نویدنو -  کتاب -   رحمان هاتفی  درباره ما -  آرشیو

از همین قلم

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

2015-02-27

نویدنو  08/12/1393 

 

 

 

مارکس و بازار

سایمون کلارک - ترجمه و خلاصه - امیر حسینی

 

سرمایه داری از همان آغاز دو چهره از خود به نمایش گذاشته است. یک چهره سرمایه داری , چنگ اندازی و انباشت عظیم بی سابقه ثروت و چهره دیگر آن , بهره کشی , شکاف شدید میان ثروت و فقر , بحران های تکرارشونده اقتصادی و جنگ های سراسری در جهان بوده است. پرسش بنیادی ای که اقتصاد سیاسی در طول تاریخ خود با آن مواجه بوده رابطه میان این دو چهره سرمایه داری است. آیا این رابطه ای اتفاقی است ؟ آیا سرمایه داری واقعأ موجود می تواند اصلاح شده و نقایص خود را به کنار گذارد و یا اینکه این رابطه ای الزامی است و نارسایی های سرمایه داری تنها با مهار و به کنار گذاشتن آن حذف می شوند؟

پاسخ به این پرسش در تحلیل تئوریک از بازار نهفته است. به نظر اقتصاددانان , بازار  مهد آزادی و برابری است, جائی است که در آن فعالیت های اقتصادی جامعه به آزمایش گذاشته شده و پاداش می گیرند. شکست های فردی نتیجه ندانم کاری های شخصی بوده و شرارت های جامعه واقعأ  موجود از عدم رعایت قوانین بازار برمی خیزند. این ادعا , نه ادعائی تجربی , نه ادعائی علمی ,  بلکه ادعائی اخلاقی است. اقتصاد " علمی " اخلاقی است که در پی پیوندزدن  فشارهای اجباری بازار و اصول لیبرالی آزادی , برابری وعدالت است. مارکس با کوششی خستگی ناپذیر پلیدی های سرمایه داری زمان خود را نشان داد.  پایه نقد تئوریک مارکس ,تحلیل او از بازار بود.

آدام اسمیت و مدل لیبرالی سرمایه داری

اسمیت از یک سو نشان داد که منبع ارزش اضافه نه در چپاول , بلکه در توسعه نیروی کار مولد از راه گسترش دسته بندی ( تقسیم بندی ) و  بکار اندازی مولد سرمایه است. از سوی دیگر او دریافت که هر دو سمت مبادله می توانند از روابط مبادلاتی سود ببرند. اسمیت مدل اقتصادی ایده آلی را بنا کرد که بر مبنای دو اصل قرار داشت : اصل یک -  هر دو سمت مبادله باید از هر مبادله ای که با میل خود وارد آن می شوند , سود ببرند. اصل دو -  بخاطر وجود گزینه های  متعدد در مبادله , هر فردی گزینه ای را انتخاب می کند که برای خودش سودمندتر باشد. به نظر اسمیت این اصول شامل هر مبادله ای شده و رابطه بین سرمایه و کار مزدی را نیز در بر می گیرند.

طبق این دو اصل هر گونه محدود ساختن مبادله , احتمال مبادله سودمند را کاهش داده و در نتیجه احتمال سودآوری , حداقل برای یک سمت مبادله را محدود می کند.محدود شدن گزینه ها , تنها رفاه حاصل از مبادله را محدود نکرده , بلکه مهم تر این که شامل از کار افتادن سرمایه مولد نیز می شود. نتیجه این که , قوانین انحصاری ممکن است به نفع انحصارگران تمام شوند , ولی در حالت کلی , به افزایش ثروت ملت کمک می کنند. به نظر اسمیت پایان دادن به نظام استعماری نه تنها افزایش ثروت ملت را در بر خواهد داشت , بلکه همزمان بهره کشی , جنگ و بحران های تجاری را نیز به کنار خواهد  زد. به نظر او پلیدی های نظام سرمایه داری نه در ذات آن بلکه به دلیل انحصارگران حریص و جهالتی است که در نظام سرمایه داری باقی مانده است.

تکیه مدل اسمیت بر جداسازی رادیکال تولید از مبادله است. نیروی کار مولد بوسیله حاصل خیزی زمین , درجه گسترش دسته بندی کار , استفاده از ماشین آلات , درجه کوشندگی و زبردستی کارگران اندازه گیری می شود.با گسترش دسته بندی(تقسیم کار)  کار , آزادی بازار به رشد نیروهای کار مولد و همینطور به رشد ثروت ملت و رشد جمعیت کمک می کند. ولی در مدل اسمیت , تعیین درآمد تولیدی بطور جداکانه از مبادله محاسبه می شود. مبادله یک مکانیسم مشخص در نظر گرفته می شود که  افزایش و کاهش قیمت ها , حرکت سرمایه و کار , با توجه به تناسب درآمدها را بین شاخه های مختلف تولیدی تشویق می کند. در حالت تعادل بازار , فعالیت های مولد سود آور بوده , هرگونه مانع در مقابل رقابت آزاد به روند تعادل آسیب رسانده و درآمد را به صاحبان اصلی آن منتقل نمی کند.در این مدل تنها شکل بهره کشی قدرت های انحصاری هستند که به رقابت آسیب می رسانند. در مدل اسمیت پول نقشی بی طرف  به عهده دارد و تنها وظیفه آن چرخش است و خروج پول از چرخش , صاحب پول را از سودیابی بیشتر محروم می سازد.

با این که مدل اسمیت بی ثبات و پرتناقض است ولی اصول بنیادی آن سنگ پایه اقتصاد سیاسی و ادامه دهنده آن " علم اقتصاد " است : هرگونه نارسائی در سرمایه داری واقعأ  موجود ناشی از نارسائی های مؤسسات و افراد و  نه سرمایه داری است. و این مذهب سکولار عصر سرمایه داری است.

نقد انگلس از اقتصاد سیاسی

برای نشان دادن نقد مارکس از بازار نخست باید به نقد انگلس توجه کنیم . نقد انگلس از سرمایه داری متوجه پلیدی های اخلاقی و اقتصادی ناشی از رقابت بود. انگلس رقابت را نتیجه مالکیت خصوصی بر ابزار تولید در نظر گرفت و مطرح کرد که مالکیت خصوصی بر ابزار تولید هم پایه اختلاف طبقاتی و هم پایه بحران های ادواری می باشد. تلاش انگلس این بود که نشان دهد مالکیت خصوصی ریشه تمامی پلیدی های نظام سرمایه داری  است: پایه این نقد, تضادهای اقتصادی در عرصه رقابت است که از مالکیت خصوصی ناشی می شود. تجارت نتیجه مستقیم مالکیت خصوصی است که الزامأ و مستقیمأ تضادی آشتی ناپذیر است چرا که " خواسته های متضاد " و " عدم اطمینان مشترک " را دامن میزند. ارزش در بازار تولید می شود ولی اقتصاددانان با جدا کردن ارزش از مبادله , سعی در پنهان کردن تضاد میان تولیدکننده و مصرف کننده را داشته واین تضاد را به هزینه های تولید و یا نیازهای مصرف کننده , کاهش می دهند. مالکیت خصوصی نه تنها جامعه را بر مبنای خواسته های آشتی ناپذیر بنا می کند , بلکه یک نابرابری بین عرضه و تقاضا را موجب می شود. برای انگلس آشکار شد که ناموزونی میان عرضه وتقاضا سامان مند  ( سیستمیک ) بوده و منشأ آن در گرایش دائمی برای تولید اضافه است که خود نتیجه الزامی رقابت است. انگلس توضیح نمی دهد که چرا افزایش شدید تولید بخاطر فشار رقابت به تولید اضافه فرا می روید. ولی او دلیل می آورد که سرمایه داران , کارگران و مالکینی که در مقابل فشار رقابت مقاومت نکنند از صحنه حذف خواهند شد.

بسط تحلیل انگلس بوسیله مارکس

مارکس نقد انگلس درباره قوانین اقتصادی عرضه و تقاضا را بعنوان نقطه آغاز نقد خود از اقتصاد سیاسی برگزید ولی در اینجا نایستاد و پس از نقد رقابت به بررسی پول پرداخت. این بررسی به مارکس این امکان را داد که به قلب اقتصاد سیاسی وارد شده و پایه های تئوریک آن را هدف بگیرد.

به نظر انگلس , مالکیت خصوصی و مبادله جدایی ناپذیر هستند ولی مالکیت خصوصی پایه مبادله است. مارکس این بحث را به پیش کشید که مالکیت خصوصی وضعیت مشخصی از یک رابطه بنیادی تر است: رابطه اجتماعی تولید کالایی. در این رابطه , تولید تحت اطاعت قوی تر نبوده بلکه پول , شکل اجتماعی تولید , تولیدکننده را به مقابله با این نیروی خارجی می برد. و در اینجا تحلیلی متفاوت از شکل تولید اجتماعی شکل گرفت.

     انگلس به درگیری میان مالکین خصوصی تمرکز کرده بود که این درگیری خود را به شکل رقابت نمایان می کرد. مارکس روابط مبادلاتی را جلوه گر تضاد آشکار میان دو اراده متفاوت ندید , بلکه روابط مبادلاتی را بعنوان روابطی میانجی گر مشاهده کرد که در این روابط مبادله به شکل خرید و فروش کالا به ازاء پول نمایان می شود. در پشت این مبادله , تولید اجتماعی به سلطه قدرت بیگانه شده پول در می آید. روابط مبادلاتی نمایانگر روابط اجتماعی در تولید کالایی هستند.

رابطه میان دارندگان کالا که در مبادله کالا نمایانگر می شود , به پیش فرض وجود روابط تولیدی خاصی نیاز دارد که در آن چیزها بعنوان کالا تولید شوند. وجه مشخص تولید کالایی در این است که چیزها بطور مستقیم برای برآوردن نیازهای اجتماعی تولید نشده بلکه برای دستیابی به پول , برای فروش تولید می شوند. روابط مبادلاتی , رابطه میان مالکین شخصی نبوده , چرا که چیزهای تحت تملک شخصی ارزشی ندارند. اگر چیزها به فروش نرسند , هیچ ارزشی ندارند.

چیزها تنها زمانی که از نظر اجتماعی با پول مبادله شوند ارزش یافته و به بقیه کالاها مرتبط می شوند.روابط مبادلاتی بر پایه مالکیت شخصی قرار نداشته بلکه بر پایه شکل اجتماعی تولید کالایی قرار دارند. در شکل اجتماعی تولید کالایی , نیازهای اجتماعی شکل بیگانه شده تولید کالایی به خود گرفته و فرآورده ها نتیجه " کار بیگانه شده " هستند که عرضه کننده رابطه کارگر با جهان خارج از خود است.

روابط مبادلاتی به سادگی عرضه و تقاضا , هزینه تولید , خواسته های مصرف کننده و تولید کننده را به هم ربط نمی دهند ( آنگونه که انگلس مطرح کرده بود ) . روابط مبادلاتی , رابطه اجتماعی میان تولیدکنندگان " خصوصی " را بطور بنیادی تری نشان می دهند. تنها از راه خرید و فروش کالاست که تولیدکنندگان خصوصی بعنوان شرکت کننده در تولید اجتماعی , با یکدیگر رابطه اجتماعی برقرار می کنند. در نتیجه , روابط مبادلاتی تولیدکننده را به مصرف کننده مرتبط نکرده , بلکه کار شخصی را به کار اجتماعی ارتباط می دهند. در مبادله , محصول کار شخصی به شکل کالای بیگانه شده درآمده و بهای کالا , کار شخصی ای است که از نظر اجتماعی محک زده شده و به شکل پول نمایان می شود. در نتیجه , تولید کالایی اساس مالکیت خصوصی و مبادله کالایی است.

تضاد بنیادی در تولید کالایی , تضاد میان خواسته ها - که در رقابت نمایان می شوند - نبوده بلکه در شکل اجتماعی کار بیگانه شده نهفته است. در تولید کالایی , تولید برای پاسخ به نیازهای اجتماعی تنها به شکل بیگانه شده آن , تولید برای پول سازی , انجام می گیرد.

نقد مارکس از بازار

در سنت ارتدوکس مارکسیستی این گرایش به چشم می خورد که مبادله بازتابی از روابط اجتماعی تولید سرمایه داری دیده شود. در این روابط سرمایه دار زورمندی زیرکانه خود را نشان میدهد ( انگلس ). از این زاویه , بهره کشی  در سرمایه داری چیزی بیش از حرص و یا درنده خویی سرمایه دار دیده نمی شود. مارکس بازار را جایی وصف کرد که در آن سرمایه حقیقت خود را به نمایش می گذارد , ولی در این وصف رابطه میان شکل و محتوی نقش تعیین کننده ای نداشت ... به نظر مارکس ماهیت سرمایه در کنش و واکنش های سرمایه های مشخص در عرصه مبادله نمایان میشود. در نتیجه , رقابت چیزی جز سرشت درونی سرمایه نیست که در اثر فشار متقابل سرمایه های متعدد به یکدیگر خود را آشکار می کند.... سرمایه تنها وتنها می تواند بعنوان سرمایه های متعدد وجود داشته باشد....غیرممکن است که یک سرمایه بوسیله سرمایه های دیگر به چالش کشیده نشود...ارزش مبادله در سرمایه به صورت نفرت متقابل ذاتی سرمایه داران از یکدیگر تحقق می یابد.

بازار خصلت سرمایه دارانه خود را به سرمایه های فردی تحمیل می کند. درک بازار برای ارائه تحلیل از شیوه تولید سرمایه داری و نقد اقتصاد سیاسی برای مارکس نقشی مرکزی داشت. بدین معنی که نظرات مارکس در باره بازار نمی توانند از نقد او از اقتصاد سیاسی جدا باشند.

بازار تنها ابزار قدرت سرمایه داری نبوده , بلکه شکل بیگانه شده ای است که در آن سرمایه دار به اندازه کارگر تحت تأثیر قدرت نامرئی سرمایه قرار دارد. سرمایه به اندازه کارگر تحت فشار قرار دارد و آینده سرمایه دار مانند کارگر به قضاوت بازار بستگی دارد. فعالیتهای سرمایه دار ناشی از اراده او نبوده بلکه این خصلت اجتماعی سرمایه است که به سرمایه دار منفرد, در عرصه مبادله تحمیل می شود , برای اینکه تلاش سرمایه دار منفرد  سعی می کند سرمایه خود را تبدیل به ارزش کند.

مبارزه طبقاتی ای که برای تولید شکل می گیرد به دلیل انگیزه های ذهنی سرمایه داران نبوده , بلکه به هر سرمایه داری توسط فشار ناشی از رقابت تحمیل می شود, که خود نشان دهنده گرایش سرمایه داری برای گسترش نیروهای مولده  بدون توجه به محدودیت های بازار است. تولید سرمایه داری تحت تأثیر تولید اجتماعی با توجه به نیازهای اجتماعی نیست , حتی اگر این تولید به نوع محدود " تقاضای مؤثر " در بازار فرا روید. هدف سرمایه دار برآوردن نیازهای جامعه نبوده , بلکه افزایش سرمایه خویش است. فشار رقابت سرمایه دار را مجبور می کند که نیروهای مولده خود را دائمأ گسترش داده که این گسترش به گرایش کلی سرمایه در هر شاخه تولیدی , بدون توجه به محدودیت های بازار پخش می شود. این گرایش برای تولید اضافه کالاها و رشد ناموزون نیروهای مولده با گسترش بازار جهانی  , با آفرینش " نیازهای " نوین , با نابودی ظرفیت تولیدی و با به فلاکت کشاندن کارگران در زمان بحران اضافه تولید انجام می گیرد. گسترش تولید سرمایه داری نه به نیازهای تولیدکنندگان جمعی  , نه به نیازهای همین تولیدکنندگان جمعی بعنوان مشتریان خود در آینده ربطی نداشته , بلکه به منطق متضاد تولید و انباشت ارزش اضافه ارتباط دارد.

فشار رقابت سرمایه داری به هر سرمایه دار برای کاهش هزینه زمان کار به حداقل , دو ویژگی بنیادی در توسعه سرمایه داری را بوجود می آورد : یک) گرایش برای افزایش بهره دهی کار که در طول تاریخ بی سابقه بوده است. دو) گرایش برای افزایش بهره دهی کار نه بخاطر مزایای آن بلکه به هزینه توده ها. در نتیجه , افزایش بهره دهی کار به فراوانی کالا ها برای توده ها و یا کاهش فشار کار نمی انجامد. بر عکس , افزایش بهره دهی کار به افزایش انباشت سرمایه در یک قطب جامعه و افزایش فقر ( نسبی اگر نه قطعی ) در قطب دیگر جامعه را بدنبال دارد. افزایش بهره دهی کار فشار بیشتری به کارورزان وارد کرده و همزمان به  بزرگترشدن " ارتش ذخیره بیکاران " که مجبور به خاموشیند , فرا میروید. استهلاک ماشین آلات در طول روند انباشت از جیب کارگران بیرون می آید. هر چه سرعت  این " پیشرفت " بیشتر باشد , سرعت ضدانسانی تر شدن کار و خفت و بهره کشی از کارگران بیشتر می شود.

سرمایه داری نیروی مولده کار را به شدت افزایش میدهد. این افزایش با افزایش نرخ تولید , افزایش بکارگیری ازماشین آلات و افزایش استفاده از دانش همراه است. تمامی اینها ویژگیهای هر چه بیشتر اجتماعی شدن خصلت تولید سرمایه داری هستند. ولی این اجتماعی شدن تنها به فرماندهی سرمایه انجام می گیرد و محصول کار اجتماعی بدست سرمایه دار می افتد. در نتیجه چنین به چشم می آید که : نیروی اجتماعی کار , کاری که بوسیله جامعه متشکل شده , نیروی سرمایه است. از آنجا که سرمایه بعنوان یک چیز و نه بعنوان رابطه ای اجتماعی دیده می شود , اینطور به نظر میرسد که :بهره دهی ویژگی فنی ابزار تولید و نه یک ویژگی روند کار اجتماعی است.

بیگانه شدن کار و بت شدن کالا

مفهوم تحلیل مارکس در این زمینه این است که : روابط مبادلاتی نمی توانند بطور ذهنی و جدا از روابط اجتماعی تولیدی مورد بررسی قرار گیرند. فروشنده و خریدار فردهای مجزا نیستند , بلکه فردهایی هستند که از نظر اجتماعی حاملین کالاهایی هستند که قدرت این کالاها در نقش این کالاها در بازتولید اجتماعی نهفته است.

اهمیت بحث مارکس را میتوان در مقایسه آن با تئوری بازار اقتصاد سیاسی بر پایه تحلیل اسمیت مشاهده کرد. ضعف تحلیل اسمیت در فردگرایانه بودن آن است: روابط مبادلاتی بعنوان روابطی برابر میان دو دارنده کالا دیده می شوند. نقد اسمیت توجهی به نابرابری  قدرت نهفته در این رابطه  ندارد. رابطه ای که حق زیرکانه زورمندتر در تضاد خواسته ها بروز می کند. این یک نقص اساسی در تحلیل اسمیت است چرا که او کمیت این نابرابری را در نظر نمی گیرد.

نقد مارکس در باره نابرابر بودن قدرت شرکت کنندگان در مبادله نبوده , بلکه تمرکز مارکس بر وجود داشتن نابرابری ها در عملکردهای اجتماعی ای است که نشان میدهند روابط مبادلاتی در شکل خود نابرابر هستند. تحلیل اسمیت از بازار بر پایه نمونه اخلاقی او از روبرو شدن عادی تولیدکنندگان منفرد کالاهایی است که ارزش مصرف دارند. طبق تحلیل اسمیت این مبادله کالایی با ارزش مصرف مشخص , نیازهای هر دو سمت مبادله را برطرف می کند ( البته خود اسمیت تشخیص داده بود که چنین مبادله عادی ای به روابط مبادلاتی تعیین کننده منتهی نخواهد شد و کسانی که حاملین چیزها هستند نیز هنوز مالکین نهایی آنها نیستند). روابط مبادلاتی در جامعه تولید کالایی , رابطه ای برابر میان دارندگان چیزها نبوده , بلکه یک رابطه ای نابرابر بین دارندگان چیزها و دارندگان پول است : در روابط مبادلاتی , قدرت اجتماعی پول به مقابله با فرآورده هایی میرود که نتیجه کار هنوز-خصوصی هستند.

با اینکه محصول کار بطور خصوصی تولید می شود ولی این محصول برای مصرف تولید کننده نیست و تنها می تواند بعنوان ارزش مصرف در نظام تولید اجتماعی , برای مصرف دیگران بعنوان کالایی مفید عمل کند. در نتیجه کالا الزامأ یک محصول اجتماعی است و کاری که تولیدکننده آن است تنها می تواند کار مفید باشد که بخشی از کار اجتماعی در مبادله باشد. در نتیجه , مبادله تعیین اجتماعی چیزها بعنوان کالاست , کنشی که در آن جامعه ارزش مصرف را بعنوان ارزش شناسایی می کند.

بعنوان یک چیز , کالا یک شی ء قابل استفاده و محصول کار مفید مشخص فرد تولیدکننده آن است. ولی کالا بطور مستقیم نمی تواند بعنوان ارزش مصرف به خدمت درآید. کالا تنها زمانی می تواند به ارزش مصرف بدل شود که بعنوان ارزش مبادله شود. یعنی در جامعه تولید کالایی , تولید اجتماعی ارزش مصرف و در نتیجه برآوردن نیازهای انسان تنها از راه نوع بیگانه شده تولید شخصی کالا بعنوان ارزش ممکن است. مبادله کالا بعنوان ارزش , نوع مشخصی از قوانین دسته بندی کار در جامعه است. ارزش کالا توصیف کننده روابط اجتماعی میان تولیدکنندگان در دسته بندی کار است.

سحرآمیز بودن کالا از آنجاست که روابط اجتماعی ای که مشخص کننده کالا بعنوان ارزش هستند آشکارا به چشم نمی آیند. با اینکه ارزش یک کالا بوسیله یک رابطه اجتماعی در مبادله تعیین می شود, ولی اینکه این مبادله با چه کسی انجام می گیرد کاملأ تصادفی است. برای تولید کننده اهمیتی ندارد که چه کسی خریدار کالاست , برای او تنها تحقق یافتن ارزش کالای تولید شده مهم است. فرد تولیدکننده یک رابطه قطعی با کالا بعنوان ارزش دارد ولی رابطه او با دیگر تولیدکنندگان کاملأ تصادفی است.  ارزش کالا یک مالکیت ذاتی در رابطه  میان فرد تولیدکننده و کالا بعنوان یک چیز بنظر می آید.

همانطور که انگلس در نقدهای اولیه اش از اقتصاد سیاسی مطرح کرد  " تئوری کاری ارزش " , ارزش کالا را بطور یکجانبه , از رابطه میان کالا و کارگر بعنوان تولید کننده آن , استخراج می کند. تئوری سودمندی نیز ارزش کالا را از رابطه میان کالا و مشتری بطور یکجانبه تعیین می کند. در هر دو حالت بنظر میرسد که ارزش کالا ربطی به روابط اجتماعی تولیدی نداشته و رابطه ای که بین مردم برقرار شده بخاطر ارزش داشتن کالا , بعنوان محصول کار در یک سو و چیزی مطلوب در سوی دیگر می باشد. یعنی اینطور بنظر میرسد که قدرت اجتماعی کالا , که از رابطه اجتماعی تولید کالایی نتیجه می شود , بعنوان یک چیز در درون کالا وجود دارد. به نظر مارکس , ارزش یک کالا در ذات کالا بعنوان یک چیز قرار ندارد ,ولی نوع مشخص " نمایان شدن " روابط اجتماعی کار بیگانه شده است. و این سرچشمه " بت شدن کالا " است.

عدم بررسی ارتباط میان کار اجتماعی و شکل بیگانه شده آن توسط اقتصاددانان سیاسی کلاسیک , باعث پخش توهم  بت شدگی کالا شد. این اشتباه آنها را به این باور رساند که روابط اجتماعی در سرمایه داری طبیعی هستند.

بت شدگی کالا تنها یک توهم نیست بلکه شکل نمایان شدن روابط مشخص تولیدی است. در حقیقت , بت شدگی کالا حالتی است که در آن رابطه بین افراد و چیزها تعیین می شود, در حالیکه رابطه میان مردم مشخص , تصادفی است. بت شدگی کالا حالتی است  که بوسیله آن سرنوشت اجتماعی فرد بوسیله کالایی که در اختیار دارد تعیین می شود. در نتیجه , بت شدگی کالا , وضعیتی است که روابط اجتماعی توسط روابط میان چیزها  میانجی گری می شود. این توهم در عینیت قدرت اجتماعی کالا نهفته نیست ولی در این باور که این قدرت اجتماعی از درون کالا بعنوان یک چیز بیرون آمده است و بعنوان شکل مشخص روابط اجتماعی بیگانه شده دیده نمی شود. برای درک شکل ارزش باید به شکل های مبادلات کالایی نگاهی نزدیک تر انداخته و بطور مشخص راز پول شکافته شود که قدرت کالا در پول به عمومی ترین شکل تبلور یافته است.

پول , رابطه ای اجتماعی

اقتصاد سیاسی کلاسیک بت شدگی کالا را بررسی نکرد و درنتیجه نتوانست نقش ویژه مبادله , بعنوان شکلی از روابط تولید اجتماعی را نشان دهد. این خود توضیح میدهد که چرا اقتصاد سیاسی پول را بعنوان شکلی از روابط اجتماعی درک نکرد.

اقتصاد سیاسی کلاسیک روابط مبادلاتی را الزامأ برابر در نظر میگیرد. دوسمت مبادله کالاهایی در اختیار دارند که مورد نیاز یکدیگر بوده و قابل مبادله هستند. در نتیجه نیازهای هر سمت از مبادله برطرف شده و نرخ مبادله توسط زمان کاری تعیین می شود که هر سمت مبادله  صرف کالای خود کرده است. در اینجا یک مبادله دوگانه انجام می پذیرد : در یک سو , یک نوع ارزش مصرف با نوع دیگر ارزش مصرف مبادله می شود ( شکل مبادله ). در سوی دیگر , یک کار شخصی با کار شخصی دیگر مبادله می شود که کمیت تعیین کننده است ( محتوای مبادله ) . تجسم اقتصاد سیاسی کلاسیک از مبادله , روابط مبادلاتی پایاپای میان افراد بود. سیستم پیچیده مبادلاتی در جوامع چیزی جز عمومی کردن این مبادله ساده نبوده است که در آن پول بعنوان ابزاری فنی برای هماهنگ کردن نیازها , معرفی شده است.

به نظر مارکس این مدل مبادله پوچ است : هیچ دلیلی وجود ندارد که نرخ مبادله به کمیت کار انجام شده ربطی داشته باشد , بویژه وقتی که افراد گهگاهی مبادلاتی انجام میدهند . تنها در سیستم رقابتی مبادله است که گرایش برای تعیین نرخ مبادله می تواند به چنین کمیت تعیین کننده ای برسد.

در هیچ نظام پیشرفته مبادلاتی ای , نرخ مبادله از دو مبادله مجزا تشکیل نشده است : در یک سمت , ارزش مصرف و در سمت دیگر زمان کار ( ارزش ). در نظام های پیشرفته مبادلاتی , یک مبادله وجود دارد که آنهم مبادله ای نابرابر است. اگر من کالایی را برای فروش به بازار ببرم ارزش مصرف این کالا برایم اهمیتی ندارد , تنها ارزش این کالا برایم مهم است. برای من این کالا وسیله ای است برای بدست آوردن کالایی دیگر. در عین حال , هنگام مبادله سعی می کنم کالای خود که مورد استفاده ام نیست را با کالایی دیگر که برایم قابل استفاده است مبادله کنم. این کالای دوم برایم ارزش مصرف بالقوه دارد. در نتیجه , در روند مبادله من بدنبال این هستم که کالایم بعنوان ارزش تحقق یابد و به این وسیله کالای دیگری بدست آورم که بتواند بعنوان ارزش مصرف به من خدمت کند. بر خلاف مدل کلاسیک , دلیل اصلی سیستم مبادله , هماهنگ کردن نیازهای دوطرف مبادله از راه مبادله مستقیم ارزش مصرف نمی باشد. نیازها از راه  ارزش بیگانه شده که نقش  " میانجی گر " دارد به هم ارتبط می یابند. در نتیجه , حتی در  مبادله مستقیم کالاها , یک نابرابری بنیادی وجود دارد که شامل این احتمال نیز هست که مبادله به سادگی انجام نپذیرد ( برخلاف گفته اقتصاد سیاسی کلاسیک ).

به محض اینکه ما داستان سرایی اقتصاد سیاسی کلاسیک را پشت سر گذاشته و در نظر داشته باشیم که مبادله روندی اجتماعی است , آشکار می شود که روند مبادله حتی در ساده ترین شکل آن , نمی تواند به مبادله مجزای یک کالا با کالایی دیگر تنزل پیدا کند. وقتی که من یک کالا را به بازار می برم , محصول مقدار معینی از کار مشخص ( ارزش مصرف م.) را برای مبادله به بازار می برم. من امیدوارم در مبادله کالای خود , پاداش زمان کاری  که صرف تولید این کالا کرده ام را دریافت کنم. به دیگر سخن , من در پی عرضه کردن کالای خود بعنوان حامل کار مجرد ( ارزش مبادله م.) , زمان کار اجتماعی لازم هستم و نه به سادگی بعنوان محصول کار مشخص خود واین کلید درک پول است.

درزمان مبادله , برای من  اندازه کار مشخصی ( ارزش مصرف) که صرف تولید کالای دیگر شده , اهمیتی ندارد. من آن کالا را بعنوان دربردارنده  کار  مجرد ( ارزش مبادله ) در نظر میگیرم , زمان کار اجتماعی لازم برای تولید آن کالا برای من اهمیت دارد. اینکه تولید کننده آن کالا چقدر بیشتر از زمان لازم برای تولید اجتماعی آن صرف کرده برای من مهم نیست , چرا که با وارد شدن کالا به بازار , معادل آن از تولید مشخص آن جدا می شود.

بررسی مبادله بعنوان رابطه ای اجتماعی نشان میدهد که کالایی که بعنوان معادل در برابر کالای من عمل میکند , یک کالای بخصوص در روابط مبادلاتی نبوده , بلکه عرضه کننده تمام کالاهاست و کالای من نیز نقشی در این جهان کالاها دارد. در نتیجه , شکل معادل در روابط مبادلاتی بعنوان حمل کننده کار مجرد ظاهر شده , بعنوان بخشی از کل کار اجتماعی و کالای من نیز بدنبال عرضه کردن ارزش خود در شکل جسمانی معادل خود است. تنها در روابط مبادلاتی است که کالای دیگر بعنوان معادل عمل می کند و قدرت اجتماعی دارد. خارج از این رابطه ونقش آن کالا بعنوان معادل , تنها یک کالا مانند کالاهای دیگر است. ولی ویژگیهایی که منتسب به پول بعنوان معادل سراسری است  و وجود کار مجرد انسان , در ذات پول بعنوان کالایی ویژه وجود ندارند. این ها ویژگیهایی هستند که از نقش اجتماعی پول بعنوان معادل , بعنوان ویژگیهای شکل معادل , برمی خیزند.

اگر پول را جدا از شکل مبادله در نظر بگیریم اشتباه اقتصاد سیاسی را تکرار خواهیم کرد. مرکانتالیست ها فکر میکردند که طلا در ذات خود ارزش داشت. به نظر اقتصاد سیاسی کلاسیک طلا یک کالا مانند کالاهای دیگر بود و این بحث را به پیش کشید که ارزش مبادله نسبت ارزش دو کالای مشخص است که یکی از این دو کالا بر آسان کردن محاسبه , طلا است. به نظر مرکانتالیست ها و مونیتاریست ها ارزش مبادله یک کالا رابطه ای تصادفی بود که در بازار تعیین می شد. به نظر اقتصاد سیاسی کلاسیک , ارزش در کالا موجود بود و بازار جایی بود که ارزش خود را جلوه گر می کرد.

به نظر مارکس ,  نظر اقتصاد سیاسی کلاسیک در باره اینکه پول کالایی مانند کالاهایی دیگر است , صحیح بود. ولی مونیتاریست ها نیز درست می گفتند که در مبادله , پول نه بعنوان یک کالا بلکه بعنوان یک کالای سراسری در بردارنده ارزش عمل می کند. این مشکل زمانی حل می شود که دریابیم که قدرت پول از درون آن بیرون نیامده بلکه بخاطر نقش اجتماعی آن در نظام مبادلاتی است. بخاطر عملکرد پول بعنوان معادل سراسری است که قدرت آن بعنوان دربردارنده ارزش مشخص می شود. این قدرت در نتیجه  تنها می تواند قدرت اجتماعی باشد. رابطه کالا با پول تنها می تواند یک رابطه اجتماعی را توصیف کند. و گسترش پول نتیجه گسترش روابط اجتماعی تولید کالایی است.

رابطه اجتماعی ای که به شکل پول توصیف می شود , رابطه میان کار فردی و کار اجتماعی است. تنها با وارد کردن کالا به بازار است که مفید و الزامی بودن آن از نظر اجتماعی محک زده شده و بعنوان کار اجتماعی - کار مجرد- تأیید می شود.در این رابطه , هیچ ضمانتی وجود ندارد که کار شخصی تأیید شود , در نتیجه هیچ ضمانتی وجود ندارد که کار انجام شده , با توجه به نیازهای وصف شده در بازار , کار اجتماعی مفید در نظر گرفته شود.

فرضیات اقتصاد سیاسی کلاسیک با در نظر گرفتن پول بعنوان یک ابزار فنی , تضاد پایه ای جامعه تولید کالایی را از دیدها پنهان کرد که منبع بحرانهایی است که به توسعه سرمایه داری ضربه وارد می کنند. اقتصاد سیاسی تولید را جدا از شکل اجتماعی آن در نظر می گیرد: تنها مانع در مقابل بسط دائمی تولید موانع طبیعی هستند , بخصوص موانعی که مالتوس بین رشد طبیعی جمعیت و حاصل خیزی خاک مطرح کرد. در عین حال , مبادله به یک فرمول معمولی تبدیل شده و بدون اشکال بنظر میرسد.  اقتصاد سیاسی کلاسیک تنها می تواند به این نتیجه گیری برسد که بحران ها تصادفی و وقایعی غیر منطقی هستند که نشان دهنده اشتباه افرادبوده و نه اینکه بحران ها نشانه عملکرد عادی شکل بیگانه شده و غیر منطقی تولید اجتماعی هستند.

از تولید کالایی به تولید سرمایه داری

مارکس در کارهای اولیه خود میان تولید کالایی و تولید سرمایه داری  تفاوت چندانی قائل نشد. در گروندریسه او به مفهوم های کلیدی توجه شدیدی کرد و زمینه را برای تحلیل او از تولید و باز تولید سرمایه داری در  کتاب سرمایه فراهم کرد.

در انتقال از معامله پایاپای اتفاقی بین چیزها به مبادله سامان مند کالاها , انتقالی بنیادی در شکل اجتماعی مبادله به چشم می خورد. در نتیجه , یکسان در نظر گرفتن  معامله پایاپای با مبادله نظام مند توسط اقتصاد سیاسی درست نمی باشد. در عین حال , در  انتقال از تولید کالایی به تولید سرمایه داری , چنین تغییر بنیادی ای در شکل اجتماعی مبادله وجود ندارد. در نتیجه , تحلیلی که از کالا و پول در رابطه با تولید کالایی ارائه داده شده است , به تحلیل از جامعه سرمایه داری منتقل شده که جامعه ای است بر مبنای تولید کالا.

در انتقال از تولید کالایی به تولید سرمایه داری , انتقالی بنیادی در شکل اجتماعی تولید رخ میدهد. مارکس تحلیل خود از سرمایه را از روابط اجتماعی در تولید سرمایه داری شروع نکرد , بلکه از مجردترین شکل آن " نخستین شکل ظاهر شدن آن " , از " سرمایه پولی " شروع کرد. پول سرمایه نیست ولی زمانی سرمایه می شود که قدرت افزایش یافتن پیدا می کند. زمانی که پول بعنوان وسیله گردش عمل می کند , نه قدرت گسترش یافتن دارد و نه انباشت می شود. پول زمانی افزایش می یابد که به درون مدار سرمایه وارد شده و پس از فروش کالا برداشت شود. در نتیجه , پول زمانی تبدیل به سرمایه می شود که در این روند به آن اضافه شود. در نتیجه , ارزش در اینجا ارزش در روند می شود , پول در حرکت و همینطور سرمایه در حرکت .

دراین روند مقداری ارزش به شکل پول برای خریداری کالاها افزایش یافته  که این کالاها برای تحقق یافتن ارزش بیشتر در آینده به فروش میرسند. در نتیجه , مقداری پول در این روند , " ارزش اضافه " تولید میکند. منظور از واژه سرمایه این روند است که در آن مقداری ارزش قدرت بسط دادن خود را می یابد. این ها شکل هایی هستند که سرمایه برای بسط خود میگیرد. ارزش پول یا کالا در این روند افزایش نمی یابد و گرنه دلیلی ندارد که سرمایه برای گسترش خود وارد تغییرات شود.

پول و کالا تنها زمانی سرمایه می شوند که در این روند افزایش ارزش شرکت کنند. برای درک سرمایه باید روند افزایش ارزش را درک کرد: چگونه مقداری ارزش , مقداری کار مجرد , ارزش بیشتری در روند دورپیمایی به خود می افزاید؟ این امکان پذیر است اگر تنها در نقطه ای از دورپیمایی سرمایه , سرمایه بتواند کار را بدون پرداخت برای آن به چنگ آورد. پرسش این است : این نقطه کجاست ؟

ایجاد ارزش اضافه نمی تواند بدون مبادله انجام بگیرد . اما مبادله نمی تواند ارزش ایجاد کند , مبادله تنها شکل ارزش را تغییر میدهد. مطمئنأ این دستیابی به ارزش در حالتی انجام می گیرد که مبادله ای نابرابر رخ دهد. ولی چنین مبادله ای نمی تواند ارزش اضافه ایجاد کند. مبادلات نابرابر تنها بخشی از ارزش را بعنوان سود و ضرر بازتوزیع می کنند.  در گذشته , تاجران و بازرگانان بر همین مبنای بازتوزیع ارزش فعالیت میکردند.

ارزش جدید تنها با بسط کار در تولید می تواند اضافه شود. در نتیجه , منبع ارزش اضافه تنها می تواند تفاوت  میان بهائی که برای کار پرداخت شده و کاری که بطور فعال افزایش یافته , باشد. ولی توضیح دادن چنین چیزی غیرممکن به نظر میرسد. آیا کار کالائی است که بهای کمتری بابت ارزش آن پرداخت می شود؟ و سپس این پرسش مطرح می شود که چه چیز بخصوصی در باره کار وجود دارد که بابت ارزش آن بهای کمتری پرداخت می شود؟

مارکس این مسئله را با بررسی دقیق شکل اجتماعی تولید سرمایه داری حل کرد. مارکس به این نتیجه گیری رسید که کالائی که توسط سرمایه دار خریداری میشود کار نبوده ؛ بلکه نیروی کار است. زمانیکه سرمایه دار کارگر را به کار میگیرد , یک رابطه برابرتولیدی وجود ندارد که طبق آن کارگر , کار خود و سرمایه دار , سرمایه خود را به مؤسسه به فروش رسانده و بسته به کار خود سهمی از تولید ببرند. آنچه که در حقیقت رخ میدهد این است : کارگر توانایی خود برای کارکردن را ( " نیروی کار ") خود را برای مدت معینی به سرمایه دار می فروشد. سرمایه دار از سرمایه خود برای خرید این نیروی کار و ابزار تولید الزامی استفاده کرده و آنها را برای تولید کالا بکار می برد. با فروش نیروی کار خود, کارگر از حق خود از کالاهای تولید شده , صرف نظر میکند. در نتیجه تمام فرآورده ها بدست سرمایه دار می افتد. در نتیجه , روند کار در سرمایه داری دو پدیده را ارائه میدهد: نخست اینکه کارگر زیر کنترل سرمایه دار به کار مشغول می شود , سرمایه داری که صاحب کار کارگر است. دوم اینکه فرآورده های تولید شده به سرمایه دار تعلق دارند و نه کارگر , کارگری که این فرآورده ها را تولید کرده است. این ویژگیها از این حقیقت بیرون می آیند که تولید بر مبنای خرید و فروش نیروی کار بعنوان کالا قرار دارد.

کلید درک ارزش اضافه , تفاوت میان نیروی کاری است که کارگر به فروش میرساند و کاری است که کارگر در حقیقت انجام میدهد. بعنوان کالا , نیروی کار دارای یک ویژگی منحصر بفرد است :  "مصرف " نیروی کار تولیدکننده ارزش است. نیروی کار مانند هر کالای دیگری طبق ارزش خود پرداخت می شود , ولی نیروی کار می تواند برای تولید ارزشی بیش از ارزش خود به کار گرفته شود.

تفاوت میان کار و نیروی کار تنها یک تفاوت لفظی نیست بلکه یک جنبه بنیادی از تفاوت میان ارزش مصرف و ارزش است , که باعث سردرگمی اسرارآمیز اقتصاد سیاسی شد. کار و نیروی کار مفاهیمی جدا از هم بوده چرا که عینیت های مختلفی را توصیف میکنند که وابسته به روابط اجتماعی مشخصی هستند. روابطی که تنها بواسطه روابط تولیدی اجتماعی خاصی شکل می گیرد. کار , تحقق یافتن نیروی نهفته برای انجام کار است. تا زمانیکه کارگران ابزار تولید لازم و امکان گذران زندگی را داشته باشند , تحقق این نیروی نهفته تنها بستگی به اراده کارگران چه گروهی و چه انفرادی دارد. جداسازی تاریخی کارگران از ابزار تولید و وسایل گذران زندگی , رابطه مستقیم میان کار و نیروی کار را نشان میدهد. پس از این جداسازی , نیروی کار تحت تأثیر روابط مبادلاتی بین سرمایه دار و کارگر مزدبگیر است. در این رابطه کارگر نیروی کار خود را برای زنده ماندن به فروش میرساند. در سوی دیگر مبادله, سرمایه دار تمامی فرآورده ها را بدست می آورد. ولی این فرآورده های کار در هنگام عقد مبادله وجود ندارند.این فرآورده ها تنها پس از پذیرش ذهنی کارگران برای تولید کالاها بوجود می آیند.

تضادی که در اینجا بوجود می آید این است که کارگران از تمام مزایای محصول کار خود , که اکنون متعلق به سرمایه دار است , بیگانه شده و علاقه ای به برای تحقق نیروی نهفته در کار خود را ندارند. در عین حال سرمایه دار باید مطمئن شود که کارگران  ارزش بیشتری که صرف سرمایه متغیر شده را ایجاد کنند و برای انجام این کار سرمایه دار باید اراده کارگر را به کنترل خود درآورد. رابطه میان کار و نیروی کار تنها در این تضاد قابل مشاهده است. این تضاد بوسیله نبردی که در روابط اجتماعی ای که شکل اجتماعی روند تولید را قانونمندی می کنند , به چالش کشیده می شود.

توجه به این نکته مهم است که تئوری ارزش اضافه به تعیین کردن ارزش بوسیله  زمان کار بستگی ندارد. تئوری ارزش اضافه به تحلیل از شکل اجتماعی تولید سرمایه داری نیاز دارد که بر مبنای تفاوت میان کار و نیروی کار است و ارزش هرکدام از این دو بطور مستقل از یکدیگر تعیین می شود. ارزش اضافه : تفاوت میان کل ارزش که با فروش کالا بدست سرمایه دار افتاده و کل هزینه ای که بابت نیروی کار و ابزار کار پرداخت شده , می باشد. کمیت ارزش اضافه به این بستگی دارد که سرمایه دار تا چه اندازه بتواند کارگران را مجبور به کار بیشتر کند. شکل تولید اجتماعی سرمایه داری این امکان را فراهم می آورد که بتوان ارزش یک کالا را با توجه به زمان کار لازم برای تولید آن , محاسبه کرد.  این سرمایه است ( و نه ریکاردو یا مارکس ) که فعالیت مشخص کار را به سلطه زمان کار در می آورد. بنابراین , صحت " تئوری ارزش کار " پیش شرط تئوری ارزش اضافه نیست بلکه نتیجه آن است.

به نظر ریکاردو ارزش کار همان مزد است و کار دارای دو ارزش است : ارزش کار در مبادله و ارزشی که کار به کالای تولید شده می افزاید. در نتیجه , ارزش مبادله کار به ارزش کار بستگی ندارد. این نظر باعث شد که سوسیالیست های ریکاردوئیستی نظر دهند که منبع سود در این است که بابت کار انجام شده کمتر از ارزش آن پرداخت می شود. نتیجه این تحلیل این است که منبع بهره کشی در نابرابری مبادله میان کار و سرمایه است و بهره کشی می تواند با برابر کردن این مبادله , از میان برداشته شود. با معرفی تفاوت میان کار ونیروی کار مارکس این تضاد را حل کرد و نشان داد که از میان برداشتن بهره کشی به از میان برداشتن روابط مزدی بستگی دارد و نه تنها با برابر کردن مبادله میان کار و سرمایه.

جدائی کارگر از ابزار تولید پایه اجتماعی بوجود آمدن ارزش اضافه و سرمایه است. سرمایه مانند کالا یک چیز خودگردان با نیروی اجتماعی ذاتی نبوده بلکه یک رابطه اجتماعی است که به شکل رابطه میان چیزها ظاهر می شود. اما رابطه اجتماعی ای که در پشت سرمایه پنهان شده یک رابطه اجتماعی جدید است و نه رابطه میان تولیدکنندگان خصوصی که در پشت کالاها پنهان شده اند. این رابطه ای است میان طبقات اجتماعی. این رابطه طبقاتی , پیش شرط تاریخی و منطقی تولید سرمایه داری است. این رابطه طبقاتی شرطی اجتماعی برای وجود سرمایه داران منفرد و کارگران منفرد بوده و پایه  آن چیزی است که کار یک بخش از جامعه - بدون برابری - توسط بخش دیگر چپاول می شود. سنگ پایه این رابطه جدائی توده ها از ابزار تولید و ابزار گذران زندگی است.

روند تولید سرمایه داری

با واضح شدن مفهوم سرمایه , درک ما از تولید و مبادله بیشتر خواهد شد. تولید دیگر بوسیله تولیدکننده مستقیم کنترل نمی شود. پیش شرط اجتماعی برای تولید سرمایه داری , جدایی تولیدکنندگان مستقیم از ابزار تولید است. تولیدکننده مستقیم باید به فرماندهی سرمایه دار کار کند. برای سرمایه دار هدف از تولید ایجاد ارزش مصرف نبوده بلکه ایجاد ارزش و ارزش اضافه است. تولید ارزش مصرف در سرمایه داری تصادفی است که در تولید ارزش اضافه رخ میدهد. روند کار در سرمایه داری دیگر روندی نیست که کارگران با کار کردن به روی ابزار تولید ارزش مصرف تولید کنند , بلکه روندی است که سرمایه دار کارگر را برای تولید ارزش به کار وامیدارد : دیگر این کارگر نیست که ابزار تولید را به کار میگیرد , بلکه این ابزار تولید است که کارگر را به کار وامیدارد.

  به سلطه درآمدن کارگران توسط آن چیز ( که نخست یک واقعیت واضح و فنی بنظر میرسد ) و پا به عرصه گذاشتن ماشین آلات , نباید بعنوان خصلت روند کار بعنوان روندی فنی دیده شود. آن چیز در اینجا , مانند جاهای دیگر, تنها می تواند قدرت اجتماعی را از درون روابط اجتماعی خاصی , از آن خود کند. قدرت ماشین بر کارگر در روند کار تنها شکلی از قدرت سرمایه است. در عین حال , قدرت سرمایه , قدرت کار بیگانه شده است , کاری به چنگ سرمایه دار به شکل ارزش اضافه افتاده  و برای دستیابی به کار بیشتر تبدیل به سرمایه شده است. قانون سرمایه برای کارگر , قانون چیزها برای انسان است , قانون کار مرده برای کار زنده , قانون فرآورده ها برای تولیدکنندگان آن.

در روند کار سرمایه داری , روند تولید کاملأ به سلطه تولید ارزش می افتد. برای تولیدکننده منفرد روند کار هنوز می تواند جنبه های انسانی داسته باشد. در روند کار سرمایه داری تنها معیار تلاش برای کاهش دادن زمان کار لازم به حداقل است. در نتیجه , بر خلاف نظرات اقتصاد سیاسی کلاسیک , تولید بهیچوجه میدانی فنی برای همکاری در جهت تولید ارزش مصرف نمی باشد , بلکه تولید میدان مبارزه دائمی برای افزایش طول کار , افزایش فشار کار , ضد انسانی تر شدن کار و خفت آورتر شدن کار است. در این روند کارگر نهایت تلاش خود را برای رهایی از سلطه سرمایه می کند . ولی , چگونه بهره کشی و تضاد آشتی ناپذیر در روند تولید سرمایه داری به آزادی و برابری در روند مبادله سرمایه داری ربط پیدا می کند؟

روند مبادله در سرمایه داری

به نظر اقتصاد سیاسی , روابط مبادلاتی روابطی میان افراد آزاد و برابر است. در این روابط افراد وارد قراردادی داوطلبانه برای منافع خود می شوند. روابط مبادلاتی اقتصاد سیاسی کلاسیک هیچ اشاره ای به شرایطی که افراد وارد مبادله می شوند ندارد. همینطور هیچ اشاره ای به ویژگیهای کالاهایی که مبادله شده اند و یا وسائلی که افراد را به این کالاها رسانده اند نیز نمی شود. از آنجا که هر مبادله ای توسط دو سمت مبادله بطور آزادانه انجام میگیرد , مبادله باید به سود هر دو سمت و در خدمت نیازهای مشترک باشد. خارج از روند مبادله , هیچ رابطه طبقاتی ای به چشم نمی خورد : طبق این مدل , رابطه مبادلاتی افراد را به مبادله ای وارد می کند که فرآورده های خود را بنا بر نیازهای طبیعی خود با یکدیگر مبادله می کنند.

اگر توجه خود را از جامعه تولیدکنندگان کالائی به تولیدکنندگان کالائی در جامعه سرمایه داری معطوف کنیم , جامعه ای که نیروی کار تبدیل به کالا شده است , باز هم تغییر عمده ای در روابط مبادلاتی به چشم نمی خورد. پس کاملأ درست بنظر میرسد که مدل لیبرالی جامعه آزاد و برابر, طبق مدل آزادی و برابری مبادله , شامل جامعه سرمایه داری مانند جامعه تولید ساده کالائی نیز شود. تنها تفاوت اکنون در این است : یک کالای دیگر وارد بازار شده است. کارگر محصول کار خود را به فروش نمی رساند بلکه نیروی کار خود را می فروشد. ولی این کالا نیز مانند کالاهای دیگر داوطلبانه و آزادانه مبادله شده است.

اگر روند مبادله را نه از زاویه یک فرد بلکه از زاویه روابط اجتماعی ای که مبادله را شکل میدهند به دقت بررسی کنیم وضعیت دگرگون می شود : اگر تولید و مبادله را از هم جدا کنیم , آنها را از نظام تولید اجتماعی ای که تولید و مبادله در آن قرار دارند تجزیه کرده ایم. جدا کردن تولید از مبادله از هم بدون معنی کردن آنهاست. تولید و مبادله تنها در روند کلی تولید اجتماعی معنی دار هستند. دلیل هر مبادله ای تنها در روند کلی  یافت می شود. بررسی شکل اجتماعی سرمایه نشان میدهد که پایه اجتماعی تولید سرمایه داری در رابطه میان سرمایه و کار مزدی  نهفته است.

این رابطه طبقاتی , پیش شرط هر تولید و هر مبادله منفردی است و به تولید و مبادله معنا می بخشد. بعنوان مثال , سرمایه دار نیروی کار خریداری نمیکند که از ارزش مصرف آن لذت ببرد. نیروی کار تنها در روند تولید ارزش اضافه برای سرمایه دار ارزش مصرف دارد. سرمایه دار نه برای برطرف کردن نیازهای مصرفی خود , بلکه برای گسترش سرمایه خود کالا تولید می کند. نیروی کار کالائی مانند کالاهای دیگر نیست.

در اینجا دسته بندی اجتماعی کاری مد نظرمان نیست که هر شاخه آن خودگردان است. مانند پینه دوزی که چکمه می فروشد ولی چرم یا نان خریداری می کند. آنچه که مد نظر ماست دسته بندی اجزای روند تولید است , اجزائی که به یکدیگر تعلق دارند. این دسته بندی که پایه رابطه طبقاتی میان کار و سرمایه است , کاملأ یک رابطه متفاوت اجتماعی نسبت به دسته بندی کار میان تولیدکنندگان منفرد می باشد. در نتیجه , تولید سرمایه داری یک رابطه اجتماعی کاملأ متفاوت نسبت به تولید کالا می باشد. کاملأ صحیح است که در بازار کالا کارگر مانند هر دارنده پول دیگر , یک خریدار است و با دارنده کالا بعنوان فروشنده کاملأ تفاوت دارد. ولی در بازار کار, پول همیشه با کارگر بعنوان سرمایه  به شکل پول , روبرو می شود. همینطور دارنده پول بعنوان سرمایه شخصیت یافته , سرمایه دار. کارگر نیز بعنوان نیروی کار شخصیت یافته در بازار کار وارد می شود , کارگر. این دو در بازار تنها خریدار و فروشنده نبوده , بلکه سرمایه دار و کارگر هستند که بعنوان خریدار و فروشنده به مقابله یکدیگر میروند. در نتیجه , هیچکس خارج از نقش اجتماعی خود , بعنوان فردی پیش-اجتماعی , وارد مبادله نمی شود. از همان آغاز ما توجه داشتیم که : در جامعه , روابط اجتماعی بر مبنای تضادهای طبقاتی هستند. این روابط میان افراد نبوده ,  بلکه میان کارگر و سرمایه دار , میان کشاورز و مالک زمین و غیره می باشد. این روابط را از میان ببرید و جامعه را رها کنید.

اگر به روند تولید سرمایه داری در حالت کلی آن نگاه شود , این روند نه تنها ارزش مصرف , بلکه ارزش , نه تنها ارزش بلکه ارزش اضافه , نه تنها ارزش اضافه بلکه روابط اجتماعی تولیدی میان سرمایه و کار را تولید می کند. شکل مالکیت سرمایه داری هم حکم و هم نتیجه تولید و مبادله سرمایه داری است. این شکل مالکیت با اینکه بر مبنای آزادی و برابری هر دارنده کالا قرار دارد و هنوز هم شکل قانونی مالکیت خصوصی برای تولید ساده کالایی است , در حقیقت نفی آزادی و برابری است.

رقابت و تضادهای بازتولید سرمایه داری

تا اینجا مارکس یک نقد ژرف متدولوژیک از اقتصاد سیاسی انجام داده است که دارای نتایج آشکار سیاسی , ایدئولوژیک و اجتماعی است. ولی هنوز اهمیت اقتصادی این نقد آشکار نمی باشد.  ممکن است که مارکس خصلت طبقاتی جامعه سرمایه داری را شناسایی و شکل بیگانه شده تولید اجتماعی را که از طریق آن روابط طبقاتی در سرمایه داری شکل می گیرند را شناسایی کرده باشد  ولی سرمایه داری نشان داده است که توانایی گسترش نیروی مولد کار را تا سطوح نجومی داشته و توانسته است سطح زندگی نه تنها سرمایه داران بلکه طبقه کارگر را از نظر تاریخی بسیار بالا ببرد. این درست که کارگر ممکن است خود را تحت سلطه سرمایه قرار دهد ولی در قبال آن , به نسبت مزایای مادی ای که کارگر از آنها بهره مند می شود, و آزادی ای که خارج از محیط تولید نصیب کارگر می شود , تحت سلطه سرمایه قرارگرفتن بهای ناچیزی است که کارگر پرداخت میکند. افزون بر این , آزادی مادی این قدرت را به کارگر میدهد که  تصمیم گیرد برای چه کسی کار کند. آزادی گزینه ها سوء استفاده سرمایه دار از قدرت خود را محدود می کند.

برای گذرکردن از نقد معمولی سرمایه داری , الزامی است که از تحلیل شکل های تولید و مبادله سرمایه داری فراتر رفته  و پویایی کنش های متقابل تولید و مبادله را در روند بازتولید سرمایه داری بررسی کنیم. تنها در این نقطه است که میتوان نقش رقابت در سرمایه داری را بررسی کرد و خصلت پر تضاد و حامل بحران انباشت سرمایه داری را یافت. با اینکه مارکس موفق به چاپ تحلیل خود از پویایی رقابت و بازتولید سرمایه داری نشد , ولی دست نوشته های 1860 مارکس برای بازسازی نظریات او کافی به نظر میرسد.

باز تولید روابط اجتماعی در تولید سرمایه داری همیشه مشکل زا هستد چرا که در طی بازتولید , شیوه بازتولید سرمایه داری اصول خود را به کنار می گذارد. سرمایه دار با سرمایه به شکل پول آغاز کرده و با آن نیروی کار و ابزار تولید خریداری می کند.  کارگر تنها با نیروی کار خود شروع کرده و آن را به سرمایه دار می فروشد. زمانی که این مبادله به پایان میرسد کارگر امکان خرید برای گذران زندگی خود را دارد. سرمایه دار , سرمایه خود را تبدیل به کالا و نیروی کار کرده است که به خودی خود ارزشی ندارند. بازتولید اجتماعی شیوه تولید سرمایه داری در این زمان به استفاده مشخص از کالاهایی که در اختیار کارگر و سرمایه دار هستند , بستگی دارد: کارگر باید از پولی که در دست دارد برای  بازسازی خود , بعنوان کارگر مزدگیر , هم از نظر فیزیکی و هم از نظر اجتماعی استفاده کند. سرمایه دار باید از ابزار کار و نیروی کاری که اکنون در اختیار دارد برای بازتأسیس خود بعنوان سرمایه دار استفاده کند.

بازتولید نیروی کار ( یا " خدمات تولیدی " کار ) به هزینه ای که کارگر صرف کالاهای الزامی برای بازتولید فیزیکی خود می کند , بستگی دارد. به گفته اقتصاددانان مزد بوسیله عرضه و تقاضای نیروی کار محاسبه می شود. تقاضا بوسیله بازدهی کار بعنوان یکی از اقلام تولید , عرضه بوسیله نیازهای ذهنی کارگر برای داشتن درآمد و نه برای تفریح و استراحت است. مزد بوسیله کنش های متقابل نیازهای شخصی و تحمیلات فنی , تععین نمی شود. در آمد کارگران به سلیقه شخصی آنها بستگی نداشته بلکه از نظر اجتماعی تحمیل می شود. کارگر نیاز به سطح مشخصی از درآمد برای نگهداری از سطح زندگی  اجتماعی خود دارد. کارگر نه تنها باید از نظر فیزیکی زندگی خود را بگذراند , بلکه باید بتواند نقش اجتماعی ویژه خود در تولید را بعهده بگیرد که از نظر اجتماعی توسط شرایط کار تعیین می شود. نیاز کارگر به درآمد, استراحت و تفریح بوسیله نیازهای اجتماعی به کارگر تحمیل شده و برای بازتولید او بعنوان نوع مشخصی کارگربوسیله بازار کار میانجی گری می شود.

بازتولید فیزیکی کارگر شرط کافی برای بازتولید او بعنوان کارگر مزدبگیر نیست. اگر مزد افزایش شدیدی نسبت به سطح معین الزامی برای گذران زندگی داشته باشد, دلیلی برای بازگشت کارگر به کار در دوره بعدی وجود نخواهد داشت. در نتیجه ,  کار مزدی نه تنها نیازهای  کارگر بعنوان مشتری را تعیین می کند , بلکه رابطه میان این نیازها ومنابع کارگر بر مبنای رابطه کمیابی را تعیین می کند . در اینجا منظور کمیابی طبیعی نیست  که توسط اقتصاددانان مطرح می شود , بلکه کمیابی اجتماعی است که توسط پویایی سرمایه داری به جامعه تحمیل می شود. این رابطه کمیابی باعث می شود که اکثر کارگران رابطه " منطقی " خود  را با کار و مصرف بپذیرند.  کارگران باید هر چه بیشتر کار کنند و درآمد خود را افزایش دهند تا بتوانند نیازهای گذران زندگی خود را مدیریت کنند. برخلاف بورژوازی که کار برای آنها سامان یابی سود و مصرف برای آنها منبع لذت است. نظام تولیدی سرمایه داری , که فاصله زیادی با حل منطقی مسئله کمیابی دارد , به بازتولید کمیابی وابسته است , چه از راه کاهش دادن مزدها و چه از راه افزایش دادن نیازها.

اقتصاددانان به ما می گویند نیروی کار تا زمانی توسط سرمایه خریداری می شود که بهره دهی کار از مزد بیشتر باشد. ولی میزان بهره دهی کار تا چه حد است ؟ اندازه بهره دهی کار آن حدی است که سرمایه دار بتواند کارگران را به تنهایی و یا گروهی مجبور به انجام کار بیشتری که بابت آن به آنها می پردازد کند. در نتیجه , اندازه گیری تقاضا برای نیروی کار بوسیله میزان بهره دهی کار این حقیقت را آشکار می کند که : نیروی کار تا زمانی به کار گرفته خواهد شد که کارگر بخواهد زیر سلطه سرمایه باقی بماند , تا زمانی که کارگر نیروی خلاق خود را بیگانه ساخته و آن را برای پرورش استعداد  خود , برای غنی ساختن خود بکار نبرد. نیروی کار تا زمانی به کار گرفته خواهد شد که کارگر زیر فشار سرمایه دار برای به حداکثر رساندن فشار کار , به حداکثر رساندن طول زمان کار و برای ثروتمند کردن سرمایه  باقی بماند.

بهره کشی و سروری سرمایه داری نتیجه سوء استفاده سرمایه دار از قدرت خود نیست بلکه شکل بیگانه شده اجتماعی ای است که کارگر برای تأمین بازتولید اجتماعی و فیزیکی خود مجبور است به این شرایط الزامی تن درهد.  بازار کار فاصله زیادی با جائی دارد که در آن افراد با کمال آزادی گزینه های خود را در زمینه تفریح و درآمد بر مبنای بهره دهی کار انتخاب می کنند. بازار کار وسیله ای است برای  بازتولید سلطه سرمایه دار بر کارگر. در نتیجه , بازتولید نیروی کار از بازتولید سرمایه تبعیت می کند.

به سلطه در آمدن کار بوسیله سرمایه نه نتیجه اراده سرمایه دار و نه به علت سوء استفاده سرمایه دار از قدرت اقتصادی خویش است. سرمایه دار گزینه دیگری ندارد جز اینکه  فشار کار وساعت کار را افزایش دهد. برای اینکه زمان کار الزامی  تا حد ممکن کاهش یابد , سرمایه دار باید روشهای تولیدی را دائمأ دگرگون کند. تحت سلطه سرمایه داری , این اجبار نه بوسیله فناوری و نه توسط سرمایه دار تحمیل می شوند , این اجبار بوسیله رقابت تحمیل می شود.

رقابت و تولید اضافه کالاها

بر خلاف ادعای اقتصاددانان , رقابت در سرمایه داری ابزاری منطقی نیست که بوسیله آن تولید اجتماعی به خدمت نیازهای انسان درآید. رقابت شکلی است که در آن سرمایه مانعی برای بازتولید خود می شود. فشار رقابت نتیجه گرایش دائمی برای تولید اضافه کالاهاست که تولیدکنندگان  ناموفق تر را  به ورشکستگی تهدید می کند. این گرایش برای تولید اضافه اتفاقی نبوده بلکه نشانه گرایش ذاتی سرمایه داری برای گسترش نیروی مولد خود بدون توجه به محدودیت های بازار است. این گرایشی غیرمنطقی است ولی بخاطر غیرمنطقی بودن ذهنی سرمایه داران نیست , بلکه به دلیل غیر منطقی بودن عینی سرمایه داری است.  که نخست بوسیله رشد ناموزون نیروهای مولده مشخص می شود. رشدی که با بسط روشهای نوین تولیدی برای پیشی گرفتن در رقابت توسط سرمایه داران معرفی می شود.

در فقر فلسفه , مارکس توضیح می دهد که تولید اضافه و برخی دیگر از خصوصیات هرج و مرج صنعتی نتیجه رقابت نبوده , بلکه  نتیجه سنجش کالاها بوسیله زمان کار است که ویژگی شیوه رقابت سرمایه داری است. بطور کلی , این رقابت نیست که باعث تولید اضافه کالاها می شود , بلکه بطور مشخص رقابت سرمایه داری , رقابتی که مبنای آن کاهش زمان لازم برای انجام کار به حداقل است که باعث تولید اضافه کالاها می گردد.

در شیوه تولید سرمایه داری هر تولیدکننده ای سعی می کند که زمان لازم کار برای تولید را بوسیله رشد نیروی تولیدی کاهش داده  و در نتیجه میزان تولید را بالا ببرد که به افزایش کالاهای تولید شده فراروییده و باعث کاهش بهای این کالاها می شود که تولید کنندگان عقب مانده را با مشکل روبرو می کند. تولید اضافه وسیله ای برای بیرون راندن تولید کنندگان عقب افتاده از بازار است. این یک تصادف نبوده بلکه شکلی الزامی در جامعه سرمایه داری است. تولید اضافه هزینه ای است که بابت رشد نیروهای مولد در درون شیوه تولید سرمایه داری پرداخت می شود. به این معنی که بحران  ویژگی اقتصاد بازار نبوده , بلکه ویژگی شیوه تولید پیشرفته سرمایه داری است که نیروی راننده آن گسترش نیروهای مولده است . در اینجا باید به هشدار انگلس توجه کرد : دولتی شدن مالکیت ابزار تولید برای  به کنار گذاشتن کار بیگانه شده کافی نیست. این بیگانگی تا زمانی که فعالیت های انسانی کارگران بعنوان تولیدکنندگان مستقیم , بخاطر به حداقل رساندن زمان کار لازم و نه بخاطر نیازهای انسان باشد , باقی خواهد ماند.

در کار مزدی و سرمایه , مارکس چنین توضیح می دهد که سرمایه دار فقط اگر ارزانتر بفروشد می تواند به رقابت ادامه دهد. سرمایه دار تنها می تواند  ارزان تر بفروشد اگر بتواند - بدون ورشکست کردن خود - ارزانتر تولید کند. با معرفی و پیشرفت دائمی ماشین آلات و با دسته بندی بیشتر کار , قدرت تولیدی کارگر افزایش پیدا می کند. سرمایه داری که بتواند بهره دهی کار را افزایش دهد باید کالاهای اضافه خود را به فروش برساند.

بخاطر فشار رقابت , سرمایه دار مجبور است که روشهای نوین تولیدی را ( برای افزایش سرمایه خود و یا نگهداری سرمایه خود در همین سطح ) معرفی کند. نتیجه معرفی چنین شیوه های نوین تولیدی , کاهش هزینه تولید ولی همزمان افزایش کالاهای تولید شده است. با کاهش هزینه تولید , سرمایه دار نوآور توقع داردکه کالاهای خو درا به فروش برساند. ولی افزایش تولید , باعث افزایش تولید اضافه توسط سرمایه داران دیگر شده که بهای کالاهای آنها را کاهش می دهد و سرمایه داران عقب مانده از بازار رانده می شوند. سرمایه داران رقیب بزرگتر این روشهای نوین تولیدی را در همین سطح و یا سطح بالاتری ادامه داده که منجر به تولید اضافه هر چه بیشتر می شود.

در مقابل فشار رقابت , سرمایه داران کوچکتر تنها بوسیله افزایش فشار به کارگران و افزایش روزکاری  می توانند پا برجا بمانند. تعجب آور نیست که گرایشات متناقض توسعه سرمایه داری به مبارزه طبقاتی ای فرا میروید که در این مبارزه کارگران بطور انفرادی و یا بطور گروهی به مقاومت در برابر " منطق غیر منطقی " تولید سرمایه داری می پردازند.

کل بنای باشکوهی که اقتصاددانان بورژوا برپا کرده اند روی پایه های سستی ایستاده است که چنین فرض می کند که تولید سرمایه داری گرایش برای تنظیم کردن خود با توجه به محدودیت های بازار را دارد و شکست سرمایه داران منفرد نتیجه عدم کفایت و ناتوانی آنها برای انجام جنین تنظیمی است. این فرض را اقتصاددانان از آدام اسمیت قرض گرفته اند که " مصرف , دلیل نهایی تولید است."

تولید اضافه , ناتناسبی و بازساختاری بوسیله بحران

سرعت توسعه نیروهای مولده در یک شاخه مشخص تولیدی بوسیله افزایش نیازهای انسانی و یا ظهور نیازهای نوین تعیین نشده بلکه بوسیله عواملی مانند سرعت توسعه فناوری , زمان لازم برای فراهم شدن سرمایه گذاری جدید و اندازه و قدمت سرمایه ثابت تعیین می شود که ثبات در انباشت سرمایه را تشویق کرده و احتمال سودیابی را برای سرمایه دار نوآور فراهم می کند.

گرایش برای تولید اضافه کالا در سرشت انباشت سرمایه در هر شاخه تولیدی است. رشد تولید در یک شاخه تولیدی باعث رشد تقاضا در بخشهای دیگر می شود. در نتیجه بخشهایی که رشد سریع تر دارند برای بخشهایی که با سرعت کمتری رشد میکنند , بازار ایجاد می کنند. از سوی دیگر , بخشی که با سرعت کمتری رشد می کند , بازاری برای با سرعت الزامی برای بخشی که سریع تر رشد می کند , ایجاد نمی کند. در نتیجه , گرایش برای تولید اضافه به شکل رشد ناموزون در بخشهای مختلف تولیدی  نمایان می شود. در نتیجه , بی تناسبی بازتاب الزامی تولید اضافه کالاهاست که نیروی راننده انباشت سرمایه داری بوده و بوسیله فشار رقابت به سرمایه دار تحمیل می شود.

رقابت نمی تواند گرایش برای تولید اضافه را کنترل کند چرا که یک نیروی خارجی نیست.  هر سرمایه داری تولید اضافه را بوسیله رقابت تجربه می کند. در نتیجه , رقابت همزمان دلیل و نتیجه تولید اضافه است و از این نظر " عبارتی ظاهری " برای گرایش به تولید اضافه است که در سرشت تولید اجتماعی سرمایه داری وجود دارد.

رقابت تنها زمانی می تواند بعنوان یک نیروی متعادل کننده مؤثر باشد که کالاهای اضافه به بازار وارد شده باشند. از آنجا که این کالاها از پیش تولید شده اند , تناسب نمی تواند بوسیله انتقال آرام سرمایه بین بخشهای مختلف تولیدی برقرار شود: سرمایه ای که صرف ابزار تولید شده است بخاطر کاهش بهای کالاها , کاهش یافته است. در عین حال این احتمال وجود دارد که کارگران مهارت لازم برای کار کردن در بخشهای دیگر را نداشته باشند و از نظر جغرافیایی امکان انتقال کارگران ممکن نباشد. در نتیجه , تولید تنها با کاهش سرمایه به سطح بازار بازگشته و  باعث نابودی سرمایه تولیدی و فلاکت کارگران می شود. ضرری که متوجه این سرمایه داران شده آنها را مجبور به کاهش خرید خود کرده و در نتیجه تولید اضافه عمومی شده و سرمایه داران تمام بخشها با خطر ضرر روبرو می شوند که به خطر بحران کلی اضافه تولید فرا میروید.

هیچ دلیلی وجود ندارد که بی تناسبی الزامأ آفریننده بحران باشد. این امکان وجود دارد که ضرر سرمایه داران عقب افتاده جذب شود , بویژه اگر نرخ سود بالا و انباشت سرمایه شتاب سریعی داشته باشد. ناموزونی در نرخ سود , سرمایه را از بخشهای کم توسعه به بخشهای پیشرفته میراند.

زمانی که پویایی تولید با محدودیتهای بازتولید - به شکل محدودیتهای بازار - مواجه می شود , بازتولید سرمایه باید امکان یابد دوباره نو شود. بحران ابزاری معمولی و عادی برای تنظیم قیمتها و تولید در این زمان است.

گرایش برای انباشت سرمایه که شکل انباشت اضافه و بحران به خود می گیرد ویژگی تمامی شاخه های تولیدی است. بحرانهای محلی , بحرانها در شاخه های مشخص و بازسازی شکل های معمولی ایجاد تعادل در رقابت سرمایه داری هستند. خود بحران ممکن است شکلی از ایجاد تعادل باشد. گرایش برای تولید اضافه پدیده ای کاملأ منفی نبوده بلکه هم دلیل و هم نتیجه ایجاد انقلاب در شیوه تولید سرمایه داری است و بوسیله آن روشهای نوین تولیدی جای روشهای کهنه تولیدی را می گیرند.

تولید اضافه و رشد بازار جهانی

از آنجا که سرمایه مفهوم بازار جهانی را در تصور خود ایجاد می کند , گرایش برای گسترش بازار جهانی بدون حد  در کنار گرایش برای گسترش تولید بدون حد شکل گرفته می شود. گرایش برای ایجاد بازار جهانی در ذات مفهوم سرمایه وجود دارد. هر محدودیتی در مقابل ایجاد بازار جهانی برای سرمایه , بعنوان مانعی در نظر گرفته می شود که باید از سر راه برداشته شود. در نتیجه , گسترش بازار جهانی و ابداع نیازهای نوین , نتیجه تلاش سرمایه برای کنار گداشتن موانع از سر راه  بازتولید خود است که بوسیله گرایش برای انباشت اضافه و رشد ناموزون سرمایه خود را نشان میدهد.

در زمان وقوع چنین بی تناسبی هائی , انباشت سرمایه می تواند بوسیله گسترش اعتبار به ثبات برسد. گسترش اعتبار به رشد بازار کمک و به مقابله با ورشکستگی ها میرود ولی همزمان احتمال انباشت اضافه هر چه بیشتر , تورم و پیش بینی های مالی را که خود حامل ریسک بحران عمومی انباشت اضافه هستند را به همراه دارد. جنین بحرانی فقط محدود به چند سرمایه دار در چند شاخه تولیدی نبوده بلکه در سراسر سیستم طنین افکنده و به سراسر آن منتقل می شود. کاهش تولید به انقباض بازار در یک سیر نزولی فرا میروید. بحران نشانه خصلت بحران زای انباشت است.

تولید اضافه , انباشت اضافه و بحران عمومی سرمایه داری

با عمومی شدن تولید اضافه در شاخه های پیشرفته تولیدی , بحرانهای تناوبی محدودیت های عینی شیوه تولید سرمایه داری را به نمایش می گذارند. با اینکه مارکس این بحث را مطرح کرد که گرایشی برای هر چه ژرف تر شدن بحران وجود دارد - که با گسترش و شدت رشد شیوه تولید سرمایه داری ارتباط دارد - ولی این محدودیت های عینی شیوه تولید سرمایه داری مطلق نیستند. انهدام فرآورده های موجود و نیروهای مولده کهنه , تسخیر بازارهای نوین و بهره کشی بیشتر از بازارهای قدیمی تر مانعی که در مقابل  پیشرفت نیروهای مولده وجود دارد را از سر راه برمیدارد ولی تنها برای اینکه راه را برای بحران های وسیع تر و مخرب تر باز کند. مارکس چنین بحثی را مطرح نکرد که این بحران ها تعریف کننده انهدام اجتناب ناپذیر سرمایه داری هستند. در مانیفست کمونیست , مارکس چنین بحث کرد که انباشت بحران آفرین سرمایه داری " سلاحی " است که بورژوازی با آن " مرگ را برای خود می آورد" ولی این پرولتاریاست که " چنین سلاحی را در اختیار دارد". در جلد سه سرمایه , مارکس بطور مشخص مطرح می کند که رشد بحران راه را برای بازسازی انباشت آماده می کند. در خلال بحران رقابت , سرمایه دار را مجبور به معرفی ماشین آلات نوین می کند که باعث کاهش بهای کالاها شده , نرخ ارزش اضافه را بالا برده و جمعیت را افزایش می دهد. همزمان با این تولیدکنندگان عقب افتاده منهدم شده , افزایش جمعیت مزدها را کاهش داده و دیرپائی سرمایه ثابت نرخ سود را افزایش می دهد.

رفرمیست های مونیتاریستی مانند پرودون , اعتقاد داشتند که پلیدیهای سرمایه داری را میتوان با تغییر نظام پولی , بدون تغییر نظام بر مبنای مالکیت خصوصی , اصلاح کرد.  به نظر اینها پلیدیهای نظام سرمایه داری ناشی از استثمار تولیدکنندگان توسط بانکداران است : بانکداران از قدرت انحصاری خود سوء استفاده کرده , با گرفتن بهره بالا و عدم واگذاری وام , بحران مالی و تجاری را آغاز می کنند , جلوی سود آوری برای تولیدکنندگان را میگیرند که خود جلوی اخذ اعتبار در زمان مورد نیاز را می گیرد.

بحث مارکس چنین بود : بخاطر اینکه تولید کالا به گردش پول و سرمایه وابسته است , احتمال بروز بحران وجود دارد. ولی بر خلاف بحث پرودون , گردش پول و سرمایه قدرت بیگانه ای نیست که به " آزادی و برابری " روابط مبادلاتی ابتدائی تحمیل شده باشد. پول و سرمایه تنها شکل های متفاوتی ار ارزش مبادله هستند که زمینه ساز تولید سرمایه داری و نیروی راننده گسترش تولید و مبادله هستند. خصلت بیگانه شده پول و سرمایه چیزی  جز گسترش شکل های بیگانه شده در روابط تولیدی کالائی نمی باشد. جدائی پول و کالا تنها نشانه ای از جدائی خرید و فروش  می باشد. معادل پولی یک کالا نمی تواند از آسمان به زمین نازل شود. این معادل تنها زمانی بوجود می آید که تولید سرمایه داری در جایی دیگر شکل گرفته باشد.

تا کنون دیدیم که یک تضاد بنیادی میان تولید و تحقق یافتن ارزش در نتیجه گرایش برای تولید اضافه وجود دارد. از دید سرمایه دار این تضاد مانعی است در محدودیت بازار برای به فروش رسیدن کالاهای او. به فروش رسیدن کالاها به شرط گسترش تولید سرمایه داری انجام پذیر است : از یک سو , با تولید ارزش اضافه نسبی و از سوی دیگر با گسترش بازار جهانی. به نظر میرسد موفق به کشف راه هایی شده ایم که سرمایه مشکل موانع بر سر راه پیشرفت خود را حل می کند , تضادهای بنیادی سرمایه , بدون هیچ محدودیتی سرمایه را به پیش میراند.

ولی این حقیقت که سرمایه توانائی برداشتن موانع  در سر راه پیشرفت خود از راه گسترش بازار جهانی را دارد به این معنی نیست که سرمایه حتمأ این کار را انجام خواهد داد. سرمایه پر تضاد باقی خواهد ماند. پویائی سرمایه ممکن است این موانع را به کنار زند ولی هیچگاه موفق به حل آنها نخواهد شد. مسئله این نیست که سرمایه نمی تواند بدون محدودیت گسترش یابد. مسئله  در این نیز نیست که سرمایه با محدودیت های دائمی  روبرو نمی شود. مسئله در این است که این تضادها " تضادهای زنده " هستند. در نتیجه الزامی است که هر دو سوی تضاد را دید. ریکاردو تنها به رشد تولیدی سرمایه داری توجه داشت و به مانع  محدودیت  در دورپیمائی توجه نکرد. او تنها چهره مثبت سرمایه داری را دید. سیسموندی , که توجهش به موانع مصرف بود توانست چهره منفی تولید بر مبنای سرمایه را ببیند. ولی این دو چهره از هم جداشدنی نیستند.

بحث اقتصاددانان این است که بحران نتیجه نابرابری میان عرضه و تقاضا است که بازتاب تولید اضافه نبوده بلکه به دلیل بی تناسبی در تولید است , که  برخی از کالاها زیادی و برخی کم تولید شده اند و این بی تناسبی بوسیله بازار حل می شود. ولی بحث مارکس این است که این نظر , به معنی عدم توجه به نقش پول در میانجی گری میان بازتولید سرمایه و گردش کالاهاست.

در اینجا مسئله  به سادگی در عدم عرضه مناسب ارزش مصرف نمی باشد بلکه در عدم توانائی برای تبدیل ارزش مصرف به ارزش می باشد. به نظر مارکس آنچه که در اینجا فراموش شده این حقیقت است که سرمایه تولیدی در پی ارزش مصرف  نیست بلکه در پی ارزش , یعنی پول است. پول نه بعنوان وسیله چرخش بلکه به شکل کلی آن یعنی ثروت است. مسئله در بازتاب تضادی بنیادی میان مصرف و ارزش مصرف است که  در شکل اجتماعی تولید سرمایه داری قرار داشته و ارزش مصرف تنها برای تولید ارزش برای سرمایه وجود دارد. سرمایه دار کالای نیروی کار و کالای ابزار تولید را برای افزایش سرمایه خود  خریداری می کند. اگر ابزار تولید و نیروی کار برای سرمایه دار برای سرمایه دار سود آور نباشند ؛ او به سادگی سرمایه خود را نگه داشته که چرخش سرمایه را به اختلال انداخته و احتمال بروز بحران را افزایش میدهد. در بحران عمومی مسئله این نیست که سرمایه در کدام شاخه تولیدی سود بیشتری دارد , چرا که به نظر میرسد سرمایه در هیچیک از شاخه های تولیدی سودآور نباشد. در نتیجه , در بحران عمومی تولید اضافه , تضاد میان شاخه های مختلف سرمایه داری نبوده , بلکه تضاد میان سرمایه صنعتی و سرمایه مالی است: میان سرمایه ای که مستقیمأ در روند تولیدی دخالت داشته و سرمایه ای که پول به چشم می آید و خارج از روند تولید است.

با روشن شدن این تضاد , میتوان دید که چرا بی تناسبی نه تنها بعنوان یک نابرابری در تولید بلکه بعنوان تولید اضافه نمایان می شود. تولید اضافه نه در رابطه با نیازها بلکه در رابطه با تولید ارزش بوجود می آید. به همین دلیل است که تولید اضافه نوع مشخصی کالا نه بعنوان کمبود کالاهای دیگر بلکه  بعنوان کمبود پول به چشم می آید.

مارکس تشخیص داد که تولید اضافه همیشه با بی تناسبی ارتباط دارد. بی تناسبی نه خصلت اتفاقی شیوه تولید سرمایه داری , بلکه خصلت الزامی آن است. در شرایطی ویژه , اگر سرمایه با تناسب و همزمان در تمامی شاخه ها رشد کند , تولید سرمایه داری  امکان پذیر نمی شود.

بی تناسبی شکل عادی انباشت سرمایه است و الزامأ باعث بحران عمومی نمی شود. علیرغم فشار تولید اضافه و بی تناسبی , اگر ضررها جذب شوند انباشت می تواند به ثبات برشد. کاهش نرخ سود نظام را در برابر بحران عمومی آسیب پذیرتر می کند. مارکس توجه خاصی به کاهش نرخ سود داشت. بحران فراهم کننده ابزاری است که بوسیله آن سرمایه های کهنه و کوچکتر از صحنه خارج می شوند و گرایش تاریخی سرمایه برای تمرکز و مرکزیت , خود را به نمایش می گذارد.

مارکس تئوری بحران را گسترش نداد. به نظر میرسد که او علاقه چندانی به پرداختن به مسئله بحران نداشت. بحران عمومی بازتاب دراماتیک ترین تضاد بنیادی سرمایه است که در بحران های جزئی و روزمره رقابت میان سرمایه داران به چشم خورده و زمینه ساز مهمترین قانون رشد سرمایه داری , قانون عمومی انباشت سرمایه داری است. این قانون الزامأ تعریف کننده بحران نیست ولی تعریف کننده الزام برای مبارزه طبقاتی ( و غیر اجتناب ناپذیر بودن نتیجه این مبارزه ) است.

نتیجه گیری

مارکس جلد نخست سرمایه , نقد اقتصاد سیاسی را برای اهمیت پیدا کردن در محافل آکادمیک چاپ نکرد , دریافت کردن جایزه نوبل در اقتصاد که جای خود دارد. توقع مارکس از چاپ کتاب سرمایه این بود که جنبش کارگری را به سلاحی برای مبارزه برای آزادسازی خود مجهز کند. آکادمیک ها - اگر آثار مارکس را خوانده باشند - با نگاهی رئیس وار و با بی سوادی کامل از او بعنوان آخرین بازمانده اقتصاد سیاسی تحسین کرده اند. این در حالی است که اقتصاد سیاسی پوست عوض کرده و نام خود را به " اقتصاد " تغییر داده است. اثر مارکس نه بخاطر سبک  آن , بلکه بخاطر مردمی شدن و بکر بودن  آن الهام بخش جنبش های کارگری بوده است. آثار مارکس بوسیله هزاران کارگر خوانده شده اند. نه عدم توانائی طبقه کارگر در براندازی سرمایه داری برای برپائی جامعه ای انسانی تر و نه سوء استفاده از نام مارکس توسط دولت های فرماندهی از بالا, از درستی تحلیل مارکس از شکل و پویائی شیوه تولید سرمایه داری نمی کاهد. تحلیل مارکس امروز مانند همان روزی که نوشته شد  " به روز "  است. اثر مارکس ممکن است که نتوانسته باشد جهان را تغییر دهد ولی حداقل قدرت درک جهان را به ما میدهد.

 

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin مطلب را به آزادگی بفرستید:Azadegi  

     بازگشت به صفحه نخست

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست
 
    اشتراك در نویدنو

  

نشانی پست الکترونیک: