نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 

2016-05-18

نویدنو  28/02/1394 

 

 

 

 

دیوید هاروی در «به عبارت دیگرِ» بی بی سی

گفتگو با احمد سپیداری

 

ع. رخشان:

آقای سپیداری! چندی پیش، بی بی سی گفتگوئی با پرفسور دیوید هاروی داشت که حاوی نکات جالبی بود. تا آنجائی که به یاددارم، شما از اولین کسانی بودید که اقدام به ترجمه ی مقالات تحلیلی ایشان نمودید که آن زمان در ماهنامه ی چیستا یا دانش و مردم و بسیاری از سایت های سیاسی چپ منعکس می شد.

می خواستم نظر شما را درباره ی این مصاحبه و نظرات او بدانم. اگر اجازه دهید، چند سئوال اساسی برای من مطرح است که خوشحال می شوم به آن ها پاسخ دهید.

 

احمد سپیداری: من هم مصاحبه را به دقت گوش دادم و به نظرم رسید باید آن را نقد کرد. خوشحالم که شما با طرح سوالاتی در این رابطه، همین هدف را دنبال کرده اید.

 

ع. رخشان:

نظر شما در مورد این برداشت پرفسور هاروی که باید به متن های خود مارکس برگشت تا دید وی چه گفته، چیست؟ او می گوید:

"یک چپ انعطاف پذیر درحال پدیدار شدن است. احتمالا هنوز یک پارچه نیستند و منسجم نیستند، ولی بسیار نواندیش و خلاقند و از نظر فرهنگی بسیار پذیرا هستند. بنابراین سیاست نوی در حال شکل گیری است و من دوست دارم در این راه بیشتر بروم. در عین حال علاقه دارم که این حرکت پایه های نظری منسجم تری داشته باشد و فکر می کنم یکی از راههائی که می توانید به آن برسید مطالعه ی مارکس است."

نظر شما در مورد بازگشت به مارکس و "چپ نو اندیش" ی که او می گوید چیست؟ آیا شما با عقیده ی وی موافقید؟

 

احمد سپیداری:

«بازگشت به مارکس» البته طرحی نیست که ایشان برای اولین بار ارائه کرده باشد. رد لنینیزم تحت نام «بازگشت به مارکس» سابقهٔ تاریخی شناخته شده ای در فرهنگ سیاسی چپ داشته است. در برداشتی که من از کارهای دیوید هاروی داشته ام، او بر خلاف بسیاری از مدافعان بازگشت به مارکس، نه با انقلاب مخالف است و نه با نظریه لنین در مورد انحصاری شدن سرمایه داری در دوران امپریالیسم. این دو موضوع محور بسیاری از ضدیت ها و رد لنینیزم بوده است. او که سال هاست مدرس کاپیتال مارکس است، کلید بسیاری از مسائل را در درک درست مارکس بیان داشته و می دارد.

«چپ نو» هم خود دیگر تاریخی از عملکرد های مثبت و منفی دارد و آن را باید موضوعی «قدیمی» به حساب آورد. اگر چه «نو» شدن پی در پی چپ، بنا بر ضرورت های هر عصر، در کنار تخریب نادرست و زیان بخش وسیع سنت های ارزنده مبارزات پیشین، جنبه های تازه ای از نقد ضعف های تاریخی چپ بطور کلی و نیز نوآوری های معین مثبتی از خود نشان می دهد.

به نظر من، این دیدگاه که سیر تاریخی طی شده توسط کمونیست ها به علت عدم درک صحیح از مارکس، به این یا آن شکل پیش رفته و با شکست مواجه شده، و این نتیجه گیری که گویا میلیون ها کمونیست و ده ها هزار مبارز جان برکف در پراتیک های سیاسی حیرت انگیز و هزاران آکادمیسین و روشنفکر چپ در طی ده ها سال شعور درک مارکس و مارکسیسم را نداشته اند و فقط ما که ظاهرا باید «تافته جدا بافته ای» باشیم، می توانیم مارکس را بفهمیم، دیدگاهی ایده آلیستی، نادرست و مخرب است.

ایده آلیستی است، چون برخلاف روش مارکسیستی، علل وقایع تاریخی در یک دوران طولانی را نه متاثر از شرایط «مادی»، بلکه «ایده» ها و «برداشت» هایی می داند که پدران فکری ما ظاهرا بر اساس آن تاریخ را ساخته اند.

نادرست است، چون در تمام طول این مدت برداشت های بسیار متنوعی از مارکسیسم وجود داشته و حول آن، مبارزات گاه بزرگ و عظیمی  در کشورهای مختلف صورت گرفته و به همین دلیل این تاریخ را نمی توان به نوعی از برداشت خلاصه کرد. در دوران پس از مارکس، ما شاهد مبارزات کمونیست ها، مائوئیست ها، سوسیال دمکرات ها، تروتسکیست ها، جنبش های چریکی و انواع مارکسیست ها … در صحنه جهانی بوده ایم و اگر قضاوتی می کنیم و می خواهیم از پیروزی ها و شکست های چپ  درسی بگیریم، باید همه این تجربه ها را در نظر بگیریم. نباید عظمت پیروزی ها و دستاوردهای کمونیست ها را به علت شکست و فروپاشی اتحاد شوروی زیر سوال ببریم و آن را یک «اشتباه تاریخی» عنوان کنیم. اگر چنین کنیم، باید نوع دیگری از برداشت چپ را موفق تر، موثر تر و پیروز بدانیم!؟ خوب سوال خواهد شد این چپ کدام چپ بوده است و سوسیالیسم اش کجاست؟ اگر اندکی دقت کنیم شعار باز گشت به مارکس بدین معنا، به ناگزیر، و به زبان بی زبانی، زیر سوال بردن نه تنها احزاب کمونیست، بلکه کلیهٔ برداشت ها از چپ و نوعی بی اعتبار اعلام کردن آموزه های مارکس و مارکسیسم است. متاسفانه سنت غلطی در میان چپ های منتقد کمونیست ها بوجود آمده که از شکست کمونیست ها در تجربه اردوگاه سوسیالیستی، درستی راه خودشان را نتیجه بگیرند. این عزیزان فراموش می کنند که آن ها بسیار بسیار ناموفق تر از کمونیست ها در برپایی جامعه سوسیالیستی بوده اند.

 

ع. رخشان:

هاروی در این رابطه می گوید:

"یکی ازچیزهایی که وقتی مارکس تدریس می کنم می پرسم این است که سعی کنید بفهمید مارکس به شما چه می گوید. و بعد بفهمید چکاری خودتون باید بکنید. امکان نداره شما در مواجه  با مسئله ای مستقیما به مارکس مراجعه کنید، ماشین وار مشکل را به مارکس وصل کنید و جواب بگیرید. شما می توانید بگوئید که مارکس مطالب بسیار جالبی در موارد مختلف بیان کرده، ولی برای این موقعیت خاص لازم است که ما اقتباس کنیم. و خودمون به راه حل برسیم."  

به نظر میرسد در این زمینه برداشت شما با هدف هاروی از این گفته ی " بازگشت به مارکس" متفاوت باشد. می شود در این مورد کمی توضیح بدهید.

 

احمد سپیداری:

به نظر من کار مارکس چیزی جز بردن یک نگاه عمیقا علمی به عرصه هایی چون اقتصاد سیاسی، تاریخ و خود فلسفه نیست. به عبارت دیگر، عصاره متدولوژی او، برخورد علمی به پراتیک اجتماعی و معرفی سوسیالیزم علمی است. متدولوژی تحقیقات علمی از زمان مارکس رشد قابل ملاحظه ای یافته و تفکر دیالکتیکی مارکس پس از او مورد بررسی های گسترده ای بوده است. صدها فیلسوف مارکسیست چه در اردوگاه سوسیالیزم و چه در کشورهای سرمایه داری روی این بحث ها کار کرده اند و آن را از وجه های گوناگون رشد داده اند.

خوب، چیزی که مرا وا می دارد نگران اظهار نظرهای استاد دیوید هاروی شوم و دست روی «بازگشت به مارکس» بدین معنا بگذارم و خطر آن را گوشزد کنم، این است که چرا ما دانشی را که او آفرید و در طی ده ها سال رشد یافت باید به کنار بگذاریم و به کاپیتال مارکس بازگردیم.

اگر باز می گردیم، و همانطور که استاد هاروی اشاره می کند، متوجه می شویم، سخنان او مستقیما دردهای ما را دوا نمی کند و به «اقتباس» از «حرف های جالب» او برای این روزگار نیاز داریم و باید بر آن اساس «خودمان به راه حل برسیم»، چرا باید دریایی از ادبیات کمونیستی و مارکسیستی در طی این دوران را کنار بگذاریم؟

 

ع. رخشان:

خود هاروی هم در بخشی از مصاحبه، به دستاوردهای مبارزه کمونیست ها اشاره دارد. برای مثال من این گفته اش را در یادداشت هایم دارم که:

"الان شرایطی وجوددارد که با سی یا چهل سال پیش متفاوت است، پس شرایط با زمان اتحاد شوروی فرق دارد. ما نمی خواهیم تمام کارهایی را که آن ها کردند زیر سئوال ببریم. چون آن ها چیزهای خیلی جالبی هم داشتند و من فکر می کنم که ما باید جنبه های خیلی مثبت آن ها را بگیریم و در برنامه ی جایگزینی وارد کنیم که این شیوه را، هرچه که خواستید بنامید: کمونیسم، سوسیالیسم  من هیچ تعصبی ندارم که چه نامیده می شود."

 

احمد سپیداری:

با شما موافقم. او نسبت به کمونیست ها نظرات واقعبینانه تری در مقایسه با مارکسیست های آکادمیک آمریکایی داشته است. این بی بی سی جای عجیبی است. افراد توی اون فضا که قرار می گیرند، انگار کلا مواضعشان قدری به راست می غلطد...؟!

 

ع. رخشان:

دیوید هاروی در جای دیگری از این مصاحبه می گوید:

"چپ به طرز حیرت آوری اغلب متعصب بوده و به رویکردش به مسائل جهان پویائی کافی نداشته."

و یا :

"چپ دهه ی هفتاد به عقیده ی من عقب مانده بود. در واقع کارش برپایه ی نوعی دانش سیاسی بود که در دهه ی سی و چهل و پنجاه شکل گرفته بود و نتونسته بود با سرعت مناسب با پدیده هایی مثل تکنولوژی نو که درحال شکل گیری بود، غیرصنعتی شدن که داشت شروع می شد، شرکت های فراملیتی و مالی و جهانی شدن که درحال ظهور بود انطباق بدهد. اساسا نتوانست خودش را با این پدیده ها مطابقت بدهد و قبل از یک واکنش درست در مقابله با آن ها باخت."  

نظرتان در مورد این قضاوت ها چیست؟

 

احمد سپیداری:

خوب من به نوعی و تا حدی با این برداشت موافقم. هنوز هم بخشی از کمونیست ها و چپ ها دچار «عقب ماندگی» از سیر حوادث اند. اما باید دید این به چه معناست.

واقعیت این است که کمونیست ها و بویژه حزب کمونیست روسیه علیرغم برخی تعلل ها و اشتباه محاسبه های فرعی، تحلیل درستی از سیر سرمایه داری در دهه سی و چهل ارائه دادند و ضروت رویارویی با فاشیسم هیتلری را باز شناختند و جامعه را با تمام توان برای مقابله با آن برانگیخته و بسیج نظامی و رهبری کردند. بعد هم جبهه ائتلافی موفقی را در اتحاد با انگلیس و آمریکای سرمایه داری بر پا ساخته و موفق شدند جهان را از هیولای فاشیزم رهایی بخشند.

به همین دلیل، تردید در درستی تحلیل های دانش بنیان کمونیست ها در آن دوران و پس از آن در ساختمان سوسیالیستی سرزمین های کاملا سوخته در آتش آن جنگ مهیب و ویرانگر، قطعا اشتباه است. نمی توان تصور داشت با مشتی تصورات و تحلیل های غلط و عقب مانده از دوران، چنین موفقیتی رخ داده باشد. استاد هاوری نیز به طور ضمنی به این اشاره می کند.

در آن دوران ها دیگر برداشت ها و تحلیل ها وجود داشت. برای مقایسه، همانطور که گفتم، بد نیست به مواضع و عملکرد سایر چپ ها و از جمله و بویژه احزاب سوسیال دمکرات قدرتمند در این دوران نگاهی انداخت. آن ها که از نظرات کادرهای دانشمند و آکادمسین های برجستهٔ اروپایی چپ وسیعا بهره می بردند، در نقد آنچه لنینزم و استالینیزم انحرافی می نامیدند، لحظه ای درنگ به خود راه ندادند.  خوب سر آخر چه کردند؟ تاریخ مدون تبهکارانه ای در همکاری با فاشیست ها در آن دوران هست که همه می دانیم.

طبیعی ست که وقتی این «برداشت» ها از مارکس یا آنچه مارکسیزم - لنینیزم می نامیم به آن پیروزی بزرگ می انجامد و خود را برترین و واقعبینانه ترین برداشت از مارکس نشان می دهد، بنیان تکامل بعدی اندیشه کمونیست ها قرار بگیرد و این راه ادامه یابد.

اینکه تحلیل ها از چه زمانی و چرا از سیر تحولات سرمایه داری جهانی عقب می ماند و بسترهای مادی و تاریخی شکل گیری آنچه دیوید هاروی «تعصب»، عدم پویایی و «عقب ماندگی» نامیده، چه بوده، به بررسی مستقلی نیاز دارد. البته کمونیست ها تا کنون تحلیل های مختلفی ارائه داده اند که به نظر من هنوز ناکافی  و نارساست و در این زمینه هنوز باید تحقیقات تاریخی وسیع تر و دقیق تری در آرشیو مستندات احزاب کمونیست و بحث ها و بررسی های آن زمانی این احزاب انجام شود. مسلما آنچه به شکست انجامید را نمی توان به یک زمینه و یکی از ابعاد مسئله اجتماعی خلاصه کرد و باید آن را در جهات و ابعاد گوناگونش مورد تحقیق قرار داد.

شاید یکی از رویکردها که کمتر به آن توجه شده، و باید روی آن کار شود، شناخت علمی دین و کارکرد آن در جامعه است. کمونیست ها اندیشه های آته ئیستی در مورد دین را تحلیل های مارکسی از دین بازشناخته و در جوامع سوسیالیستی بکار بستند. شاید حذف دین از جامعه بدون بازشناسی دقیق کارکردها و ضرورت های مرحله ای تاریخی آن، زمینه های به «کیش» تبدیل شدن خود کمونیزم را در عرصه هایی و تا حدی بوجود آورده باشد. «کیش شخصیت استالین» براستی چه بوده است؟  

این فکر مدتی ست ذهن مرا درگیر خود کرده و در حد خود مشغول مطالعهٔ آن شده ام. اغلب ما کمونیست ها قبول داریم که کمونیزم در کره شمالی به یک دین به نام «جوچه» تبدیل شده است. پس حداقل یک نوع دین شدگی آیین کمونیستی را برای بررسی در دست داریم. اگر بتوانیم وجوه این نوعی دین شدگی را مطابق آخرین روش های دین شناسی علمی باز شناخت، شاید بتوان گرایش ها به این آیین پنداری مارکسیزم و مارکسیزم- لنینیزم در میان برخی از کمونیست ها و چپ ها را باز شناخت، و با چنین گرایش های نادرستی، مبارزه ایدئولوژیک موفق تری را سازمان داد و سوسیالیزم علمی را در برابر آن غنای بیشتری بخشید.

 

ع. رخشان:

هاروی می گوید:

"باید یک ماتریالیست تاریخ شناس باشی. دوست دارم بگویم یک ماتریالیست تاریخ شناس و جغرافیدان،  چون مسئله ی طبقه ی کارگر در چین شبیه به طبقه ی کارگر قرن نوزدهم بریتانیا است و شبیه به طبقه ی کارگر آمریکا نیست. می دانید این چیزهایی است که ما باید با آن، خودمان را تطبیق بدهیم."  

به نظر شما چرا هاروی روی ماتریالیزم تاریخی و در عین حال جغرافیایی  تاکید دارد؟

 

احمد سپیداری:

یکی از برجسته ترین کارهایی که دیوید هاروی کرده و به نظر من کار بسیار ارزنده ایست، افزودن همین نگاه جغرافیایی به نگاه تاریخی ست. او که تخصصش جغرافیای شهری است و همانطور که خودش می گوید بنا بر ضرورت های مطالعه در فضاهای شهری با مارکس آشنا شده، وجه دیگری از شناخت مارکسیستی در این زمینه را بسط داده است. نباید فراموش کنیم، جامعه سرمایه داری حاصل بوجود آمدن شهرها و رشد و توسعه فضاهای شهری است. او در کتاب «عدالت اجتماعی و شهر»، که تصور می کنم اولین اثر ترجمه شده اش به فارسی باشد، رابطه اقتصاد سیاسی سرمایه داری با شهر را بخوبی توضیح داده است. من هم اولین بار با خواندن همان کتاب با او آشنا شدم.

باید دانست انسان چه به صورت گروهی و اجتماعی و چه به صورت فردی در تکه ای از هستی در پیرامون خود به سر می برد که آن را «فضا» یا «سپهر» می نامیم. این فضا علاوه بر مکانی که کالبد آن را تشکیل می دهد، حاوی عناصر و فرایندهای دیگری ست که دارای وابستگی زمان-مکانی است. فرد، گروه، طبقه، جامعه با این فضا یا محیط پیرامونی ارتباطی دیالکتیکی دارد و لذا به شدت از آن متاثر است. جامعه و تحولات روبنایی و زیر بنایی آن با این محیط پیرامونی دارای تاثیرات متقابل پیچیده ای است. بررسی این ارتباطات و لحاظ کردن آن در تحلیل های سیاسی و اجتماعی باعث ارتقای درک ما از روندهای مورد مطالعه می شود. مارکس با این مطلب در تحلیل رشد سرمایه داری در شرق و شیوه تولید آسیایی برخورد داشت و به آن اشاره کرد، اما شناخت جغرافیا از دید مارکسیستی و تبدیل آن به یک علم تا سال ها بعد طول کشید و این کار حاصل تلاش جغرافی دانان چپ در قرن بیستم است. دیوید هاروی خود در بسط این علم و کاربردی کردن آن نقش به سزایی دارد. تحلیل او از چرایی و چگونگی توسعهٔ شهری در آمریکا و نقش آن در بحران های اخیر و نیز نحوه انتقال این بحران ها، حاصل و دستاورد مهمی از تلفیق «ماتریالیزم تاریخی و جغرافیایی» را نشان می دهد. به این قسمت از صحبت هایش در برنامه دقت کنید:

«در آمریکا صد خانواده وجود دارند که از ۴۰ میلیون خانواده ی آفریقایی آمریکائی ثروتمند تر هستند، ۱۲۵ خانواده وجوددارند که از ۵۵ میلیون جمعیت اسپانیائی آمریکائی ثروتمندتر هستند. این مقدار تمرکز ثروت شرم آور است. و بعد شروع می کنید به تحقیق که این ها با این ثروت چه می کنند. به روند شهرسازی در حوزه ی خلیج فارس برمی خورید. شهرسازی جنون آمیز، ساختمان های عظیم و قصرها، آیا این چیزیست که مردم عادی می خواهند؟ آیا این آن چیزی است که نیازهای مردم عادی را برطرف می کند. این را در لندن هم می بینید. می سازیم و می سازیم. قصرهای عظیم برای ثروتمندان می سازیم و در پی ساختن خانه های قابل خرید برای مردم نیستیم. همین اتفاق در نیویورک هم می افتد. ما شهرهایی می سازیم که مردم در آن سرمایه گذاری کنند. مثلا در بازار مسکن لندن می بینید که سرمایه ی ایرانیان برای خرید مسکن گران قیمت وجوددارد، چون ایرانیان ثروتمند از این طریق برای خود یک پناهگاه امن سرمایه بوجود می آورند. همین اتفاق در نیویورک میافتد. روس ها را داریم، عرب ها را داریم… آخه این چه جور شهری است؟»

خوب حالا به خوبی میانیم خود این شهرهایی که به معنی واقعی اش دیگر شهر نیستند، بر زندگی اجتماعی ما چه تاثیرهایی که نمی گذارد.

 

اخیرا مشغول مطالعهٔ کتابی با نام «Mind in architecture : neuroscience, embodiment, and the future of design» بودم که حاوی آخرین تحقیقات در مورد رابطه مغز و ذهن انسان با معماری و فضاهای پیرامونی ست. جالب است که بدانیم، مطابق آخرین یافته های علمی، همانطور که ذهنیت فرد میان او و واقعیت بیرونی به نوعی «میانجی گری» می کند، معماری و فضایی که در آن به سر می بریم، نیز در درک هستی پیرامونی مان تاثیر گذار است و میانجی گری می کند.

 

ع. رخشان:

دیوید هاروی در پاسخ به سوال مجری برنامه بی بی سی در بخشی از مصاحبه خود ذکر می کند که:

"اما اتفاقات دیگری هم افتاد. مثلا از بین رفتن احزاب کمونیست سنتی و چپ سنتی بدین معنا بود که جزمیت های ایدئولوژیکی ای که این احزاب بر تفسیر مارکس تحمیل می کردند ناپدید شده و بنابراین ما به خود متن برگشتیم تا ببینم خود مارکس چی گفته. این کاری بود که من بیش از پیش می کردم و و دگم های سنتی درتحلیل مارکس را هم کنار گذاشته بودم. با فروپاشی شوروی یک نوع آزادی بوجود آمد. ما فکر می کردیم می توانیم به خانه ی اول برگردیم و یک نوع اندیشه ی جدید مارکسیستی را بازسازی کنیم. به شکلی که بازتر باشد و به نوعی با نیروهای دیگر که در جامعه کار می کردند، همراه تر باشد. در حال حاضر مارکسیسمی درحال شکل گیری است که با آن غالب گذشته خیلی متفاوت است."

نظر شما به این برخورد چیست؟

 

احمد سپیداری:

باید از ایشان پرسید «از بین رفتن احزاب کمونیست سنتی» در کجا رخ داده؟ در روسیه؟ در اروپا؟ یا در آمریکا؟ شاید این در واقع در فضای پیرامونی ایشان رخ داده و این استنباط و بیان از چنین امری تاثیر گرفته باشد، وگرنه در عالم واقع نه در اروپای غربی و نه در آمریکا که بیشتر مورد مطالعه ایشان بوده، تغییر قابل توجهی در وضعیت احزاب کمونیستی رخ نداده است. برخی ضعیف بوده اند و هستند و برخی هم بسیار قوی بوده اند و هنوز هم قوی هستند. البته این یک واقعیت است که با فروپاشی اردوگاه سوسیالیستی، احزاب کمونیست قدرت را در کشورهای بلوک شرق و برخی از دیگر کشورهای سوسیالیستی واگذار کردند و به احزاب اپوزیسیون تبدیل شدند. این احزاب که ضربه ایدئولوژیک، سیاسی و روانی سختی را متحمل شده بودند، باید زیر سرکوب سازمانیافته نیروهای مدافع سرمایه داری جهانی که به کشورهایشان هجوم برده، به فعالیت ادامه می دادند. در برخی از کشورها با حمله به دفاتر و ستادها و پرونده سازی برای آن ها مانع فعالیت قانونی شان شدند و کلیه منابع آن ها را به یغما بردند.

شک نیست که این دوران بسیار سخت به تضعیف جدی برخی از این احزاب منجر شد. به انحلال طلبی ها دامن زد و زمینه را برای برخی چپ های رقیب بویژه سوسیال دمکرات ها بوجود آورد. اینکه وجود احزاب کمونیست مانع موفقیت های چپ های «نو» ی قدیمی شده باشد، یا اینکه بگوییم کمونیست ها باید نابود می شدند تا چپی «درست و حسابی»  درست شود، خوب طعم مسموم دست راستی ای با خود همراه دارد. اگر مشکل موفقیت مبارزات چپ نو را در وجه اصلی نه طبقهٔ سرمایه دار، نه ضعف تئوری و پراتیک خود مبارزان، بلکه کمونیست ها بدانیم، این خطر وجود دارد که بطور ناخواسته از سرکوب بربرمنشانه کمونیست ها که تجسم کامل آن را در اوکراین شاهد بودیم خوشحال هم بشویم که قطعا دردناک است.

با این همه، باید پذیرفت که شکست سهمناک کمونیست ها با فروپاشی اتحاد شوروی، آن ها و سایر چپ ها را پس از دورانی از بحران، به تفکر هر چه عمیق تر پیرامون شناخت علمی تحولات جهان در دوران اخیر و ضرورت ارتقای دانش سیاسی و آنچه «سوسیالیزم علمی» می نامیم واداشته است. بهره گیری از نقش دانشمندان و شخصیت های چپ و آکادمیک برای شناخت برخی از این ویژگی ها افزایش یافته، و راه برای هم اندیشی های گسترده تری باز شده است.

در سه دهه گذشته تغییرات بزرگی در جهان رخ داده، نیروهای مولدهٔ تولید به شکلی انقلابی در حال دگرگونی اند و دانش ها و فنون بسیار متنوع تازه ای پا در عرصه وجود گذاشته است.

کمونیست ها نه تنها به دانشمندان جغرافیدان، بلکه به صدها دانشمند در عرصه های مختلف فلسفی و علمی و علوم انسانی که به شدت در حال رشد اند نیاز دارند تا این تغییر و تحولات را پیگیری کنند و به آن ها در زمینه به روز کردن تحلیل ها و استراتژی و تاکتیک های مبارزه شان کمک کنند. فروپاشی اردوگاه سوسیالیستی منابع عظیم تحقیقی در آکادمی های علوم کشورهای سوسیالیستی را از دسترس کمونیست ها خارج کرده و این در حالی ست که ضرورت وجودی آن دو چندان است. خوشبختانه تلاش بزرگی در عرصه جهانی رخ داده که البته متشکل نیست و پراکنده است و روشنفکران چپ بسیاری در کشور ما نیز بار ترجمه و انتقال مضامین کار شده به نسل های تازه ای از مبارزان را به دوش گرفته اند که جای تقدیر دارد.

آنچه ما بدان نیاز داریم نسخ مقدس دست نویس مارکس یا لنین نیست، آن بزرگواران دانشی را پایه گذاشتند که به اندازه کافی منابع برای آشنایی با آن داریم. آنچه نیاز ماست و کم داریم، دانش به روز در همه عرصه های زندگی و مبارزه است.

بازگشت به گذشته به نظر من، روشی علمی نیست و نشان می دهد ما هنوز مقدسات زیادی در ذهن داریم. برای مثال، مگر ما در برخورد با معضل درک فرایند ادغام کهکشان ها و سیاهچاله های تازه ای که با آن روبرو شده ایم، به دست نویس های نیوتن در تاریخ فیزیک باز می گردیم؟ البته که نه، بلکه علم فیزیک امروزیمان را به کمک دانش ها و فن آوری های بوجود آمده ارتقا می دهیم. بپذیریم که ما دیگر فیزیک نیوتونی را بلدیم. اندیشه مارکس را می شناسیم و ده ها سال با آن کار کرده ایم.

مطالعه تاریخی از منظر ذهنیت های امروزین همیشه مفید است، اما محور اصلی پیشرفت علمی دانستن آن، به نظر من کار درستی نیست.

چپ آکادمیک باید وظایف تاریخی خود را درست تشخیص دهد، محدودیت های بکارگیری نظریه ها در پراتیک اجتماعی را فراموش نکند. خود را به شکلی خودنمایانه جایگزین مبارزان متشکل در خط مقدم نکند. از جنبش های جدیدی که هنوز همه چیزش نامعلوم است آلترناتیوهای ذهنی نسازد و بداند، هنوز هم احزاب کمونیستی بزرگ ترین و متشکل ترین گروه چپ را در جهان تشکیل می دهند و گنجینه ای از سنت ها و مهارت های مبارزه با سرمایه داری در ذهن تجربه های تاریخی آن حضور دارد که درک آن از ضرورت های ارائه هرگونه نوآوری های قابل تبدیل به سنت های جدید است. اگر سرمایه داری جایگاه کمونیست ها را می داند و اگر تریبون های سرمایه داری جهانی از این هشیاری و موقعیت شناسی برخوردارند که لحظه ای را برای حمله به این گردان های مبارز از دست ندهند، چرا باید آکادمسین های چپ برجسته ما این هشیاری را نداشته باشند.

چرا ما باید خود را حق مطلق و دیگران را «کفر» مطلق تلقی کنیم. کی می خواهیم این کار را کنار بگذاریم؟

ما باید به سمت آینده حرکت کنیم و نه گذشته، و این آینده ای است که با دستان خود آن را خواهیم ساخت.

 

برای دیدن گفتگوی پروفسور هاروی می توانید از این آدرس استفاده کنید :
 https://youtu.be/PiOaOf9HJ1s

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi  

     بازگشت به صفحه نخست

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: