نویدنو 10/03/1397
نگاهی به
دیدگاههای مارکس دربارهٔ «مسیر کمونیسم»، جوامع آسیایی، و محیطزیست
دیوید مکلِلان
*
جاناتان سپِربِر، استاد تاریخ در دانشگاه میسوری آمریکا، در زیستنامهٔ
مارکس که اخیراً در کتابی با عنوان ”کارل مارکس: زندگی قرن نوزدهمی
“(۲۰۱۳) منتشر شد، مینویسد که مارکس ”شخصیتی متعلق به گذشته “است. در
زیستنامهٔ جدیدتری با عنوان ”کارل مارکس: عظمت و توهّم “(۲۰۱۶) که
گارِت استِدمان-جونز منتشر کرده است، خط فکری مشابهی دنبال شده است که
هدفِ آن ”بازگرداندن مارکس به همان روزگار قرن نوزدهم است. “قصد من در
این نوشتهٔ کوتاه این است که نشان دهم این گونه نویسندگان و
تاریخنگاران، هرچقدر هم که در عرصههای دیگر کارشان عالی باشد (که
هستند)، ولی تصوّر اینکه مارکس صرفاً فرزند زمان خودش است- و نه زمان
ما- اشتباه است.
مطالعهٔ مارکس و دیدگاههای او صرفاً موضوعی جالب از لحاظ تاریخی نیست.
دانش اخیر نشان داده است که مطالعهٔ مارکس موضوعی است مربوط به عصر ما،
و باید هم چنین باشد. نزدیکترین و برجستهترین گواه این نظر، بحران
مالی سال ۲۰۰۷/۲۰۰۸ و پیامدهای آن، و نحوهٔ بررسی و شناخت آن است. به
نظر میآید که با هر دیدگاهی که به علّتِ این مسئله نگاه شود، توسّل
سرمایهٔ جهانی به سرمایهٔ مالی به مثابه وسیلهای برای برانگیختن کسب
سود و بالا بردن سودهای کاهش یافته دیده میشود؛ و جالب است که چنین
نگاه و استدلالی، دانسته یا نادانسته، الهام گرفته از مارکسیسم است.
امّا از آنجا که من خودم اقتصاددان نیستم، بررسی این موضوع را به
دیگران وا می گذارم.
آنچه من میخواهم در این نوشته مطرح کنم، اشاره به دو عرصهٔ دیگر از
اندیشه های مارکس است که موضوعیت مبرمی در عصر ما پیدا میکند. نخستین
عرصه، درک مادّی (ماتریالیستی) او از تاریخ است. مطلب اصلی در اینجا
این است که خلاصهٔ کلاسیکِ ”پیشگفتار “او در ”نقدی بر اقتصاد سیاسی
“(۱۸۵۹) را- که در واقع حلقهٔ رابط مطالعات اوست- چگونه تفسیر کنیم.
آیا بیان استدلالی مارکس دربارهٔ پیشرفت جامعهٔ بشری در گذار از مرحله
های گوناگون در مسیر رسیدن به کمونیسم، صرفاً توصیفی است (فقط به ما
میگوید که اوضاع چگونه بود) یا هنجاری هم است (یعنی میگوید این تحوّل
یا هر تحوّل آتی خوب است یا چگونه باید باشد)؟ به نظر میآید که تحسین
آشکار سرمایهداری به مثابه نیروی اقتصادی جهانیساز، گواهِ هنجاری
بودن استدلال مارکس باشد. ولی بررسیهای اخیر در مورد دیدگاههای مارکس
دربارهٔ جوامع پیش از سرمایهداری، سبب شک و تردید در این نظر شده است.
به نظر من، مارکس دیدگاههایش در این زمینه را که در اواخر دههٔ ۱۸۴۰ و
اوایل دههٔ ۱۸۵۰ مطرح کرده بود، از اواخر دههٔ ۱۸۵۰ به بعد تغییر داد.
برای مثال، مارکس در ”مانیفست حزب کمونیست “مینویسد که ”بورژوازی با
تکمیل و بهسازی سریع همهٔ ابزارها و وسایل تولید، و با استفاده از
تسهیلات عظیم وسایل ارتباطی، همهٔ ملّتها و حتّی بربرترین آنها را به
مدار تمدّن میکشاند. قیمتهای ارزان کالاهای او توپخانهٔ سنگینی است
که او به کمک آن تمام دیوار های چین را ویران میکند... “به این ترتیب
به نظر میآید که مارکس معتقد بود که نخستین جنگ تریاک بریتانیا با چین
در سالهای ۱۹۳۹-۱۹۴۲، از برخی لحاظ مترقی بوده است. همین رویکرد را در
مقالههای مارکس در نیویورک دیلی تریبون در اوایل دههٔ ۱۸۵۰ میبینیم.
در اینجا، دیدگاه او این بود که استعمار در مجموع نیرویی مترقی بود. و
در ”گروندریسه»، آنجا که مارکس بیان میکند که وقتی بازار جهانی مستقر
و تثبیت شده است و سرمایهداری به سرحدّ نهایی رشد و گسترشش رسیده است،
آنگاه است که سوسیالیسم واقعاً در دستور کار قرار میگیرد، همین دیدگاه
را با توضیح نظری بیشتری دنبال می کند.
این رخدادهای جغرافیایی-سیاسی (ژئوپلیتیک) سرانجام منجر به این شد که
مارکس در تئوری ترقی تاریخیاش تجدیدنظر و آن را اصلاح کند. او در پیش
گفتار ”نقدی بر اقتصاد سیاسی “علاوه بر اشاره به شیوه تولیدهای
باستانی، فئودالی، و بورژوایی، به شیوه تولیدی اشاره میکند که آن را
”آسیایی “ می خواند. میتوان گفت که در اینجا مارکس دیدگاهی چندخطیتر
از توسعهٔ اقتصادی جهان، در مقایسه با دیدگاه خطیاش مثلاً در
”ایدئولوژی آلمانی»، مطرح میکند. همانطور که جورج لیختایم آلمانی در
”مارکس و شیوه تولید آسیایی “(۱۹۶۳) نوشته است، در زمانی که مارکس
امکان انتشار کاپیتال را پیدا کرد، ”شیوه تولید آسیایی مورد توجه
مطلوبی قرار میگیرد؛ در هر صورت، تا آنجا که به جامعهٔ روستایی مربوط
میشود، به مثابه سنگری در برابر از هم پاشیدگی اجتماعی ارزش مییابد.»
تجدیدنظر مارکس در دیدگاههای قبلیاش را میتوان در تغییرهایی دید که
او در چاپهای بعدی کاپیتال اِعمال کرد، بهویژه در چاپ فرانسوی
۱۸۷۲-۱۸۷۵. یک نمونهٔ خوب در این مورد، آنجایی است که مارکس این متن
اصلی آلمانی را تغییر میدهد: ”کشوری که از لحاظ صنعتی توسعهیافتهتر
است فقط به کشوری که کمتر توسعه یافته است، تصویر آیندهاش را نشان
میدهد. “متن فرانسوی یک عبارت تازه دارد که معنای جمله را به طور قابل
توجهی عوض میکند: ”کشوری که از لحاظ صنعتی توسعهیافتهتر است فقط به
کشورهایی که آن کشور را در پلکان صنعتی دنبال میکنند، تصویر آیندهشان
را نشان میدهد.»
این تغییر در تأکید را در نوشتههای شناختهشدهتر مارکس دربارهٔ روسیه
آشکار تر میتوان دید. به غیر از پیشگفتار بر ترجمهٔ روسی مانیفست حزب
کمونیست، این نوشتههای مارکس دربارهٔ روسیه در زمان حیات او منتشر
نشد. مارکس در نامهاش به میخاییلوفسکی (۱۸۷۷) دربارهٔ کمونهای روسی،
در بارهٔ اختلاف نظرش با او بحث میکند و مینویسد: ”او فکر میکند که
صرفنظر از شرایط و موقعیت تاریخی هر ملّتی، حتماً باید طرح من از
پیدایش سرمایهداری در اروپای غربی را به تئوری تاریخی-فلسفیِ مسیری
کلی تبدیل کند که هر ملّتی بنا بر سرنوشت محتومش در آن گام برمیدارد.
“
این برداشت را میتوان با این استدلال به چالش کشید که نیروی اصلی
پیشرانِ ماتریالیسم تاریخی مارکس آن است که ظهور جامعهٔ بورژوایی و
شالودهٔ اقتصاد سرمایهداری آن در واقع پیششرطی لازم برای استقرار
سوسیالیسم/کمونیسم است. در این دیدگاه، فقط گسترش سرمایهداری است که
میتواند فراوانی ضرور برای جامعهٔ کمونیستی را فراهم آورد. مارکس در
”نقد برنامهٔ گُتا “مینویسد: ”دولتهای متفاوت کشورهای متمدن
[پیشرفته] متفاوت- بهرغم تفاوتهای گوناگونی که در شکل دارند- در یک
مورد اشتراک دارند، و آن اینکه همهٔ آنها مبتنی بر جامعهٔ بورژوایی
مدرن هستند، با این تفاوت که توسعهٔ سرمایهدارانهٔ آنها کمابیش متفاوت
است. “به عبارت دیگر، رشد اقتصادی عاملی ضرور است و در حال حاضر این
رشد را فقط سرمایهداری میتواند تأمین کند. همانطور که ماتیو جانسون
در نقد و بررسی (۲۰۱۲) کتاب آندرسون مینویسد: ”مارکس به این دیدگاه
وفادار و متعهد میماند که ظرفیتهای تولید سرمایهداریِ صنعتی،
بزرگترین پتانسیل را برای برآوردن نیاز های انسان و توسعه و رشد
ظرفیتهای انسان دارد. مشکل او با جامعهٔ بورژوایی این است که این
جامعه به دلیل اینکه فکر و ذکرش انباشت سرمایه است، به کریهترین وجهی
در ساماندهی این پتانسیل و بهرهگیری از آن ناتوان میماند. “از این
منظر میتوان گفت که مارکس از رسیدن به جامعهای سخن میگوید که بر
پایهٔ توانمندی و ثروت مادّی جامعهٔ بورژوایی قرار دارد، ولی فارغ از
بربریتی است که در سامانیابی اوّلیهٔ آن به کار گرفته میشود. مارکس
در بخش معروفی در همان ”نقد برنامهٔ گُتا “میگوید که ”مرحلهٔ بالاتر
جامعهٔ کمونیستی “فقط ”پس از آنکه نیروهای تولید افزایش یافته است،
افراد رشدی همهجانبه یافتهاند، و همهٔ چشمههای ثروتِ همیاری با
فراوانی بیش از پیش جریان یافته است “میتواند فرارسد. با همهٔ اینها،
این حکایت طرف دیگری هم دارد. در همان متن، مارکس عبارت مشهور دیگری
دارد مبنی بر آنکه شعاری که روی پرچم جامعهٔ کمونیستی نقش میبندد این
است: ”از هر کس مطابق با تواناییاش، به هر کس مطابق به نیازهایش. “و
روشن است که جامعهای که شالودهٔ آن بر نیازهاست، بسیار متفاوت با
جامعهای است که شالودهٔ آن بر خواستهاست. نیازها محدودند، ولی
خواستها نه. من اگر چیزی را بخواهم، همیشه به خاطر چیزی دیگر است.
برای مثال، ساعت لازم دارم برای اینکه وقت را بدانم. ولی اگر ساعت طلا
میخواهم، چون طلاست آن را میخواهم. و روشن است که نیازهای مردم حدّی
دارد.
اینجا به دوّمین نکتهٔ بحث من میرسیم و آن اینکه مارکس چگونه میتواند
به طرز فکر ما دربارهٔ بحران کنونی و گسترشیابندهٔ زیستبومی کمک کند.
اینکه این بحران تا حدّ زیادی ناشی از صنعتی شدن به طور کلی، و شیوه
تولید سرمایه داری به طور خاص است، موضوعی است که برای همه، بهجز
لجبازترین انکارکنندگان تغییرات آب و هوایی کرهٔ زمین، روشن است.
سرمایهداری نیروی پیشران و انگیزهای درونی برای رشد اقتصادی دارد.
همانطور که مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست توضیح دادهاند،
سرمایهداری نهفقط در موجهای پیدرپی نوآوری در فنّاوری به طور مداوم
چیزهایی تازهای میسازد، بلکه در عین حال خواستها و امیال تازهای
نیز- در مقیاسی بهظاهر بیکران- میسازد. نتیجهٔ ناگزیر این روند،
میشود: گسترش بده، یا بمیر. امّا منابع جهان محدود است، و احتمال
اینکه این منابع بتواند جامعهای زیستپذیر و بادوام بر پایهٔ نیازهای
مردم را تأمین کند بیشتر است تا تأمین کردن جامعهای زیستپذیر بادوام
بر پایهٔ خواستها.
به این ترتیب، بحران زیستبومی کنونی میتواند ما را بر آن دارد که
نگاهی دوباره بیندازیم به موقعیت تاریخی صورت
بندیهای اقتصادی و اجتماعی پیش از سرمایهداری، و نیز در مورد شکل
سیاسی آنها. سوسیالیسمِ همیار و تعاونی ظاهراً بهترین گزینه است. تنها
نظم سیاسیای که نمیتواند از عهدهٔ کار برآید، همان نظمی است که در
حال حاضر در ”غرب “حاکم است: دموکراسی لیبرال بر پایهٔ منافع گروهی خاص
که در آن راهحلهای مسائل زیستمحیطی را در چارچوب سازوکارهای بازار
سرمایهداری ارائه میدهند، مثل داد و ستد کربُن. [کشورهایی که آلودگی
کربُنی (سوختهای فسیلی) بیشتر از حدّ یا سهم مجازشان (مطابق پیمان
کیوتو) تولید میکنند، پول میدهند و جواز یا سهم تولید آلایندههای
بیشتر را از کشورهایی که آلایندههای کمتری تولید میکنند، میخرند.]
چنین رویکردهایی به طور ناامید کنندهای بیاثر و ناکارآمدند، زیرا
فاقد برنامهریزی درازمدّت و انسجام اجتماعی لازمیاند که بهتنهایی
میتواند با این بحران مقابله کند. به قول نظریهپرداز مارکسیست
آمریکایی فردریک جِیمیسون در کتابش با عنوان ”ظرفیتهای دیالکتیک
“(۲۰۱۰)، ”آنچه اینجا باید بر آن تصریح شود، وابسته بودنِ تحققِ هدف
های سیاسی زیستبومی به وجود دولتهای سوسیالیستی است؛ این استدلالی
منطقی است و اصلاً به آسیبرسانی دولتهای کمونیستی [سابق] در ”شرق “به
طبیعت ربطی ندارد که به خاطر مدرنیزاسیون سریع، دست به اقدام هایی
بیملاحظه و مذبوحانه زدند. امّا کاملاً معلوم است که اصلاح زیستبوم
بسیار گرانقیمت است، و نیاز به چنان فنّاوری عظیم و نظارت و اجرای
منظم و مداومی دارد که فقط یک دولت مصمّم و قدرتمند (و احتمالاً یک
حاکمیت جهانشمول معتقد به این هدف) میتواند از عهدهٔ آن برآید.»
باز میگردم به نقطهای که بحثم را آغاز کردم. فکر میکنم توانسته باشم
نشان دهم که مارکس، دستکم در نوشتههای اخیرتر خود، چنین استدلال
میکند که صورتبندیهای اجتماعی-اقتصادی پیش از سرمایهداری دارای
عناصر ارزشمندی بودند که سرمایهداری به طور روز افزونی آنها را از بین
برد. روشن است که از دید مارکس، راهحل بحران کنونی صرفاً در بازتوزیع
ثروت نیست، بلکه در تشکیل جامعهای است که در آن مردم بتوانند زندگی
رضایتبخش (از لحاظ برآورده شدن نیازهایشان) و فارغ از بیگانگی داشته
باشند. در اینجاست که هم عنصر احساسات نسبت به گذشته در تفکر مارکس و
هم اندیشههای او دربارهٔ ارزشهای ذاتی صورتبندیهای پیش از
سرمایهداری نقش پیدا میکند. بینش کلی مارکس دربارهٔ سرشت انسان نشان
داد که در طرح جامعهٔ نوین، حتّی پیش از توجه به سیاست و اقتصاد، توجه
ما باید بر امکانات اجتماعی آن جامعه متمرکز باشد، که مسلماً میتواند
شامل افزایش کاربرد فنّاوری باشد، ولی برای خدمت به پیشرفت اجتماعی، و
نه در خدمت اربابان.
این
سخنرانی در کنفرانس جهانی به مناسبت دویستمین سالگرد زادروز کارل مارکس
در دانشکدۀ مطالعات شرق و آفریقا، دانشگاه لندن ارائه و مورد بحث قرار
گرفت.
·
متن
سخنرانی پروفسور دیوید مکلِلان، محقق انگلیسی در رابطه با کارل مارکس
و مارکسیسم، در کنفرانس مارکس ۲۰۰ . مکلِلان در دانشگاه آکسفورد تحصیل
کرد و در حال حاضر در کالج گولداسکیت دانشگاه لندن استاد تئوری سیاست
است.
به نقل از «نامۀ مردم»، شمارۀ ۱۰۵۲، ۷ خرداد ماه ۱۳۹۷
|