نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2017-03-17

نویدنو  27/12/1395 

 

 

از دموکراسي کربني تا حق بر شهر

در نبرد عليه نئوليبراليسم

کنراد بوگارت- برگردان: مسعود اميدي

تيموتي ميچل در کتاب خود، «دموکراسي کربني»، ارتباط متقابل بين تحول تاريخي انرژي از سوخت‌هاي فسيلي را از يک‌سو و ظهور سياست‌هاي دموکراتيک مردمی از‌سوي‌ديگر، مورد تجزيه و تحليل قرار مي‌دهد. استفاده فزاينده از زغال سنگ در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم به‌ويژه انقلاب‌هاي صنعتي و امکان توسعه شهرهاي کاپيتاليستي مدرن را سبب شد. دنياي اجتماعي- فني ايجادشده حول اين جريان‌هاي صنعتي انرژي، ابزارهايي را نيز براي انباشت اثربخش مطالبات دموکراتيک فراهم کرد. زغال‌سنگ، منبع اصلي انرژي جامعه‌ صنعتي بود. بااين‌حال، اين زيرساخت‌هاي خاص ساخته شده بر محور انرژي زغال‌سنگ از جهت خاصي آسيب‌پذير بود. اين زيرساخت‌ها، شمار زيادي از کارگران معادن زغال‌سنگ، کارگران راه‌آهن و کارگران بارانداز را گرد هم آورد که از نيروي عظيمي در ايجاد اختلال در جامعه صنعتي برخوردار شده بودند. کنترل آنها بر انرژي و استفاده از اعتصاب عمومي چون ابزاري سياسي، سبب اثربحشي و موفقيت فعالیت طبقاتي شد. خرابکاري به کندکردن يا ايجاد وقفه در عملکرد طبيعي يک فرايند حياتي اشاره دارد. به‌ويژه معدنکاران از جايگاهي کليدي برخوردار شدند. آن‌گونه که ميچل تشريح مي‌کند: 
جريان و تمرکز انرژي، برقراري ارتباط بين مطالبات معدنکاران را با مطالبات ساير کارگران امکان‌پذير کرده و مبارزات آنها را از قدرت فني‌اي برخوردار کرد که به‌سادگي قابل چشم‌پوشي نبود. اعتصاب‌ها نه به‌علت منزوي‌بودن معدنکاران از سايرين بلکه برعکس به‌علت جريان‌هاي زغال‌سنگي بود که اتاقک‌هاي زيرزمين را در هر کارخانه، اداره، خانه يا وسايل حمل‌و‌نقلي را که وابسته به بخار يا نيروي الکتريسيته بودند، مرتبط مي‌کرد. 
قدرت رو به رشد يک جنبش کارگري صنعتي و فشاري که اين جنبش قادر به اعمال آن بود، سرانجام نقشي حياتي در ظهور پروژه‌ سياسي دولتِ رفاه کينزي و اشکال گوناگون توسعه‌گرايي در جهان پسااستعماري بازي کرد. با اين حال، اين مصالحه طبقاتي به‌عنوان توافق پس از جنگ، موفق به جلوگيري از راديکال‌شدن هر چه بيشتر جنبش‌هاي کارگري نيز شد. زيرساخت‌هاي ايجادشده بر محور انرژي، بار ديگر نيز نقش مهمي را بازي کرد. تغيير از زغال‌سنگ به نفت که از طريق برنامه‌ مارشال در اروپا معرفي شد، نه‌تنها پويايي ساختاري سرمايه‌داري صنعتي را به‌طور بنيادي تغيير داد بلکه بر نيروي کار سازمان‌يافته نيز به شکلي منفي تأثير گذاشت. توليد و انتقال نفت، کمتر متکي به نيروي کار بود. استخراج نفت، حضور کارگران روي زمين را الزامي مي‌کرد که به معناي آن بود که آسان‌تر مي‌شد بر آنان نظارت کرد. مهارت کارگران معادن زغال‌سنگ در استخراج منابع انرژي، جاي خود را به دانشِ فني زمين‌شناسان و مهندسان داد. علاوه بر اين، اختراع لوله‌هاي خط انتقال نيز توانايي کارگران براي ايجاد وقفه در جريان انرژي را کاهش داد. به‌علاوه اختراع تانکرهاي نفتکش و کشتي‌هاي کانتينر بزرگ‌مقياس، نيز به محدودکردن قدرتِ متحد اتحاديه‌ها کمک کرد. اگر در يک محل، اعتصابي رخ مي‌داد، تانکر نفت مي‌توانست بي‌درنگ مسيرش را عوض کرده و نفت خود را از محلي ديگر تأمين کند. 
کانتينري‌کردنِ استاندارد، اجازه مي‌داد که کالاها بي‌آنکه وابستگي چنداني به نيروي کار انساني براي بارگيري، انبارش، نگهداري و تخليه بار داشته باشند، از طريق ريل‌ها، جاده‌ها و مسيرهاي دريايي، انتقال يابند و اين مسئله، عقلانيت اقتصادي مناسبي را براي سرمايه به همراه داشت زيرا ايستگاه‌هاي کشتيراني و بندرگاهي ازجمله مهم‌ترين محل‌ها براي ناآرامي‌هاي کارگري بودند اما کانتينر، نقشي بيشتر از محدودکردن صرفِ قدرت کارگران بارانداز بازي کرد و به روش‌هاي بنياني به دگرگوني سازمان‌هاي سرمايه‌داري کمک کرد: «کانتينر در ترکيب با نفت ارزانِ دهه‌ 1960ميلادي، انتقال محصولات به آن‌سوي آب‌ها را ممکن کرد.» اکنون مي‌شد محصولات صنعتي را به‌آساني بيشتري به کشورهاي کم‌درآمد ارسال کرد. 
 دو پارگراف پيشين به‌طور بسيار خلاصه، آنچه را ميچل به‌عنوان دموکراسي کربني درک مي‌کند و چگونگي تغييرات انجام‌شده در ارتباط متقابل بين سياست دموکراتيک و انرژي در طول قرن بيستم را توضيح مي‌دهند. در اينجا، دو درس مهم مي‌توان گرفت؛ اول از همه اينکه ميچل نشان مي‌دهد که اثر‌گذاربودن مقاومت نه‌تنها وابسته به قابليت سازماندهي جنبش‌هاي اعتراضي است بلکه همچنين بر توانايي آنها براي بهره‌بردن از نقاط ضعف ساختاري سرمايه‌داري و آسيب‌پذيري‌هاي درون زنجيره‌هاي انرژي يا به‌طور عام‌تر، درون سيستم‌هاي پشتيباني زيرساختي نيز وابسته است. دوم آنکه او همچنين نشان مي‌دهد که مقاومت اثربخش در برابر چيرگي سرمايه‌داري، روي اينکه چگونه خود سرمايه‌داري پويايي‌هاي ساختاري خود را تغيير مي‌دهد نيز تأثيرگذار است؛ در نتيجه، شيوه‌هاي موفقيت‌آميز اعتراض نه‌تنها ممکن است دستاوردهاي مهمي را حاصل کند (براي مثال، توزيع مجدد ثروت از طريق سيستم رفاه) بلکه اين شيوه‌ها در محيط يک سرمايه‌داري دگرگون‌شده، آسيب‌پذير نيز هستند. زماني سرمايه‌داران به سبک‌هاي جديدي از دولت و سازمان دست مي‌يابند که تأثيرگذاري شيوه‌هاي خاص مقاومت را کمتر يا حتي بي‌اثر مي‌کند. اين واقعيت ممکن است فشار مجددي را بر دستاوردهايي خاص يا امتيازهاي اجتماعي وارد کند. اين دقيقا همان چيزي است که ما در نظم سياسي 30 سال گذشته‌ نئوليبراليسم به موازات شکست‌هاي مکرر نيروي کارِ سازمان‌يافته شاهدش بوده‌ايم. اين دو درس تأکيد مي‌کند که هر حرکتي که مي‌خواهد در برابر استثمار و سلطه سرمايه‌داري مقاومت کند، بايد اهميتِ درکِ ماهيتِ دائما در حال تغيير سازمان و قدرت سرمايه‌داري را تشخيص دهد. شکل‌هاي جديد سلطه و استثمار، به شيوه‌ها و استراتژي‌هاي جديد مقاومت نيازمند هستند. 
 فيلسوف فرانسوي، هنري لوفور (1901- 1991) اين مسئله را به‌خوبي درک کرد. حتي به نظر مي‌رسد که لوفور، دموکراسي کربني را پيش از اينکه ميچل آن را بنويسد، خوانده است! در اوايل دهه‌ 1970، او اشاره ميچل را مبني‌بر اينکه در جوامع معاصر ما، شيوه‌هاي مقاومتي که توسط معدنکاران به کار گرفته مي‌شد يا به‌صورتي گسترده‌تر، شيوه‌هاي مورد استفاده توسط کارگران کارخانه‌ها را براي ايجاد اختلال در روند توليد کالا به شکل اعتصاب و ... به اندازه‌ گذشته مؤثر نيستند، پيش‌بيني کرد. اين بينش از درکي انتقادي از جامعه‌ همواره در حال تغييرِ سرمايه‌داري ريشه مي‌گرفت. لوفور همچنين تلاش کرد که پروژه‌ جايگزين را مطرح کند: حق بر شهر. امروز بسياري از انديشمندان منتقد از اين مفهوم لوفور الهام گرفته و اهميت آن را مورد بحث قرار داده‌اند؛ براي مثال، ديويد هاروي، حق بر شهر را به‌عنوان «حقي براي تغييردادن خودمان به‌وسيله‌ تغييردادن شهر» توصيف مي‌کند. او اين حق را به‌مثابه حقي اجتماعي به‌جاي حقي فردي درک مي‌کند. «ازاين‌رو، اين دگرگوني به گونه‌اي اجتناب‌ناپذير به اعمال يک قدرت اجتماعي براي تغيير شکل روندهاي شهرنشيني بستگي دارد.»
بااين‌حال، در بسياري از موقعيت‌ها، مفهوم حق بر شهر بسيار تنگ‌نظرانه تفسير مي‌شود و در نتيجه، با خطر ازدست‌رفتن گرايش رهايي‌بخش و ويژگي راديکال آن همراه مي‌شود. اگر ما به متن اصلي لوفور برگرديم، او حق بر شهر را بيش از همه به‌عنوان پروژه‌اي سياسي و نقدي راديکال از جامعه‌ معاصر ما معرفي مي‌کند. لوفور، مفهومي کم‌وبيش قانوني را که بتوان آن را به شکلي موشکافانه در متون حقوقي ما ثبت و مشخص کرد، در سر نداشت. مفهوم لوفور فقط به معني حقي برابر نبود. علاوه بر اينها، همان‌گونه که گفته‌ مشهور مارکس-الهام‌بخش بزرگ لوفور- اشاره دارد: «ميان حق و حقوق برابر، نيرو است که تعيين‌کننده است.» طبق گفته‌ لوفور، حق بر شهر بيش از همه يک کنش است، کنشي که نمي‌تواند از مبارزه اجتماعي جدا باشد. لوفور بينش حق بر شهر را در کتابش با عنوان مشابه «حق بر شهر» (
Le droit à la ville) در سال 1968 بسط مي‌دهد. با  وجود این، براي درک بهتر آنچه او در ذهن داشت، بايد اين کتاب را در ميان پروژه‌ فکري بزرگ‌تر او در مورد شهرنشيني قرار دهيم. در کتاب بعدي‌اش، در سال 1970، انقلاب شهري (La révolution urbaine) ، او پويش‌هاي روند تاريخي طولاني‌تري يعني پويش‌هاي سياسي و اجتماعي شهرنشيني فزاينده را پي مي‌گيرد. به ما مي‌گويد که اين روند تاريخي شهرنشيني، دگرگوني جامعه‌ انساني از کشاورزي تا صنعتي و در نهايت، دگرگوني شهر را بازتاب مي‌دهد. او اين سير تکاملي را به تغييري در شکل محدوده‌اي شهر يعني تبديل پليس ابتدايي (شهر سياسي)، به شهري بازرگاني، پس از آن به شهري صنعتي و در نهايت به شکل شهر نئوليبرال کنوني مرتبط مي‌کند؛ چيزي که لوفور در زمان نگارش، آن را مرحله‌اي بحراني ناميد. لوفور در اين سير تکاملي به‌سوي جامعه‌اي شهري، چندان به خيالبافي درمورد ظهور شهرهاي جهاني چون نيويورک، لندن، يا شانگهاي نپرداخت بلکه بيشتر جهاني‌شدن واقعي بافت شهري را که مفهومي‌کردن بسيار وسيع‌تر شهر است، مورد نظرش قرار داد. او بيان مي‌کند که: «اين اصطلاح به نوعي تنگ‌نظرانه، جهان ساخته‌شده‌ از شهرها را تعريف نمي‌کند بلکه تمامي مظاهر سلطه شهر بر کشور را تعريف مي‌کند. به اين تعبير، يک اقامتگاه ايام تعطيل، يک سوپرمارکت در حاشيه‌ شهر، همگي قسمت‌هايي از بافت شهر هستند.» به بياني ديگر، مطالبه‌ حق بر شهر در مرزهاي شهر واقعي تمام نمي‌شود و منحصرا به‌وسيله‌ ساکنان شهر اعمال نمي‌شود. حق بر شهر، دربردارنده پروژه‌اي سياسي براي تمامي جوامع و يک بازانگاشت راديکال از آن جامعه است. 
آنچه لوفور آن زمان در 1970 به‌عنوان جامعه‌ معاصر شهري ما توصيف کرد، همان چيزي است که امروزه بسياري از دانشمندان ‌منتقد به‌عنوان آغاز جامعه و شهرنشيني نئوليبرال مدنظر قرار مي‌دهند. توسعه‌ سرمايه‌دارانه همواره ارتباط متقابل نزديکي با شهرنشيني داشته است. بااين‌حال، شهر نئوليبرال به‌طور بنيادي با شهرهاي مدرنيستي قرن نوزدهم و شهرهاي فورديستي قرن بيستم متفاوت است. نفت ارزان، کشتي‌هاي کانتينربر و سرانجام ماديت‌يافتن بافت شهري ازقبيل بزرگراه‌ها، خطوط هوايي و شبکه‌هاي کنوني اطلاعات و تکنولوژي، همگي در شکل‌گيري اين حقيقت سهيم‌ هستند که در سرمايه‌داري کنوني، شهر و نه کارخانه، تبديل به فضاي سلطه شده است. علاوه بر اين، درحالي‌که زيرساخت شهري در پشتيباني از توسعه‌ سرمايه‌داري و توليد در دوره صنعتي از نقشي تعيين‌کننده برخوردار بود، امروزه اين نقش ممکن است واژگون شده باشد. فضاهاي شهري به محصولات مصرفي بسيار باارزش تبديل شده‌اند و طبيعت خلاق و مبتکر سرمايه‌داري از طريق نقش دوگانه‌ شهر نشان داده شده است: به‌عنوان مکاني براي مصرف و زمينه‌اي براي مصرفِ فضا؛ دو شکل رشدي که در وهله‌ اول به‌واسطه سطوح فزاينده بدهي (هم خصوصي و هم عمومي) و زمين‌خواري املاک و مستغلات تغذيه شده‌اند؛ بنابراين تصادفي نيست که لوفور با اشاره‌ دقيق به اينکه شهرنشيني نئوليبرال، ارزش مبادله‌ فضاي شهري را فراتر و بيشتر از ارزش مصرف آن از مزيت برخوردار کرد، تحليل مارکس از کالا را به شهر تعميم داد. علاوه بر اين، درحالي‌که پروژه‌ مدرنيستي قرون 19 و 20، صنعتي‌کردن را در بالاترين اولويت خود داشتند، جامعه‌ شهري معاصر، نخستين اولويت خود را بر «سرمايه‌گذاري» و آزادي حرکت سرمايه قرار داده است. تحقق اين اولويت‌هاي جديد به تغييرات راديکال در درون بافت شهري وابستگي دارد و در نتيجه، تغييرات کيفي در ساختار سرمايه‌داري، نيازمند بينشي نو در درک پديده‌ شهر، نه‌تنها به‌عنوان محصولي از مناسبات سرمايه‌داري بلکه همچنين به‌عنوان توليد‌کننده‌ شرايطي جديد براي انباشت سرمايه است. شهر مدرن تنها مکان منفعلي براي توليد يا تمرکز سرمايه نيست بلکه شهري مداخله‌گر در توليد (همين‌طور در ابزار توليد) است. 
لوفور در اينجا براي برقراري ارتباط با تحليل ميچل درصدد است که نقاط ضعف کنوني و آسيب‌پذيري‌هاي شهرسازي و جهاني‌سازي سرمايه‌داري نئوليبرال را دريابد. امروزه معادن زغال‌سنگ، خطوط راه‌آهن و به‌طور کلي کارخانه‌ها نيستند که گلوگاه‌هاي سرمايه‌داري نئوليبرال هستند بلکه خودِ شهر تبديل به گلوگاه شده است. اين به معناي آن نيست که مبارزه اجتماعي در برابر توليد صنعتي به چيزي زائد تبديل شده باشد بلکه به اين معناست که انعطاف‌پذيري سرمايه و سرمايه‌داري با ترميم زيان‌هايش در فضاي زندگي (شهر) ازجمله از طريق افزايش همه انواع اجاره‌بها يا از طريق انتقال کل توليد به جايي ديگر، بر زيان‌هاي فضاهاي توليد غلبه مي‌کند. امروزه مسئله‌ حياتي همان است که در اوايل قرن 20 بود: مبارزه اثربخش، نيازمند ايجاد وقفه در رگ حياتي نظام سرمايه‌داري است. تنها طبيعتِ اين رگ حياتي به‌طور بنيادين تغيير يافته است؛ به‌اين‌ترتيب، حق بر شهر، پروژه‌اي براي مطالبه‌ دوباره‌ شهر خصوصي نيست بلکه آرماني انقلابي براي آزادکردن جامعه از بيداد سرمايه‌داري است، درک اين‌ حقيقت است که اين مسئله بايد با هدف قراردادن زيرساخت‌هاي حياتي نئوليبراليسم و سرمايه‌داري جهاني، از درون شهر آغاز شود، مورد هدف قراردادن زيرساخت‌هاي حياتي جهاني‌سازي نئوليبرال و مالي است. اين امر مبارزه‌اي را معرفي مي‌کند که محدوده‌هاي دولت- ملت و دموکراسي ليبرال را به‌عنوان يک نظام ملي درمي‌نوردد. يک پروژه‌ راديکال مبتني‌بر يک فرايند تخصيص مالکيت و «اجازه استفاده تمام و کمال» از شهر است. اين امر نيازمند «تسلط بر اقتصاد (ارزش‌هاي مبادله، بازار و کالاها) بوده و ازاين‌رو، در درون چشم‌اندازهاي انقلاب تحت هژموني طبقه کارگر درج شده است» از نظر لوفور نيز دقيقا همان‌گونه که مارکس صد سال پيش استدلال کرد، طبقه‌ کارگر به‌عنوان عامل اصلي تغيير راديکال باقي مي‌ماند. با وجود اين، مهم است تأکيد شود که او تعبيري بسيار گسترده از طبقه‌ کارگر ارائه داد. طبقه کارگر شامل همه آنهايي است که در معرض رنج ناشي از تبعيض، تهيدستي و سلطه استراتژي‌هاي طبقه‌ نئوليبرال قرار دارند. با قراردادن بحث در شرايط کنوني، طبقه کارگر نه‌تنها شامل نيروي کار بلکه شامل مهاجران غيرقانوني استثمار شده‌، رانده‌شدگان از شهر، صاحبخانه‌هاي خلع يد شده، حاشيه‌نشينان، جوانان بيکار، زنان مورد تبعيض، زحمتکشان بومي سلب مالکيت شده، صاحبان مغازه‌ها و کسب و کارهاي کوچکِ از دور خارج شده به‌وسيله‌ وال مارت‌ها و مونسانتون‌هاي (کمپاني جهاني محصولات کشاورزي) اين روزگار و... نيز مي‌شود. اين طبقه‌ وسيع شهروندان شهري شديدا با «المپ‌نشين‌هاي اشرافي بورژوازي جديد که ديگر يکجا ساکن نيستند و آنهايي که از گراندهتلي به گراندهتل ديگر يا از قصري به قصري ديگر مي‌روند، درحالي‌که فرماندهي يک ناوگان يا کشوري را از روي قايق تفريحي هدايت مي‌کنند، کساني که همه‌جا هستند و هيچ‌جا نيستند»، در تقابل است. 
به‌طور روشن، پرسش تعيين‌کننده اين است که ما چگونه اين پروژه‌ انقلابي حق بر شهر را به اقدام واقعي روي کره‌ خاکي تبديل کنيم؟ ممکن است انسان از آنچه لوفور در مورد تشديدِ فعلي مبارزه اجتماعي در سرتاسر جهان مي‌گويد، متعجب شود. آيا روشي که در آن ميدان تحرير تبديل به سمبلي جهاني براي مقاومت و همبستگي شد، دربردارنده آغازي است بر آنچه لوفور در ذهن داشت؟ آيا مي‌توانيم آنچه را با خيزش دنياي عرب آغاز شد، به‌عنوان بذرهاي انقلابي رشد يابنده عليه نئوليبراليسم در نظر بگيريم؟ دو عامل اشاره به اين دارد که مي‌توان رخدادهاي پس از 2011 ميلادي را بر‌اساس برداشت لوفور، به‌عنوان مطالبه‌اي براي حق بر شهر مدنظر قرار داد؛ نخست اينکه تسخير ميدان تحرير و خيابان بورقبه نه‌فقط در بقيه جهانِ عرب بلکه به‌سرعت در گستره جهاني طنين‌انداز شد. اين مبارزات در ميدان پلازا دل سول (در مکزيک)، پارک زاکوتي (در نيويورک)، سينتاگما (در آتن)، (ميدان) تکسيم در استانبول و بسياري مکان‌هاي شهري در گوشه‌وکنار دنيا ادامه يافت. در اين راستا، تسخيرها بيش از مطالبه‌اي صرف درباره اصلاح شهرهايي خاص يا به‌مبارزه‌طلبيدن رژيم‌هاي محلي بودند، خواسته‌هاي مردم عرب در بقيه جهان طنين‌انداز شد. ايده‌ها و روش‌ها در همه‌جا به اشتراک گذشته شد -که البته به معني اين نيست که يکسان يا عين هم باشند. دوم‌اینکه تسخير فضاي «عمومي» در سراسر جهان - يا فضايي عمومي که در مالکيت خصوصي قرار دارد، مثل مورد پارک زاکوتي- به‌طور نمادين به مسئله‌ محوري پروژه‌ نئوليبراليسم، يعني تمايل براي خصوصي‌سازي همه‌چيز، حمله کرد. به اين تعبير، تسخيرها ويژگي‌اي راديکال داشتند. از اين گذشته، ايده‌ خاص «تسخير وال‌استريت» - دست‌کم در مقام سخن- تخريب بنيان‌هاي اقتصادي‌اي را نشانه‌گيري کرده بود که انرژي موردنياز جهاني‌سازي نئو ليبرال را تأمين مي‌کرد. 
اما آيا اين کافي است؟ برخي از مسائل مهم وجود دارند که در اينجا بايد مورد توجه قرار گيرند. تا به امروز، هنوز اين تسخيرها، شايد به استثناي معدودي از مبارزات در جهان عرب، به اين موفقيت دست نيافته‌اند که روابط قدرت موجود را تغيير دهند، چه رسد به اينکه آن را به‌طور بنيادين به چالش بکشند. برخي از منتقدان جنبش تسخير، فقط به اين نکته اشاره مي‌کنند: «تسخير، فقط يک سرگرمي است است و نه اعمال قدرت.» لوفور و ميچل هر دو تأکيد مي‌کنند که نيرو محرکه‌ اصلي براي تغيير، تقابل است، نه سازش. اتحاد واقعي معدنکاران، کارگران خطوط راه‌آهن و کارگران بارانداز به آنها نيرويي استثنايي براي مقابله مي‌داد ولي امروز آن نيرو در کجا نهفته است؟ مقابله با نيروي نئوليبراليسم همچنين به اين معني است که مسئله خشونت، نه به مفهوم وسيله‌اي برای دستيابي به اهدافي معين بلکه به‌عنوان واقعيتِ مبارزه انقلابي بايد جدي گرفته شود. هنگامي که قدرتِ مسلط به‌راستي مورد تهديد واقع شود، خشونت رخ خواهد داد. مي‌توان اين حقيقت را در ميادين شهرهايي که در آن اعتصاب‌کنندگان با ماشين‌هاي نظامي آبپاش، گازهاي اشک‌آور، گلوله‌هاي پلاستيکي و در مواردي با چيزهايي بسيار بدتر روبه‌رو شدند، ديد. تاريخِ دموکراسي مردمی نيز در بسياري از موارد به همين طريق، پيش از آنکه تغييراتي واقعي محقق شود، به خشونت گراييده است. امروز، از تحرير گرفته تا تکسيم و در همه‌جاي جهان، تسخيرکنندگانِ فضاي عمومي، فقط با امتناع از ترک ميادين و بدون هرگونه مبارزه‌اي، ساختارهاي خشني را که جوامع آنها را سازمان مي‌دهند، در معرض نمايش قرار داده‌اند. با وجود اين، چنانچه اين مقاومت در بن‌بست‌هايي مانند آنچه در باتلاق ژئوپوليتيک سوريه و سرکوب نظامي در مصر مشاهده شد، غرق شود، اين خشونت مي‌تواند براي مقاومت ويرانگر باشد؛ به عبارت ديگر، به‌شدت محتمل است که در صورتي که تسخيرکنندگان نتوانند با قدرت واقعي برای تخريب اين ساختارها با آن مقابله کنند، تداوم بي‌وقفه‌ خشونت و سرکوب منجر به فاجعه شود. 
از اين‌رو مسئله‌ خشونت، قدرت و رويارويي، دو مجموعه پرسشِ مهم براي آينده‌ مقاومت در برابر ما قرار مي‌دهد. نخست، درباره‌ خود تسخيرکنندگان: آيا صرفِ برتري عددي کافي است؟ از اين مهم‌تر، چگونه ما تسخير را به اجرا‌ گذاريم؟ تسخير، نيازمندِ فداکاري، زمان و منابع مستمر است؛ ازاين‌رو، چگونه مي‌توانيم تسخير را با الزامات روزمره‌ زندگي درهم آميزيم؟ آيا تسخير‌کنندگان مي‌توانند در طول شب، سوپرمن و در طول روز، کلارک کنت (شخصيت کميک استريپ سوپرمن) باشند؟ طوري که عصرها جسورانه در ميان گازهاي اشک‌آور رژه بروند و فردا صبح به سر کار بازگردند؟ آيا اصولا تسخير فضاي عمومي مي‌تواند بدون تسخير محل کار وجود داشته باشد؟ دوم، در مورد شيوه‌هاي تخريب: چگونه با طبيعتِ اساسا متفاوتِ مهم‌ترين ساختارهاي سرمايه‌داري معاصر درگير شويم؟ چگونه ماديت شبکه‌هاي ظاهرا غير‌مادي جريان‌هاي مالي را افشا کرده و ساختارهاي فيزيکي واقعي کنوني و شهري‌اي را که زير بناي آن را محکم مي‌کند، تخريب کنیم؟ به‌علاوه، آيا تسخير برخي از شهرها، مي‌تواند بدون تسخير ساير شهر‌ها موفقيت‌آميز باشد؟ آيا همه ما مسئوليت مشابهي در اين جنبش «جهاني» يا پديده داريم؟ همان‌گونه که ميچل به ما درباره دولتِ انرژي نفت يادآور مي‌شود، «اداره‌کردنِ ذخاير جهاني نفت، مانند بيشتر چيزهايي که «جهاني» مي‌خوانيم، متکي بر تعداد نسبتا کمي از مکان‌هاست- چند ده ميدان نفتي اصلي، لوله‌هاي انتقال و پايانه‌ها و مشتي از ناوگان‌هاي تانکري (نفتکش) که بين آنها سفر مي‌کنند. «اين حقيقت درباره شهرهاي جهاني ما چه مي‌گويد؟ درباره مراکز فرماندهي سرمايه‌داري نئوليبرال، آن مکان‌هاي معدود، درباره آن مراکز مالي که در اداره‌کردنِ جريان بين‌المللي سرمايه از نقشي تعيين‌کننده برخوردارند، چه مي‌گويد؟ درباره‌ مسئوليت ساکنان اين مراکز چه مي‌گويد؟ آيا آنها مسئوليت بيشتري دارند؟ آيا مکان‌هاي ديگر در عملياتشان يا حتي در رهبريشان وابسته به همکاري با آنها هستند؟ در نهايت، آيا اين سخت‌ترين وظيفه‌ پيش‌رو نيست؟ يعني اين وظيفه که حق بر شهر اشاره دارد به تغيير جامعه از طريق به‌دست گرفتن بيش از فقط يک شهر، با اقدام محلي اما در درون يک جنبش جهاني؟ 
[1] منبع:
http: //www. jadaliyya. com
اين مقاله ترجمه‌اي است از
 
From Carbon Democracy to the Right to the City: On the Struggle Against Neoliberalism
نويسنده: کنراد بوگارت

لینک کوتاهhttp://vaghayedaily.ir/fa/News/62775

 

 

بازگشت به صفحه نخست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: