش نرود. برتل المن[۲]، که آنجا نشسته، کم و بیش همین تجربه را دارد- وی در رشته ی علوم سیاسی و من در رشته اقتصاد. شاید کسان دیگری هم در جمع ما باشند که تجربه مشابهی را از سر گذرانده باشند و من نامشان را نبرده باشم. می خواهم داستان خودم را برایتان تعریف کنم، زیرا مثال خوبی برای چیزی ست که ابتدا گفتم.

وقتی دانش آموز دبیرستان بودم، برای من این سئوال پیش آمد که چه چیزی در سرمایه داری غلط است. من در یانگس تاون اوهایو متولد شدم. بنابراین به اندازه ی هرکس دیگر آمریکائی هستم – البته نیویورکی نیستم (با خنده). خانواده ی من از اروپا مهاجرت کرد. من به نوعی اهل اوهایو هستم – نصف آلمانی و نصف فرانسوی. حدودا وقتی پنج سالم بود به ساحل شرقی رفتیم. پدر من در نیویورک شغلی پیداکرد، و ما در شهری حدودا نیم ساعتی نیویورک به اسم نیوراشل زندگی را شروع کردیم. والدین من به عنوان مهاجر چیز زیادی راجع به آمریکا نمی دانستند. داشتند یاد می گرفتند. به آن ها گفته شده بود آن ها به احتمال نمی توانند با یک بچه در شهر نیویورک زندگی کنند، چونکه خیلی خطرناک است. این یک حرف پرت و پلا بود، اما والدینم ارزیابی ای نداشتند و ترسیدند. بنابراین رفتند به وست چستر و من در حومه شهر بزرگ شدم. که آخرین جای جهان است که می خواهید در آن بزرگ شوید. من واقعا ترجیح می دادم که وسط یک مزرعه در مانتانا بزرگ شوم تا در حومه ی شهر. بدترین ویژگی آن مکان ها این است که فاقد هر آن چیزی هستند که شهر را مهیج و روستا را زیبا می کند. واقعن که افتضاح بود. باید همراه پدرم از ایستگاه نیوراشل با ترن به ایستگاه بزرگ مرکزی می رفتم.  قطار از قسمتی از هارلم می گذشت. پدرم، همانطور که قطار می رفت، وضع لباس مردم، شکل ساختمانها، تمیزی و کثیفی خیابان ها را نشانم می داد. چیزی در هارلم به روشنی نسبت به سایر محل های خوب نیوراشل، یا قسمت هایی که ما در مسیر رسیدنمان به ایستگاه بزرگ مرکزی می دیدیم، متفاوت بود. پدرم به من توضیح می داد که این واقعیت ها به واسطه ی بی عدالتی اساسی است که مانند یک بیماری در جامعه وجوددارد و مردم، مردمی مشابه با آنچه ما از پنجره می بینیم، را محکوم می کند که اینطوری زندگی کنند.

من به بهترین وجهی که می توانستم – خوب می دانید که من با یک روانشناس ازدواج کرده ام و حالا دیگر آموزش دیده ام که این کار را بکنم ( خنده حضار) – تلاش می کردم که درک کنم، چرا اینطور است. پدرم را تکان می دادم و از وی سئوال می کردم. بله سئوال می کردم. جواب هایش درست یادم نیست، اما وی سئوال کردن های مرا تشویق می کرد. از این که متوجه می شوم چه می گوید، خوشحال بود و من هم سئوال می کردم. خلاصه کنم. من فکر می کنم که بقیه ی عمرم را تلاش کرده ام که جواب این سئوال را دریابم: چرا برخی از مردم اینقدر ثروت دارند و بقیه اینقدر فقیرند؟ این واقعیت به من هشدار می داد که انگار اینجا چیزی غلط، نامناسب، غیرمنصفانه است و چیزی درست کار نمی کند.

زمانی که وارد کالج شدم، نه خیلی بعد از آن، یک کسی، یک جائی درباره مارکس و مارکسیسم با من صحبت کرد، به من گفته شد مارکس شخصی بود که منتقد این سیستم بود و تلاش کرد به این سئوال که چرا دنیا اینطور است، جواب دهد. واضح است که آن ها (مارکس و اطرافیان وی)، این را دوست نداشتند – این را نمی خواستند – و می خواستند همه ی این چیزها را تغییر دهند. من به موضوع علاقمند شدم.

اولین کار سیاسی ای که کردم – این را می گم که بدانید من چقدر عجیب و غریبم، عکس خانوادگی اش را داریم- در محل شلوغ ایستگاه ترن در نیوراشل ایستاده ام  و یک پلاکارد در دست گرفته ام که روی آن نوشته شده ” من آیک (آیزنهاور) را دوست دارم”. (خنده حضار).  می بینید که من راه طولانی ای را با این سوال ها طی کردم. در کالج، برایم به سرعت روشن شد که خوشایند نیست کسی به مارکس علاقه داشته باشد. این کار درست نیست،  بی سلیقه‌گی ست(؟!) و باعث می شود که معلم ها چپ چپ نگاهش کنند. نمی خواستم این نگاه ها زیاد به من دوخته شود. می خواستم به دانشگاه بروم و مثل سایر دانشجویان موفق باشم. من می خواستم نمره های خوبی بگیرم و می خواستم به همه بگم که من درست عمل می کنم و غیره. بنابراین برای من روشن شد که اگر بخواهم این موضوع را دنبال کنم یا باید خودم مطالعه کنم و یا فراموشش کنم و مثل سایرین بشوم. من نمی توانستم دومی باشم، نمی دانم چرا، پس راه اولی را انتخاب کردم. خودم دنبال جریان رفتم.

شروع به نگاه کردن به اطراف کردم و پدرم دوباره به کمک آمد و مرا به اشخاصی وصل کرد که واقعا می خواستند به من یاد بدهند. آن ها همین اطراف نیویورک بودند. و واقعا برای شخص من بسیار مفید بودند- و برخی از اشخاص سالمندتر اینجا نیز ممکن است قدردان آن ها باشند – آن ها دو نفر بودند: هری مگداف و پل سوئیزی، که با والدین من دوست بودند و من توانستم با آن ها ارتباط برقرارکنم. آن ها کسانی هستند که مجله ی مانتلی ریویو و در واقع مکتب “مانتلی ریویو” را بنیان گذاشتند. زمانی که کالج را تمام کردم، متوجه شدم که واقعا می خواهم این چیزها را یاد بگیرم – هنوز یاد نگرفته بودم.

درضمن من به دانشگاه هاروارد رفتم. این را می خواهم بگویم، نه بدلیلی که خیلی ها می گویند، بلکه برای کارهایی که برای من نکردند. من بارها و بارها داستان های زیادی در مورد این که هاروارد چگونه  متعهد به دادن بورس تحصیلی به دانشجویان و جستجوگران حقیقت است، شنیده ام. بارها و بارها و بارها این ها را شنیدم؛ اما آن محیط مملو از خودخواهی و تعریف از خود است، و در چنین محیطی رشد می کنید. خوب، زمانی که حرف از این بخش از دانش (علم مارکسیسم) می رسد، آن ها نمی خواهند هیچ چیز راجع به آن بشنوند.  من یک درس اقتصاد برداشتم. این درس را بسیار بد و بسیار دور از سئوال های پرشور خودم که عبارت بود از این که چرا بعضی از مردم ثروتمندند و برخی فقیرند- یافتم.

در ضمن این را هم بگویم که بزرگترین کتاب در این رشته، یعنی ثروت ملل آدام اسمیت، همین سئوال را می کند. پس جالب بودن این سئوال برای من هم نباید عجیب باشد. این سوالی ست که مشوق آدام اسمیت بود. وی می خواست توضیح دهد که چرا برخی از ملل ثروتمند و برخی فقیر هستند. درست من هم همین سوال را داشتم. این چیزی بود که من می خواستم یاد بگیرم. اما در کلاس های اقتصاد هاروارد، این موضوع براشون جالب نبود. وقتی من از آن ها سئوال می کردم، آن ها جواب می دادند که تو باید درس تاریخ برداری. یا اساسا می گفتند: “برو جایی دیگه- آره یک جای دیگه … موفق باشی”.

به این نتیجه رسیدم که باید بروم و کسی را پیدا کنم که بتواند به من مارکسیسم یاد بدهد. در کالج متوجه شده بودم که اگر در کتابخانه به سراغ موضوع مارکس و مارکسیسم بروید، تعداد زیادی کتاب وجود دارد. تعدادی از مردم این موضوع را جالب می دانستند و درباره اش نوشته بودند – واقعا کارهای زیادی آنجا بود، نه فقط به انگلیسی، بلکه به تعداد زیادی از زبان ها. از آنجائی که من با زبان های دیگر هم بزرگ شده بودم، می توانستم به آن ها هم دسترسی داشته باشم. و آن چیزی را کشف کردم که می خواهم شما هم متوجه شوید. زمانی که خواستم کسی را پیدا کنم که با وی مارکس را مطالعه کنم ، به سرعت متوجه شدم که کسی نیست. هیچکس نیست. استاد من عملا به من گفت که هیچکس نیست. من به جستجو ادامه و ادامه دادم و از هری مگداف و پل سوئیزی پرسیدم و آن ها گفتند، “یک نفر هست”. یک کسی به اونجا راه پیدا کرده.

او شخصی بود به نام پل باران[۳] که در دانشگاه استنفورد کالیفرنیا پرفسور بود. پس تصمیم گرفتم که برم با وی درس بردارم. انتخاب دیگری نبود. کجا می توانستم برم؟ اما پی به موضوع بسیار جالبی بردم: اگر شما به هاروارد بروید و خوب درس بخوانید،  خیلی راحت تر به سایر جاها می روید. وقتی من تصمیم گرفتم که می خواهم بروم استنفورد، و اقدام کردم، در استانفورد قبول شدم. و حتی بهتر از هاروارد، زیرا آن ها می خواهند به اشخاص این کلوب خیلی کوچک نخبگان، که من هم توش افتاده بودم، جایزه بدهند. پس به من بورس دادند. جالبه که بدونید بورسی که دادند، فلوشیپِ هربرت هوور بود. بله من را که تماشا می کنید یکی از دوستان هربرت هوورم. تنها کاری که باید می کردیم این بود که سالی یکبار باید کنار او می ایستادیم (او هنوز زنده بود) و باهاش  دست می دادیم و مردم هم عکس می گرفتند. همش همین بود. خوب چند هزار دلاری می دادند و این از نظر من که دانشجوی اقتصاد بودم، معامله ی خوبی بود (خندهٔ حضار). پس من با انجام آن کار موافقت کردم و برای یکسال رفتم استانفورد که خیلی جالب بود.

من به میزان زیادی از پل باران درباره ی مارکسیسم و اقتصاد یاد گرفتم. وی معلم بسیار خوبی بود. دانشجوی دیگری نمی خواست به او نزدیک باشد. سایر دانشجویان همراه من در استانفورد متوجه شده بودند که نمی خواهند شاگرد پل باران باشند (مثل من که متوجه شده بودم) – برخی از اسامی آن ها را اگر نام ببرم، که نمی برم، آن ها را خواهید شناخت. شاگرد وی بودن شما را مارکدار می کند، مثل این که روی پیشانی خود مارکی دارید با امضائی شیطانی که مردم را مجبور می کند از شما فاصله بگیرند. بنابراین او به تنهائی متعلق به من بود. و وی نه تنها مارکسیسم و اقتصاد یادداد، بلکه یادداد چگونه از کنیاک خوب لذت ببرم (خنده حضار). خوب اکثرا کیف می کردیم. دوران بسیار جالبی بود، اما زیاد طول نکشید، زیرا من در سپتامبر به او رسیدم و در اواسط مارچ یک حمله قلبی خیلی گسترده ای داشت و فوت کرد. و این برای من خیلی سخت بود. وی خیلی پیر نبود، فکر می کنم در دهه ی پنجاه سالگی اش، شاید اوایل دهه ی ۶۰ سالگی اش بود.

شنونده: این کاریست که مارکسیسم با شما می کند!!! (خنده حضار)

ولف: بله بله. شاید هم ربطی به مارکسیسم داشته باشد. از سوی دیگر تعداد زیادی از افراد که مارکسیست نیستند هم به نظر می رسد تجربه ی مشابهی دارند. من نمی خواهم با کسی غیردوستانه برخورد کنم، ولی با رفتن وی، دلیل ماندن در استانفورد هم با وی رفت. محل بسیار خوب و زیبائی است در کالیفرنیا، یک بهشت کوچک است و سایر چیزها، اما مناسب من نبود، بنابراین تصمیم گرفتم که تحصیلاتم را در جائی دیگر تمام کنم. من به سرعت فوق لیسانم را گرفتم. زیرا نمی خواستم بدون گرفتن مدرکی از دانشگاه برم. و بعد من کشف کردم که اگر شما مدرکی از هاروارد و استنفورد داشته باشید در جاهای بیشتری جای دارید. بنابراین رفتم به دانشگاه ییل. این یک شوخی است، اما واقعیت دارد. خوب رفتم دانشگاه ییل و درجه ی دکترا در اقتصاد را آنجا گرفتم- این کاری بود که من کردم. سوالی از بین شنوندگان:

–        تز شما چه بود؟

–        تز من در مورد اقتصاد مستعمراتی در کنیا، شرق آفریقا بود. فقط می خواهم به شما دیدی بدهم. من دلم می خواست که اسم تزم “اقتصاد مستعمراتی” باشد. پرفسورهای من این اجازه را به من ندادند. چون از نظر آن ها این نام از منظر ایدئولوژیکالی “بیطرف” نبود. استادان من فکر می کردند حرف هایی که می زنند، نه تنها واقعیت دارد و صحیح است، بلکه بیطرف نیز هست.  آن ها انگار در جایی خاص زندگی می کردند که تز من (نسبت به آن) بی طرف نبود. اگر شما به تز من در ییل نگاه کنید، به دنبالش این را خواهید دید: “جنبه های اقتصادی سیاست خارجی انگلیس در شرق آفریقا”. و آنوقت “بیطرفانه” بود. گفتن کلمه ی “استعمار” به نوعی حرفی انحرافی به نظر می آمد.

من دکترا در اقتصاد را از دانشگاه ییل گرفتم. برای این کار هرگز ضروری نبود یک کلمه از نوشته های مارکس را بخوانم. در دورانی که در هاروارد بودم هم- من لیسانس خود را از هاروارد گرفتم- نیز لازم نبود یک کلمه از کارل مارکس بخوانم. باید بگویم عمده مدرس هایی که با آن ها خصوصی صحبت می کردم و از آن ها درباره ی کارهای مارکس می پرسیدم، صادقانه به من می گفتند که نمی توانند چیزی به من یادبدهند، زیرا آن ها هم چیزی نمی دانستند. و من باور می کردم که آن ها به من واقعیت را می گویند. طیف گسترده ای بود بین آن کسانی که از منظر ایدئولوژی می ترسیدند و آن هائی که به راحتی منکر آن می شدند، این چیزی بود که من دیدم. می خواهم بدانید تا به امروز این نُرم در بیشتر بخش های اقتصاد دانشگاه های ایالات متحده وجود دارد و هنوز تغییری نکرده است. حتی فروپاشی اقتصادی سال ۲۰۰۸ این را تغییر نداده است. در واقع به نوعی کور بودن این رشته (اقتصاد دانشگاهی) نسبت به اتفاقی که داشت پیش می آمد دو برابر هم شده است. شما در چنین کشوری زندگی می کنید. بسیار مهم است که آن را درک کنید. طی بیش از نیم قرن، هر بحث و بررسی علمی جدی درباره ی مارکسیسم غایب بوده است. این شامل کسانی که خودشان با وقت گذاشتن به هزینه ی شخصی و انجام ندادن سایر چیزهایی نمی شود که از یک استاد یا دانشجو انتظار می رود. پس بنابراین، بیشتر اشخاص این کار را نمی کردند یا کم می کردند.  وقتی وارد این مرحله شدم، این را فهمیدم. برای مثال استادان (اگر چیزی می دانستند)، در واقع جلد اول سرمایه را که کار مهم مارکس بود، خوانده بودند. اما سرمایه سه جلد کتاب است، دوتای دیگر هم جالب است، و بسیار چیزهای مهم در آن ها است. من تمام این کارها را به معنای واقعی کلمه خودم مطالعه کردم- گاهی، وقتی شانس می آوردم، با دو یا سه نفر دیگر.

یکی از حضار: اجازه بدهید من هم تجربه ای را بگویم:

–        در فرانسه در دهه ی ۱۹۷۰ در دبیرستان ما سه جلد سرمایه را خواندیم.

ریچارد ولف:

–        فرانسه اون سال ها کاملا جای متفاوتی بود – نه، جدا می گم.  وقتی من متوجه شدم- خوب من از بچگی فرانسه صحبت می کردم؛ پدر من در فرانسه بدنیا آمده بود و این قسمتی از فرهنگ من بود- زمانی متوجه شدم که شما اشخاصی مثل کلوید لووی اشتراس[۴]، ژان پل سارتر[۵]، لوئی آلتوسر[۶] و… و … دارید (انفجاری ازخلاقیت های روشنفکرانه) که مارکسیسم موضوع اصلی ای برای تقریبا همهٔ آن ها بود. این هیچ ربطی به دنیای انگلیسی زبان نداشت. نشریه ی چپ جدید[۷] یک مجله ی مهم در انگلیس مرتبا مقالات این ها را ترجمه می کرد، زیرا که فضای روشنفکری انگلستان- من با اغماض می گویم- محدود بود و فرانسوی ها همه جا بودند. برای انگلیسی ها بسیار سخت بود که با این موقعیت روبرو شوند. آن ها می خواهند که فرانسوی ها  دنبال مد روز و سطحی و انگلیسی ها عمیق و ژرف باشد. و در آن سالها این برعکس شده بود. من با زبان خوش گفتم. بله، این ایالات متحده است که این مشکل را دارد.

خلاصه اینکه، مطالعه و بررسی افکار مارکس و مارکسیسم در اینجا وجود نداشت. اگر شما برای بیش از نیم قرن از یک تفکری به تمامی محروم باشید، این مغز شما را به هم می ریزد. این شما را عجیب و غریب می کند. مقصود من به این روش خاص است. می گویم: عجیب غریب، زیرا شما  بطور منتقدانه درباره دنیایی که دارید در آن زندگی می کنید، فکر نکرده اید.  این مثل این می ماند که به مدرسه بروید و تمام چیزی که آنجا می شنوید این باشد که  مدرسهٔ شما عالی ترین مدرسهٔ ممکن است و بهترین معلمانی را که می توانید تصور کنید در آن تدریس می کنند. خوب شما بعد از مدتی، از این یکسویه دیدن حالتان به هم می خورد و بطور جدی دنبال کسی می گردید تا چیزی را یاد بدهد که پشت صحنه را نشان می دهد و اقلن می توانید راجع به آن فکر کنید. خوب در اقتصاد این کار انجام نمی شد. جلب شدن به مارکس به معنی این بود که احتمالا جاسوس اتحاد شوروی هستید. و این چیزی بود که در آمریکا طی ۵۰ سال اخیر کار خوبی نبود و عمل خوبی تلقی نمی شد. بنابراین شما از این طاعون فرار می کردید. استادان من، صادقانه بگم، آن ها بزدل بودند. منصفانه تر از این نمی توانم بگویم. آن ها – بسیاری از آن ها – در این باره چیزهایی را می دانستند.  آن ها در دهه ۱۹۳۰ بزرگ شده بودند. در آن زمان، چپگرا بودن در آمریکا اشکالی نداشت. چپ ها کتاب می نوشتند و چیزهایی گفتند و کاملا تاحدی در مردم نفوذ می کردند. استادان من این ها را می دانستند. آن زمان آن ها نوجوان بودند و در مورد این موضوع باهاشون صحبت می شد. آن ها می دانستند، ولی همچنان می دانستند که این ترسناک است و نمی خواستند به هیچوجه به آن نزدیک شوند. یعنی نمی خواستند هیچ دانشجویی خواب آن ها را در این مورد برآشفته کند. آن ها بسیار واضح مرا روشن کردند.

مثالی بزنم. من روزی را به یاد می آورم که استاد اقتصاد کلان من در ییل مرا به دفترش صداکرد. من اسمش را به شما می گویم، چون خوشایند است. اسمش جیمز توبین بود، که بعدها جایزه نوبل اقتصاد گرفت. معلم خوبی بود؛ معلمی خوب. من موضوع را دوست داشتم، در کلاس صحبت می کردم. او مرا می شناخت، من هم او را می شناختم. وی مرا صداکرد و گفت – تقریبا کم و بیش با این کلمات – که فعال سیاسی بودن چیز خوبی نیست. خوب جنبش ضد جنگ ویتنام در آن زمان برقرار بود و من هم فعال بودم. بله او به من گفت: این کار خوبی نیست، به موقعیت شغلی من ضربه خواهد زد. برای وی مشکل می شود که برای من معرفی نامه و توصیه بنویسد. شاید شما بدانید که دنیای آکادمیک چگونه کار می کند؛ شغل اینطوری پیدا می شود که از چند نفر توصیه نامه داشته باشید و داشتن توصیه نامه از برنده ی جایزه، بهتر از این است که توصیه نامه ای داشته باشید که عمو هاری برای شما نوشته (خندهٔ حضار). او بسیار روشن و واضح این را به من گفت و در ضمن فکر می کرد که دارد به من خدمت می کند. او نیت خوبی داشت، اما زمانی که از پیشش رفتم، از عصبانیت  مشت هام به سختی گره شده بود. می خواستم، واقعا دلم می خواست چیزی را از پنجره به بیرون پرتاب کنم. او تنها پرفسور ییل نبود که چنین نصیحتی به من کرد.

اوضاع اینقدر بد بود. بنابراین آمریکائی ها چیز زیادی درباره ی مارکس نمی دانند و این تقصیر آن ها نیست. این تقصیر سیاست «شکار مخالفان» بود که مدت کوتاهی بعد از جنگ جهانی دوم شروع شد تا از شر جناح چپ در آمریکا که نیودیل را به فرانکلین روزولت تحمیل کرد، خلاص شوند. خوب، ائتلاف جنبش سندیکائی، سی آی ا[۸] با دو حزب سوسیالیست و یک حزب کمونیست با هم کارکردند و آمریکا را  در وسط رکود بزرگش تغییردادند. به همین علت است که ما تامین اجتماعی، بیمه ی بیکاری، حداقل حقوق، و شغل های دولتی داریم. این توسط چیزی ایجاد شده بود که باید بعد از جنگ تخریب می شد تا دیگر دوباره ایجاد نشود. هرچیزی که در این کشور در سال های ۱۹۴۶ تا ۴۷ اتفاق افتاده بود و هر چیزی که صورت گرفته بود، باید از بین می رفت.  آقای ترامپ فقط آخرین نفر این لیست بلند و بالای جمهوریخواهان و دمکرات های درگیر در این نمایش ناراحت کننده است. اینکه دانشگاه نباید محلی باشد که شما بتوانید چیز دیگری یاد بگیرید، یک قسمتی از همه ی این چیزها بود.

باید بگویم، همیشه مکان ها، و زمان هایی بود- و همچنین هستند- که شما بتوانید به عنوان یک مارکسیست منتقد ادامه حیات بدهید. نمونه اش (خطاب به یکی از حضار) پرفسور برتل که استاد ان وای یو[۹] است؛ و وی پرفسور سایر جاها هم بوده است؛ بنابراین، ممکن است. من خودم در نیو اسکول[۱۰] درس می دهم و قبل از آن، بیشتر طول زندگی بزرگسالیم را در دانشگاه ماساچوست در آمرست و قبل از آن مدتی در دانشگاه ییل، و مدتی هم در سیتی یونیورسیتی در نیویورک تدریس می کردم – بله این امکان پذیربود.

حتی سال ها پیش در دانشگاه ماساچوست شانس خوبی به من روی آورد که  شغلی بگیرم، که اقتصاد مارکسیستی تدریس کنم. جالبه، نه؟ وقتی که من شغل را گرفتم بطور شفافی برایم روشن شد که این واقعیت که من مدارکی از هاروارد، استانفورد و ییل داشتم نقش فرعی ای در بدست آوردن آن شغل داشت. قبل از این که حتی یک روز در دانشگاه ماساچوست تدریس کنم، در سن ۲۷ سالگی “حق اشتغال تمام عمر” گرفتم. به آن ها گفتم من اینجا نمی آیم، مگر این که استخدام رسمی با حق اشتغال تا بازنشستگی به من بدهید. و آن ها این حق را به من دادند. من پرفسور اقتصاد مارکسیستی شدم. من هیچوقت نگرانی چنین “حق اشتغال” ی را نداشتم. هرگز. من این حق را حتی پیش از این داشتم که بدانم چی است. بنابراین امکان پذیر بوده است. مقتضیات خاصی می خواهد، اما امکان پذیراست. من عضوی از یک گروه در دانشگاه ماساچوست بودم که چند نفری عضو داشت- این را می گویم تا جوّ دستتان بیاد. ممکن است نام برخی از آنها را بدانید. ساموئل بالز[۱۱]. کسی وی را می شناسد؟ آدم جالبی است. پدر وی چستر بالز بود. وی فرماندار کنکتیکات بود- دوست نزدیک جان کندی، برای مدتی طولانی سفیر آمریکا در هند. ولی پسرش رادیکال شد و تصمیم گرفت که اقتصاد بخواند و ما همدیگر را می شناختیم، چون ما تعداد زیادی نبودیم. شخصی به نام هرب گینتیس[۱۲] برخی از شماها ممکن است نام وی را شنیده باشید. ریک ادوارد[۱۳]، استیون رزنیک[۱۴]شخصی که من در زندگیم باهاش بسیار کار کردم.

ما پنج نفر بودیم، آن ها می خواستند همه ی ما پنج نفر را استخدام کنند- که در دانشگاه بسیار غیرمعمول است. دانشگاه معمولا در هر زمان، یکی را استخدام می کند، اما آن ها هر پنج نفر ما را می خواستند، زیرا می خواستند – من با شما شوخی نمی کنم- که دانشگاه ماساچوست مشابه برکلی در ساحل غربی بشود. در واقع آن ها با ما صحبت کردند “برکلی شرق” بسازیم. راهی که شما مثل برکلی معروف شوید این است که گروهی رادیکال داشته باشید، زیرا این چیزیست که برکلی دارد. آن ها هم می خواستند. آن ها می خواستند که هر پنج نفر ما را استخدام کنند. این نظرشان برای ما خوب بود. ما یک طرف میز نشستیم و سه رئیس طرف دیگر، و چانه زدیم. ما عملا یک چانه زنی جمعی داشتیم. و ما گفتیم که “شما یا باید هر پنج نفر ما را استخدام کنید، و یا هیچکدام از ما تکی نخواهیم آمد”. و آن ها هر پنج نفر ما را استخدام کردند. و آن ها مجبور شدند به چهار نفر از ما حق اشتغال تمام عمر بدهند، حتی پیش از این که بیائیم. ما برای نفر پنجم درخواست نکردیم، زیرا وی هنوز پایان نامه ی خود را ننوشته بود- خوب در آکادمی شما نمی توانید این کار را بکنید. دانشگاه ماساچوست یک دانشگاه دولتی بود، بنابراین لازم بود فرماندار ایالت آن را تائید کند.

در جشن فارغ التحصیلی آن سال، فرماندار در جایگاه مخصوص در بوستون، یعنی مرکز ایالت، نشسته بود. بغل دست او برنده ی جایزه ی نوبل اقتصاد دیگری هم نشسته بود- پل ساموئلسون. نامی، که ممکن است شما بشناسید. او رو به فرماندار کرده بود و تمام طول  جشن با وی در مورد این مسئله صحبت می کرد که چقدر مهم است اجازه ی استخدام ما پنج نفر را ندهد.  البته کس دیگری هم بود که به این گفتگو گوش می داد و بدون اطلاع آنها به ما خبر را رساند. و ما متوجه شدیم  که باید در عرض سه روز از  برجسته ترین شخصیت های حرفه ای نامه هایی مبنی بر تائید مان تهیه کنیم  تا به مقابله با مخالفت آقای ساموئلسون بپردازیم. در آن زمان او پرفسور اقتصاد دانشگاه ام آی تی بود- موقعیتی با پرستیژ خیلی زیاد و نویسنده ی کتاب های درسی خیلی معروف، که بسیاری افراد اقتصاد را از آن یاد گرفتند. در عرض سه روز ما چند شخصیت را جلب کردیم. کنت آرلو[۱۵]، ممکن است بعضی از شما آن را بشناسید. وی نیز اقتصاددان برنده ی جایزه ی نوبل بود. آقای گالبریت و دیگران که مستقیما با رئیس دانشگاه و فرماندار ارتباط گرفتند و بدین طریق استخدام شدیم.

تصور کنید که تمام این ها باید اتفاق می افتاد تا استخدام ما به وقوع بپیوندند. این نوع افراد بندِ پای ۹۹ درصد از افرادی که ممکن بود شانسی مشابه من داشته باشند را می زدند. این کشوری است که روشنفکرانش باید واقعا احساس شرم کنند. بالاخره یک روزی، این مشکل به نوعی حل  می شود و آن ها باید برای بلائی  که سر یک نسل کامل آورده اند، حساب پس بدهند. این درست همانند آن است که به شما یاد ندهند چگونه دوچرخه سواری، یا شنا کنید و یا استفاده از ساعت و یا سایر چیزهای ضروری را به شما یاد ندهند. مردم هیچگاه یاد نگرفته اند چگونه سرمایه داری، سیستمی که در آن زندگی می کنند را از نظر اقتصادی نقد کنند. این تخریب توانمندی در حدی وحشتناک است – یک نوعی از کار انداختن بخشی از مغز است. به این روش است که شما و همچنین سایر هموطنان شما نمی توانند از موقعیت اقتصادی شخصی خود درکی داشته باشند.

خوب باید دید شما چه چیزی را از دست داده اید که ارزش روی آوردن به اقتصاد مارکسیستی را دارد؟

مارکس با سایر افراد، مثل آدام اسمیت و ریکاردو، تفاوت دارد. او از آن غول ها که پیش تر از وی بودند و همانطور بسیاری از کسانی که بعد از او آمدند، فرق دارد. تفاوت بسیار مهم این است که وی طرفدار سرمایه داری نبود. او منتقد سرمایه داری بود. اسمیت و ریکاردو طرفداران سرمایه داری بودند؛ دوستش داشتند و از آن تجلیل می کردند. همچنین مارشال جان استوارت میل، و جان مینارد کینز. آن ها اشخاصی هستند که فکر می کردند سرمایه داری عالی است و حادثه ی بزرگی است که برای نژاد بشری اتفاق افتاده است. مارکس اینطور نبود. و این واقعا مهم است. بنابراین مارکس باید به عنوان کسی که پارادایم دیگری را می نوشت، با آن مقابله کند.

او شروع کرد بگوید: “من متفاوت از سایر اینگونه اشخاص هستم.” شما بطور حتم باید نوشته های کسانی که سرمایه داری را دوست دارند بخوانید و مطالعه کنید، آن ها نقطه نظرات زیادی دارند، آن ها این را دوست دارند. اما باید کمی هم درباره ی دیدگاهی که سرمایه داری را دوست ندارد، سئوال و تحقیق کنید. بعضی از شما ها می بینید که من این کار را می کنم؛ می کنم چون برای من معنی و مفهوم دارد.

مثالی بزنم. فرض کنید شما بخواهید خانواده ای که در آنسوی خانه ی شما زندگی می کند را بشناسید: مادر، پدر و دو بچه. شما از این و آن شنیده اید که یکی از بچه ها فکر می کند که این خانواده بهترین خانواده ای است که تا بحال وجودداشته و بچه ی دیگر فکر می کند که اعضای خانواده از نظر روانی مریض اند. اگر شما بخواهید که این خانواده را بشناسید، آیا فقط با یکی از آن دوتا بچه صحبت می کنید؟ یا هردو؟ شما باید با هردوی آن ها صحبت کنید. از هردوی آن ها هر سئوالی که دارید بکنید و براساس این بحث ها، نتیجه گیری خود را بکنید. اگر شما می خواهید سرمایه داری را درک کنید، باید با آن هایی که آن را خیلی دوست دارند صحبت کنید، اما اشخاص زیادی هم هستند که دوستش ندارند. و این نباید تعجبب آور و یا ناراحت کننده به نظر آید.

هر سیستم اقتصادی ای که تا بحال در دنیا وجودداشته، بعضی ها دوستش داشتند و بعضی ها نه. همه فکر نمی کردند که برده داری معرکه است. برای مثال خود برده ها در این مورد شک داشتند. ولی حتی غیر برده ها هم می توانستند خیلی چیزها را مشاهده کنند. آیا شما فکر می کنید در فئودالیسم همه برای آن می مردند؟  نه. آدم هایی بودند که عاشق آن بودند، درست مثل اشخاصی که عاشق برده داری بودند، اما منتقدین هم بودند. سرمایه داری هم منتقدین دارد. چرا اینقدر عجیب است؟ اگر ما منتقد نداشتیم واقعن خیلی چیز عجیبی بود. اما شما در کشوری زندگی می کنید که غیرعادی است، زیرا خودش را متقاعد کرده که یا منتقدی وجود ندارد یا اصلن نباید به آن ها اهمیت داد. هرچیز که آن ها می گویند بیهوده و بی ارزش و احتمالا شیطانی است. چرا؟ خوب این بچگانه است. این تاسف آور است. این سیستم آموزشی آمریکائی است و توجیه دیگری هم وجود ندارد.

این سیستم با ترس به پیش برده می شد. ترس از جنگ سرد، خصومت با اتحاد شوروی و هر چیز و هرکس که به اتحاد شوروی ربط پیدا می کرد. هر چیز در این رابطه شیطانی بود و باید از آن دوری کرد و باید نادیده گرفته شود، و چنین افرادی را اخراج کرد. رفتار بچگانه ی افرادی تاسف آور است.  آن ها دانشگاه ها را می گرداندند- و هنوز هم می گردانند.

می دانید بزرگترین بحث اقتصادی طی صد سال اخیر چه بوده؟ بحث بین آن هایی که باوردارند بهترین راه برای فعالیت سرمایه داری، حداقل دخالت دولت است – این چیزها را با عنوان هایی مانند لیس فیر[۱۶]، یا بازار آزاد یا لینگو یا چیزهایی مشابه آن، مطرح می کنند. شما باید آن ها را بدانید، شما در آن زندگی می کنید. این یک موضع غالب بود که پیش برده می شد. گاهگاهی هم صدایی بود که می گفت نه بهترین روش برای کارکردن سرمایه داری این است که دولت دخالت کند و بعضی چیزهای سرمایه داری را تنظیم کند. دخالت دولت، تنظیمات دولت و سیاست مالی و پولی و بقیه ی این چیزها برای اینکه سیستم کار کند ضروریست. خوب این ها دو نفری هستند که تلاش می کنند تا سرمایه داری خوب کارکند، زیرا که عاشق آنند. برای آن ها این سیستم عالی است.

دولت باید چقدر باشد، چقدر کوچک باید باشد؟

پاسخ جمهوریخواهان: دولتی بسیار کوچک.

دمکرات ها: دولتی کمی بزرگتر

خوب این هیچوقت بحث جالبی نبوده. سئوالی که باید بپرسیم این است:

آیا ما بهتر از سرمایه داری می توانیم عمل کنیم؟ و اگر بله، چگونه؟ چگونه باید به آن برسیم؟ راه انجام دادن آن چیست؟

نه، نه، نه، چنین سئوالی وجود ندارد. نگاه کنید به فصلنامه کنگره. در ایندکس دنبال بحثی بگردید که در آن یک سناتور یا یک نماینده ی کنگره گفته باشد “من سرمایه داری را دوست دارم” در مقابله با بحثی که کسی گفته باشد: “من دوست ندارم”. لازم نیست که وقت زیادی صرف کنید. پیدایش نخواهید کرد. طی نیم قرن گذشته، دولت ما از کسانی تشکیل شده که صددرصد مشوق سرمایه داری بوده اند. این چیزی است که به دست شما رسیده، عجیب نیست؟

خوب چشم انداز انتقادی ای که من شما را تشویق می کنم از مارکس یادبگیرید، چیست؟

بطورخلاصه بگویم:

شماره یک: سرمایه داری سیستمی فوق العاده بی ثبات است. تمام سیستم های اقتصادی بشر در طول تاریخ گاهگاهی به هم می ریختند؛ اما عمدتا به واسطه ی  مصیبت های طبیعی، مثل باران زیادی، فرسایش خاک یا حمله ی حشرات که همه چیز را می خوردند. و گاهی هم مصیبت های اجتماعی مثل جنگ و رویارویی. سرمایه داری به روشی که مارکس بیان می کند، ویژگی قابل توجه دیگری هم دارد، زیرا علاوه براین مصیبت ها، یک نوع چرخه، چرخه ای بیمارگونه ی چهار تا هفت ساله دارد. یعنی هر ۴ تا ۷ سال گند این اقتصاد بالا می آید. میلیون ها نفر بدون هیچ دلیل قابل توضیحی شغل خود را از دست می دهند.  میلیون ها نفر نمی توانند زندگی کنند، زیرا به اندازه ی کافی در نمی آورند. چرا؟ برای این که میلیون ها نفر کار نمی کنند. مردمی که کار ندارند، شغل می خواهند. مردمی که کار به آن ها نمی دهند، به حاصل آن شغل ها نیاز دارند. اما این سیستم نمی تواند این دو را کنار هم قراردهد. این شکست، نقصی حیرت انگیز است، یا با استفاده از واژه ی تخصصی …. (خنده ی حضار) … نگویم بهتر است.

هر جا سرمایه داری پا گذاشته با خود، بطور متوسط، هر ۴ تا ۷ سال یک دوران افول اقتصادی به همراه آورده است. به این دلیل است که عصبیت زیادی در وال استریت دیده می شود، زیرا آخرین سقوطی که داشتیم ۲۰۰۹ بود. خوب ریاضیات عالی نیاز ندارد. ۴ تا ۷ سال؟ اوه اوه اوه… وقتش است. خوب این بطور متوسطه، ممکن است مدتی بیشتر طول بکشد، اما قدری ترسناک شده و هر روزی که می گذرد، ترسناک تر می شود. برای ۲۵۰ سال، از زمانی که سرمایه داری در انگلستان بنیان گذاشته شد و به قسمت های دیگر رسید، سرمایه داران، بخصوص روشنفکران آن ها، تلاش کردند که راهی پیداکنند که این بی ثباتی را از بین ببرد؛ جلویش را بگیرند و بر آن غلبه پیداکنند. هر رئیس جمهوری از روزولت به بعد به مردم آمریکا قول داده که مردم را از سیر اقتصاد رو به نزول که در دوران وی اتفاق افتاده، که برای هر رئیس جمهوری اتفاق افتاده، در بیاورد. و هر رئیس جمهوری به مردم قول داده که اگر دنبال سیاست های مرا بگیرید، از بحران خارج می شوید و اگر سیاست های مرا اجراکنید، ما هیچگاه بچه های خود را در معرض این رنج قرارنخواهیم داد. تک تک رئیس جمهورها این قول را داده اند، و هیچگاه هیچ رئیس جمهوری به آن عمل نکرده است.

ما در وسط دوران آخرین رئیس جمهور هستیم، و این یکی در نوع خودش تک است. سرمایه داری مشکلش را نمی تواند حل کند، با آن بافته شده است. و این زندگانی شماها را به هم می ریزد. به این دلیل است که چشم انداز اشتغال شما ترسناک است. این همان سیستمی است که در زمان رقابتی جهانی با کشورهایی مثل چین که داریم با آن می جنگیم، حاکم است. خوب هر کسی می داند که کمیت و کیفیت نیروی کار ما برای آینده ی اقتصادی بسیار حیاتی است؛ هرکسی که قدری توجه کند می فهمد که تحصیلات عالی دولتی جائی است که تعداد زیادی از مردم کالج دیده ی ما آموزش می بینند. خوب ما داریم چکار می کنیم؟ ما داریم برای تعداد زیادی از جمعیت کالج رفتن را غیرممکن می کنیم. ما روی دوش آن ها بار بدهی سنگینی می گذاریم که هیچگاه قبلا نداشته ایم – حتی زمانی که وام را دریافت کردند. بعد به آن ها می گوئیم، ما همه ی این بدهی ها را برای تو بالا آوردیم، حالا بگذار در مورد شغلت صحبت کنیم. خوب شغلی بدست می آوری و درآمدی کسب می کنی که هیچگاه به تو اجازه نمی دهد بدهی ای بپردازی که قراره بالا بیاری. ما واقعا کارهای زیادی می کنیم که شما را مجبورکنیم به کالج نروید. خوب چرا وقتی به آن نیاز داریم، چنین می کنیم؟ ما مردم احمقی نیستیم، اما کارهای واقعا احمقانه می کنیم. و این را بدانید، وقتی مردمی که احمق نیستند، کارهای احمقانه می کنند، این علامت آن است که کارها (اشاره به مغز) به خوبی پیش نمیرود.

مارکس تئوریسین بی ثباتی سرمایه داری هست. وی تلاش می کند که آن را توضیح دهد. جلد اول سرمایه بخش طولانی ای دارد – بیش از یک بخش – و در جلد ۲ و ۳ هم به آن پرداخته است. چرا این اتفاق می افتد؟ چرا این عدم ثبات ایجاد می شود؟ چرا سرمایه داری هر چهار تا هفت سال دچار یک سیر نزولی می شود که کسی آن را نمی خواهد؟ تجار نمی خواهند، مردم نمی خواهند، دولت نمی خواهد، اما مرتبا آن را داریم. پس یک چیزی غلط است.

دومین چیز. مارکس نابرابری را توضیح می دهد. سرمایه داری سیستمی است که گروه نسبتا کوچکی از مردم را بسیار ثروتمند می کند و بیشتر مردم را نه – حتی نزدیک به آن هم نیستند. قبلا من باید با یک عالمه آمار توضیح می دادم که چرا بعد از دوران رکود بزرگ- در جنگ جهانی دوم- شکاف بین ثروتمندان و فقرا زیاد شده است. دیگه لازم نیست این کار را بکنم. همه چیز روشن است.

چرا از سال های ۱۹۴۰ شکاف طبقاتی به این بزرگی نداشتیم؟ قدرت گرفتن اتحادیه های کارگری- سی آی اُ و سوسیالیست ها و کمونیست ها بود که واقعا تغییری در دهه های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ بوجودآوردند. اکنون سرمایه داری این شانس را دارد که آن برتری را دوباره کسب کند. ما به سطحی از نابرابری رسیده ایم که شما باید برگردید به دوران فرعون ها در مصر تا مانند آن را پیدا کنید. آقای بیزوز ۱۳۰ میلیارد دلار پول دارد. من نمی دانم چند نفر از شما متوجه می شوید ۱۳۰  میلیارد دلار یعنی چه. اگر وی این پول را به صندوق های سرمایه گذاری تامینی بسپارد- که بیشتر این نوع مردم چنین کاری می کنند- و آن ها برای وی سرمایه گذاری کنند، حداقل ۵ درصد سود کسب می کند. من این را بسیار ساده کردم؛ سالی ۵ میلیارد دلار سود می برد – این فقط بهره است. او مطلقا کاری نمی کند. وی فقط پول جمع می کند.  سالی ۵ میلیارد دلار ؟! این چیزی است که صورت می گیرد. این یعنی ۱۰۰ میلیون در هفته. خوب او بلیط لاتاری نمی خرد. لازم نیست بخرد. (خندهٔ حضار) او هر هفته لاتاری می برد، چه بخرد و چه نخرد. مردمی که وی را توانمند کردند چه کسانی هستند؟ شما که مرتب بلیط می خرید و چیزی نمی برید. این چه معنی ای می دهد- شما در سیستمی زندگی می کنید که من دارم آن را توضیح می دهم، مارکس می گوید خوب این چه نوع سیستمی است؟ این سیستم به آن هایی پاداش می دهد که از قبل دارند. فرض کنید انگار که انجیل آیه ای دارد که بگوید: “به آن هایی که دارند باید داده شود و از آن هایی که ندارند، چیزی باید گرفته شود”. (خندهٔ حضار) البته این در انجیل نیست، اما اگر من انجیل را می نوشتم- اگر مارکس انجیل را نوشته بود چه؟  نه … خوب.

مارکس همچنین متفکر بزرگی بود. به کسانی که هیچوقت آن را نخوانده اند، جدا اصرار می کنم که بخوانند. کارهایش هنرمندانه است، جزو ادبیات است. وی روشنفکری اروپائی بود. شما بسیاری گفته ها از شکسپیر، دانته، و سایر منابع در نوشته های وی می بینید. وی مردم شناسی مطالعه کرده بود. وی پیش از این که یک “اقتصاددان” شود، یک فیلسوف بود. وی به تمام معنی  یک متفکر بود، و آدم جالب توجهی بود. وی این ایده را که سرمایه داری بلای وحشتناکی سر افراد می آورد را مطرح کرد. سرمایه داری مردم را به موقعیت کاری ای پرتاب می کند که در آن، هرروز، آن ها چیزی تولید می کنند که در انتهای روز از آن ها قاپیده می شود. شما صبح می آیید، سرحال و سرزنده. شما دندان هاتون را مسواک زدید، خودتون را آماده کردید، و تمام وجود خود را، جسم و روح خود را برای کار می گذارید تا تولید کنید. بعد در ساعت ۵ عصر یک اتفاقی می افتد. زنگی به صدا در می آید، یا سرپرستی از کنار شما رد می شود و به شما می گوید: “برید خانه. از اینجا بیرون برید. چیزی که شما تولید کردید، مال ماست. ما آن را بر می داریم”. شما بر چیزی که مغز و ماهیچه های شما خلق کردند کنترل و مالکیت و یا اختیار تصمیم گیری ندارید. تولید شما را از شما جدا می کنند. اما بدتر این که شما در موقعیتی قرار می گیرید که در حالیکه دریده شده اید، روابط شما با سایر کارکنان را هم تخریب می کنند، زیرا که آن ها رقیب شما هستند. سرمایه داری اینطور عمل می کند: کارفرمای شما می تواند شما را اخراج کند و کار را به آن دیگری ها بدهد، به خواهرهای آن ها شغل بدهد و شما را اخراج کند. شما نمی توانید وارد رابطه ی دوست داشتنی با سایر همکارانتان بشوید، این خیلی خطرناک است. شما تکه تکه خواهید شد، شما از هم جدا خواهید شد – مثل فروش افراد خانواده ی یک برده به مردم متفاوت، تا رابطه ی بین آن ها تخریب شود. این طی نسل ها چه بر سر مردم آورده است؟ سرمایه داری چه کرده است؟ بحث های مارکس برای این تفکرها معمولا زیر سرفصل از خودبیگانگی معروف است. برتل که اینجاست نویسنده ی پیشگام درباره ی این موضوع در رشته ی مارکسیسم در آمریکا است. این موضوع بیگانگی بسیاری از مطالب را روشن می کند و روانشناسان و سایرین را شگفت زده کرده که بیگانگی با فرد چه کار می کند؟

و بعد تکنولوژی است. اگر مردم از سرمایه داری دفاع می کنند، یکی از چیزهایی که بلافاصله می گویند این است که ” خوب، واقعا تکنولوژی را ایجاد و توسعه داده است”  بله به نوعی کرده است. مارکس خیلی روشن درباره ی آن صحبت می کند و برای آن هم اعتبار قائل است. اما مارکس همچنین منتقد آن است و نشان می دهد که تکنولوژی ای که سرمایه داری ایجادکرده، توسط سود هدایت می شود و سود بر آن حاکم است. یعنی آن تکنولوژی ای ارتقا می یابد که پول بسازد و اگر آن هایی که تغییر تکنولوژی ایجاد می کنند در مسیر خود پولی نبیند، جهتشان را تغییر می دهند. شما این را خوب می دانید و درباره ی آن لطیفه هم ساخته اید. ما تلاش تکنیکی زیادی می کنیم تا سرعت کامپیوتر را  نسبت به دو سال پیش کمی بیشتر کنیم. در مقایسه با مثلا مریضی، گرسنگی، و سایر چیزها، آیا این واقعا مهمترین چیزی در دنیاست که ما باید روی آن تمرکز کنیم ؟ تکنولوژی توسط سرمایه داری رشد کرده است، اما به روش خاص سرمایه داری.  و این روشی نیست که دنیا به آن نیاز دارد.

اما مارکس، درکنار این انتقادات، توضیحی هم دارد. و آن چیزی است که می خواهم با آن بحث را خاتمه بدهم، چون بسیار مهم است. خیلی سریع می گویم. هر تجمع انسانی در طول تاریخ دنیا، چه در دوران باستان، یا معاصر، یا هردوره ی بین این دو، سازمانی برای تولید کالا و خدمات دارد. یک قسمتی از جامعه – نه همه ی آن، فقط بخشی از جامعه – از مغز و ماهیچه ی خود استفاده می کند تا طبیعت را به کالا و خدمات تبدیل کند تا ما بتوانیم استفاده کنیم؛ برای نمونه درخت به صندلی، پشم گوسفند به لباس. خوب این را همه می دانیم و درک می کنیم. مارکس می گوید ولی چیزی که همواره صحیح است این است که تنها بخشی از جامعه این کار را می کند- همه این کار را نمی کنند. برای مثال سالمندان که دیگر نمی توانند کارکنند. بچه ها که هنوز نمی توانند آن کارها را انجام دهند و دیگرانی هم ممکن است باشند. همیشه تعداد زیادی از مردمانی که کار نمی کنند، در کنار کسانی هستند که کار می کنند. بنابراین، برای این که یک جامعه، یک اجتماع، ادامه یابد – خوب دقت کنید – این یک واقعیت است که آن قسمت از جمعیت – کارگران- که کار می کند، که طبیعت را تغییر می دهد، همواره بیشتر از مصرف خود تولید می کند. و آن اضافه تولید “اضافی” توزیع می شود تا سایر اشخاصی که نمی توانند کار کنند، زندگی کنند. به سالمندان، به بچه ها، به جوانان و هرکسی که جامعه بخواهد بهش بگوید که: “هی! تو لازم نیست کار کنی، تو می توانی کار دیگری انجام دهی، تو می توانی مجسمه های کوچک از چوب بسازی، می توانی تمام روز بخوانی، می توانی با گشت زدن با یک چوب بزرگ از ما محافظت کنی بطوریکه هر کسی که آمد بتوانی مانع اذیت او بشوی. می توانی هرچیزی که خواستی درست کنی.

آنوقت مارکس هوشمندانه اضافه می کند که همچنین می توانی یکی را انتخاب کنی و بگی “تو شاه یا روحانی هستی”. خوب می توانید با دادن این اضافه تولیدات که کارگران تولید کرده اند، آنان را تغذیه کنید. هر جامعه ای باید این کار را بکند و چیزی که یک جامعه را از جامعه دیگر متفاوت می کند، چگونگی انجام این تقسیم است- یعنی اینکه چگونه تصمیم گرفته می شود که چه کسانی در کدام گروه قرار بگیرند. با شنیدن این چیزهایی که من گفتم، شما شاید برای مثال فکر کنید که بهتر است در گروهی باشید که اضافه تولید را می گیرد تا این که در گروهی باشید که تولید می کند. ولی خوب چگونه آن را مدیریت می کنید؟ در یک فیلم معروف یک بار گفته شد: شاه بودن خوبه، اما چگونه می خواهید به آن برسید؟ خوب در این واقعا نکتهٔ جالبی وجود دارد. در برده داری، یک بخش از جمعیت صاحب اموال قسمت دیگر جامعه می شود. مردم عملا همچون حیوانات یا چیزهای دیگر، جزو اموال آن ها هستند و شما آن ها را مجبور می کنید که تمام کارها را بکنند و تا تولید می کنند، از دست آن ها می گیرید.  شماها- اجازه بدهید “ارباب” بنامیم- شما ارباب هستید. برده ها تولید می کنند، شما تصاحب می کنید. اما ارباب ها احمق نیستید- خوب همه ی آن ها احمق نیستند- تشخیص می دهند که این عالیه. آن ها تولید می کنند، من تصاحب می کنم، و دوست دارم این روند ادامه یابد. اما برای این که ادامه یابد، برده ها باید فردا هم زنده باشند. بنابراین، نکته اینجاست، من یک قسمت از چیزی که برده ها تولید کردند و به من دادند را به آن ها پس می دهم. برای غذا، لباس، سرپناه، که آن ها فردا بتوانند برگردند، و دوباره کار کنند. پس در برده داری، برده ها اضافه تولید می کردند  و ارباب از آن ها می گرفت. و ارباب آن را به روش هایی که دوست داشت استفاده می کرد، برای استاندارد زندگیش، و شاید هم یک مشتی آدم چوب بدست داشته باشد فقط برای اطمینان از این که یک روزی برده ها صبح از خواب بیدار نشوند و تصمیم بگیرند که “هی ما اکثریت هستیم، و آن ها تعدادشان زیاد نیست، پس می توانیم ترتیب کار را بدهیم”. نه، اما اینجا مردان چوب به دست وجوددارند. فکر کنید این با مغز شما چکار می کند. شما متوجه می شوید که چه سیستم جالبی ست! برده ها خودشان ابزار برده گی خود را تولید می کنند. آن ها هستند که این چماق ها را تولید می کنند. این به برده هایی که می خواهند فکر کنند، یاد می دهد که این سیستمی است که فقط  تا وقتی ما اجازه دهیم وجوددارد، زیرا اگر ما تولید نکنیم، و مازاد تولید را ندهیم، آن ها چماقی نخواهندداشت. و این چماق بدست ها چیزی ندارند که بخورند، و وقتی دارند از گرسنگی می میرند، نمی توانند به ما آسیبی برسانند. و این ممکن است راهی باشد که ما این مشکل را حل کنیم.

در فئودالیسم هم همین بساط به راه است، فقط ما نام های متفاوتی به بازیکنان می دهیم، زیرا آن ها اموال نیستند. ما “سرف” و “لرد” داریم. برای آن هایی که راجع به فئودالیسم یا فئودالیسم اروپایی چیزی نشنیدید، توضیحی باید بدهم. سرف ها سه روز در هفته با خانواده ی خود برروی زمین خود کار می کردند- دوشنبه، سه شنبه و چهارشنبه. اما پنجشنبه، جمعه و شنبه آن قطعه را ترک می کردند، و به زمین لرد می رفتند، و آنجا کار می کردند. اما حاصل کار آن ها روی زمین لرد نصیب لرد می شد و یکشنبه ها – خیلی مهم است- در روز یکشنبه آن ها به یک محل خاص میروند و شخصی به آن ها می گوید خدا از آن ها خواسته همین کار را بکنند، و اگر خیلی خوشایند نیست، به محض این که بمیرند، وضع بهتر می شود.(خنده ی حضار) نخندید! نخندید!

و اکنون لُب مطلب مارکس. وی به ما یاد می دهد که سرمایه داری از زمان انقلاب فرانسه، انقلاب آمریکا در اواخر قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹، یک کمی زودتر در انگلیس، شروع شد. سرمایه داری وارد دنیای ما شد و گفت ما پایان همه ی آن چیزها هستیم. برده داری تمام شد، فئودالیسم هم تمام شد. ما می رویم که از شر این ارباب ها راحت شویم. می رویم که از شر لردهای گیوتین بدست هم راحت شویم. ما سر لوئی را از بدنش جدا می کنیم- و بعد از آن دیگر ساکت می شود. ما می رویم که انقلاب کنیم و این سرمایه- سیستم جدیدی که ما می آوریم به ما آزادی، برابری، برادری و دمکراسی می دهد.

در آمریکا تاکید آن ها برروی دمکراسی بود و در فرانسه آزادی، برابری و برادری سه شعار انقلاب فرانسه بود. آن ها انقلاب کردند، فئودالیسم را از بین بردند و بقیه باقی مانده ی برده داری را از بین بردند و اگر همان موقع نکردند، مدتی بعد کردند، و ما دارای  سیستم سرمایه داری شدیم که اکنون جهانی شده است. و مارکس ۵۰ سال (کمی بیشتر) پس از انقلاب فرانسه به بلوغ رسید، وی به اطراف نگاه کرد- و این لحظه ی تجلی وی است- وی به اطراف نگاه کرد و گفت ما به سرمایه داری رسیدیم؛ ما برده داری را شکست دادیم؛ ما فئودالیسم  را شکست دادیم و از شر آن ها راحت شدیم؛ و سرمایه داری قول آزادی، برابری و برادری و دمکراسی را داده بود، اما من وقتی به اطراف نگاه می کنم، -دهه ۱۸۴۰ و ۱۸۵۰- من تنها سرمایه داری را می بینم و چیز دیگری را نمی بینم. من هیچ آزادی، برابری، برادری یا دمکراسی ای نمی بینم. و لُب مطلب اینجاست: سرمایه داری یک خائن به انقلاب است. انقلابی که قول داده اما هیچگاه عمل نکرده – و تا کنون هم عمل نکرده است. بعد مارکس به خودش گفت: من در نوشته های خودم، و در تفکرات خودم توضیح بدهم که چرا سرمایه داری به قولی که به توده ی مردم داده – مردمی که به سرمایه داری کمک کردند که برده داری و فئودالیسم را ریشه کن کند- نمی تواند عمل کند. و جواب وی این بود که سرمایه داری برعکس تظاهرش، فرقی با برده داری و فئودالیسم ندارد. سرمایه داری همان چیزهاست فقط به شکل اندک متفاوتی. بجای برده و ارباب، به جای سرف و لرد، شما کارفرما و کارکنان را دارید. کارکنان مازاد تولید می کنند که به کارفرما تعلق می گیرد، که آن را برای داشتن اشخاصی در یونیفرم سرمه ای با یک چماق برای سرکوب شمایی که ممکن است از صف بیرون بزنید، بکار می گیرد.

شما آن ها را در سرتاسر نیویورک می بینید. نگران آن ها هستید، درست به همان دلیل که همه نگران اند. بگذارید به ساده ترین زبانی که می توانم بگویم. زمانی که شما بر سر کار می روید و با کارفرمایتان می نشینید و درباره ی شرایط شغل خودتان بحث می کنید و به این نقطه می رسید که من چقدر می گیرم – مثلا ساعتی ۲۰ دلار- و با کارفرمایتان به توافق می رسید و از ساعت ۹ صبح تا ۵ بعدازظهر از دوشنبه تا جمعه سرکار می روید، و ساعتی ۲۰ دلار خود را می گیرید، تمام چیزهایی که مارکس یاد می دهد را، بدون آن که آن را بخوانید، می دانید. مارکس شما را وا می دارد که بهتر متوجه شوید. شما این را می دانید که آن کارفرما، اگر چیزهایی که می گویم درست نباشد، هیچگاه به شما ساعتی ۲۰ دلار نمی دهد؛ طی این ساعات مغز شما، ماهیچه ی شما، کار شما در آخر هفته چیزهای اضافه تر از ارزش ساعتی ۲۰ دلار برای وی تولید می کند که به فروش برساند.

–        یکی از شنوندگان: پس کارخانه اش، مواد اولیه اش چه می شود؟

–        ولف: وی این چیزها را می خرد و تولید این چیزها هم آن را در خود دارد، ما در اقتصاد به آن  ارزش افزوده می گوئیم. وقتی شما ماشین یا مواد اولیه را می خرید آن ها ارزش مشخصی در خود دارند- برای مثال ۱۰۰ دلار. اما کار انسان ارزش دیگری به آن اضافه می کند که همانا ارزش افزوده است.

ما درباره ی این ارزش افزوده صحبت می کنیم. این ارزش افزوده باید بیش از هزینه ای باشد که کارفرما به شما می دهد تا به سرکار بروید و به ارزش اضافه کنید. شما باید مازادی داشته باشید، وگرنه کار را نمی دهد. آن هایی که به خود می گویند، من هیچوقت برای کسی کاری نمی کنم که به اندازه ی ارزش من به من نپردازد، سرمایه داری را درک نمی کنند. این هیچگاه اتفاق نمی افتد؛ اگر بخواهم به زبان فنی صحبت کنم، سرمایه داری یک سیستم اقتصادی مبتنی بر «تجاوز» است و خوشش هم نمی آید کلمات بد و زشتی در این رابطه بیان شود. این سیستم حساب می کند که شما نمی خواهید با واقعیت روبرو شوید. شما نمی خواهید بفهمید “برده ی دستمزد” هستید – مارکس عاشق این اصطلاح است- یعنی چه. او با ارتباط دادن اصطلاحات جدیدی که شما درک می کنید، به برده داری قدیمی، این واقعیت را به شما می فهماند که شما برده هستید و انتخاب شما در این است که برای کدام کارفرما ارزش افزوده تولید کنید. شما نه آزادی و نه رهائی از این وضعیت را ندارید. سرمایه داری شما را در این دام انداخته است، خوب راه حل چیست؟

منطق مارکس آن است که ما باید بالاخره از این دوگانگی خارج شویم. باید به تقسیم کردن تولید بین دو گروه، یعنی آن هائی که تولید مازاد می کنند و آن هائی که این مازاد را تصاحب می کنند و تصمیم می گیرند با آن چه کنند، پایان دهیم؛ نه فقط به شکل برده و ارباب، سرف و لرد، بلکه به شکل کارفرما و کارکنان هم باید پایان داد. دلیل این که سازمان “دمکراسی در کار[۱۷] از تعاونی کارگران دفاع می کند همین است. این پایان دادن به این دو قسمت شدن است. این پایان این ایده ی بی معنی و چرند است که شما باید یا یک کارفرما باشید یا یک کارگر و راه دیگری برای سازمان دادن کار نیست. برده داری هم فکر می کرد که راه دیگری بجز برده داری نیست. چگونه می توانید کاری داشته باشید بدون این که رئیسی داشته باشید؟ خوب باید به این بحث ها پایان داد. اگر کسی بپرسد چگونه می توان بدون شاه یک جامعه را گرداند. جوابش این است که ما قبلا ترتیبش را دادیم، ما ترتیب این یکی را نیز می توانیم بدهیم.

خوب این یک تشابهی ست که می توان بهش فکر کرد: آیا ما واقعا باید هرکسی را به مرد و زن تقسیم کنیم؟ آیا ما باید مزاحم همه زنان شویم که خصوصیت مردانه دارند، و همه ی مردان را که خصوصیت زنانه دارند؟ آیا ما واقعا باید این همه رنج ایجاد می کنیم و با یکدیگر این طور رفتارکنیم؟ ای بابا. بیایید این حرف ها را پشت سر بگذاریم. آیا رنگ پوست واقعا مهم است؟ این مهم است که کسی یک کمی بیشتر دانه های رنگ توی پوستش داشته باشد یا کمتر؟ ما می خواهیم بر همه ی این ها فایق بیائیم.  باید رشد کنیم. این ها موضوعات مشابهی هستند. این ها چیزهایی هستند که ضروریست که از دامش بیرون بیاییم. مارکس کسی است که تمام این چیزها را کشف کرد.

اگر هر چیزی از این حرف هایی که من امشب به شما زدم، واکنشی را در شما ایجاد کند، یعنی شما شنیدید و جالب توجه یافتید، و در کمال محبت، زمانی که من حرف هایم را تمام کردم، مرا تشویق کردید- خوب من هم ممنون شما می شوم، چون مانند هرکس دیگر از تشویق، رضایت نفس پیدا می کنم- باید بدانید که شما مرا تشویق نمی کنید، شما مارکس را دارید تشویق می کنید. سه چهارم چیزهایی که من گفتم بیان خیلی کوچکی از گفته های مارکس است. این برای شما بدین دلیل جالب و مهیج و تازه است که درباره ی  این موضوع ها به شما گرسنگی داده اند. این ها برای شما ممنوع بوده، مشابه هرکسی دیگر که چیزی را براش ممنوع می کنند، اولین باری که به دستش می آورد، برایش گوارا و دلچسب است. برای بار دوم و سوم حتی.  یکی از بزرگترین کارهایی که شما در این سالگرد می توانید بکنید این است که اجازه ندهید مارکسیسم را سرکوب کنند. مارکسیسم رشدیافته ترین سنت نقد سرمایه داری در دنیاست. ۱۵۰ سال از مرگ مارکس می گذرد و مارکسیسم به هر کشوری در این جهان راه یافت، این تفکر با هر فرهنگی، با هر سطحی از توسعه ی اقتصادی، در هر موقعیت تاریخی، و در هر سیاستی خود را ادغام کرد. تعداد تفسیرها از مارکس به معنی واقعی کلمه بی نهایت است. اگر شما یک مقاله ای بخوانید که بگوید “موضع مارکسیستی در آن ست که…” بروید و چیز دیگری بخوانید. “مارکسیست خاصی” وجود ندارد؛ تعداد زیادی از آن ها وجود دارد. شاید سخت باشد که با جان کندن از میانشان گذشت که خوب خیلی بد است، اما چیز بسیار بزرگی است. منبع بزرگی از انتقاد است. این شکست هولناکی است برای ایالات متحده که آن را نشناسد، آموزشش ندهد، و منکر مردمی شود که متعلق به این جمع یعنی روشنفکران و ابزاری انتقادی هستند که می تواند ما را به تغییرات اجتماعی مورد نیاز واداربکند تا پیشرفت بسیار بیشتر، بیش از آن چیزی که اکنون داریم، داشته باشیم.

متشکرم

[۱] Dalton Trumbo

[۲] Bertell Ollman استاد علوم سیاسی در دانشگاه نیویورک

[۳] Paul A. Baran

[۴] Claude Levi Straus آنتروپولوژیست فرانسوی

[۵] john paul sartre فیلسوف، نویسنده و فعال سیاسی فرانسوی

[۶] Louis Althusserفیلسوف مارکسیست فرانسوی

[۷] New Left Review

[۸] Congress of Industrial Organizations یا Committee of Industrial Organization

[۹]NYU   New York University

[۱۰] New School

[۱۱] Samuel Bowles

[۱۲] Herb Gintis

[۱۳] Rick Edwards

[۱۴] Steven Resnik

[۱۵] Kennet Arrow

[۱۶] Laissez-faire سیاست عدم دخالت دولت در اقتصاد

[۱۷] Democracy at Work

منبع : صدای مردم

 

Comments System WIDGET PACK

Share

بازگشت به صفحه نخست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: