نویدنو:30/04/1390 |
نویدنو 30/04/1390
مطلب دریافتی مرضيۀ توانگر
تودهاي همين است ديگر. نجس است. نامش به زبانت جاري شود، بايد دهانت را آب بكشي. درست همانطور كه در كميتۀ مشترك وقتي بازجو ميخواست او را ببرد تا شلاقش بزند، براي آنكه نجس نشود يا سر يك لولۀ كاغذي را به دستش ميداد يا گوشۀ لباس زندانش را ميگرفت تا او را كه چشمبند داشت به سمت اتاق تمشيت هدايت كند. نه اينكه تو به خودت شك داشته باشي. نه، اما دهان مردم را كه نميتوان بست. اگر شبهه رَوَد كلامي به سود يك تودهاي گفتهاي، حالا ميخواهد سالها حرفهايي زده و فعاليتهايي كرده باشد كه تو خودت هم همانها را ميزدي و ميكردي، ميخواهد سالها با شرافت در زندان جمهوري اسلامي بهسر برده باشد، توسط جمهوري اسلامي اعدام شده باشد، هر كه ميخواهد باشد، خيلي بد ميشود. آنوقت همه يكجور ديگر به تو نگاه ميكنند، آنقدر نگاه ميكنند تا حيا كني، تا به رفع شبهه بپردازي، تا از او برائت بجويي. راه رفع شبهه و برائت جستن را نيز همه ميدانند. اگر خودت هم نداني به تو ياد ميدهند. همانطور كه به آقاي اسد سيف ياد دادند. ماجرا اين است كه آقاي اسد سيف ظاهراً دلش به حال مظلوميت يك همفكر سابقش ميسوزد كه توسط جمهوري اسلامي به شهادت رسيده، اما هيچكس از او يادي نميكند و حزبش حتي اسم او را نيز جزو شهدا نميآورد و حتي اسم او را به طور كامل نيز نميداند. خب، وجدانش ميگويد بايد اين اشتباه را اصلاح كرد. اما چگونه؟ تودهاي كه نميتواند شهيد شود. تودهاي بايد يا از پشتبام بيفتد و بميرد يا به مرگ طبيعي و در حضيض ذلت جان به جانآفرين تسليم كند. اما افخمي توسط جمهوري اسلامي زنداني شده و در همان زندان در سال 67 اعدام شده است. براي آنكه ذكر اين واقعيت گردي به دامان آقاي سيف ننشاند، ايشان لازم ميداند از خود با ذكر برخي توضيحات تكميلي دربارۀ افخم رفع اتهام كند: افخم اما جز شكم هيچ چيزي را مقدس نميدانست. براي دستيابي به يك غذاي لذيذ حاضر بود به هر خفتي تن دهد. كم و بيش از خود و بعدها از ديگران{!} شنيدم كه مشروبخواري قهار بوده و هيچ روزش بيمشروب نميگذشته است.( "آرش"، 104، اسد سيف،" با احترام به حقوق انساني يك روزنامهنگار")
بعد هم چون ظاهراً اين را كافي نميبيند، تخيل خود را به كار مياندازد تا نقاط ضعف اين برائت از تودهاي را تكميل كند: اين ظاهر زندگي افخم بود. اينكه جز اين به كارهاي ديگر مشغول بود را نميدانم{آخر} بسياري از مهاجرين بازگشته از شوروي، از جمله رهبران حزب توده، زندگي دوگانهاي در ايران داشتهاند.( همانجا)
و اين يعني دست جمهوري اسلامي را در پروندهسازي از پشت بستن. اين حرفها يعني هر چه دلتان ميخواهد به آشي كه آقاي سيف پخته است، اضافه كنيد. خب، آقاي سيف، رهبران حزب توده( يعني همانها كه جملگي از پشتبام افتادند و مردند!) چه نوع زندگي دوگانهاي داشتند؟ مثلاً قاچاق ميكردند؟ مواد مخدر خريد و فروش ميكردند؟ يا خيلي كارهاي زشت ديگر؟ چرا رويتان نميشود همۀ حقايق را در مورد رهبران حزب توده بگوييد تاهمگان بدانند و بيش از اين در گمراهي نمانند؟ اما هنوز كافي نيست. بايد دهانت را هفت بار با هفت آب بشويي تا شايد پاك شود. اصلاً اين تودهايها اگر هم تصادفاً به دست جمهوري اسلامي كشته شده باشند، حقشان بوده است. جمهوري اسلامي كه اصلاً الكي كسي را نميكشد:
حدس ميزنم(!) با اطلاعاتي كه رژيم از او داشت(!)، پس از بازداشت، با شكنجه و نخستين تهديدها، سفرۀ دل باز شده باشد و حقايقي ديگر آشكار و همين باعث شده (!)تا اعدام گردد( همانجا). حالا شما بگوييد چرا نبايد مسئولان جمهوري اسلامي از سر تا پاي امثال آقاي سيف را غرق بوسه كنند. اصلاً مگر ممكن است جمهوري اسلامي كسي را، آنهم يك تودهاي را، به خاطر عقيدهاش كشته باشد. اين تودهايهايي هم كه كشته شدند، همگي يا زندگي دوگانه داشتند يا شرابخوار يا شكمپرست بودند يا با اطلاعاتي كه از آنها در دست جمهوري اسلامي بود، حقشان اين بود كه كشته شوند.
آخر اين چه قافيهاي است كه خورشيد را خر ميكند؟! بامزه آن است كه آقاي سيف يا ويراستار مقالۀ ايشان براي درج در" آرش" همينها را هم كافي نميداند و از آنجايي كه بالاخره هرچه قسم بخوري كه بابا يارو اصلاً مردني و كشتني بود، اصلاً آنقدر مشروب خورده بود كه اگر هم اعدامش نمي كردند، خودش ميمرد يا بگويند آنقدر شكمپرست بود كه به زودي ميتركيد يا اصلاً آن زندگي ديگرش كلكش را ميكَند، درآن زندگي كارهايي كرده بود كه اصلاً سياسي نبود... بازهم اين تصور ممكن است باقي باشد كه تو از يك تودهاي سخن به ميان آوردي كه جمهوري اسلامي اعدامش كرده، ابتكاري به ذهن آقاي سيف ميرسد كه ديگر كار را تمام ميكند و آن اين است كه از عمو افخم "ايدئولوژيزدايي"( همانجا) بكند. باور كنيد! عين همين كلمه و همين كار را در انتهاي مقالۀ ايشان مشاهده ميكنيد. ايشان از عمو افخم "ايدئولوژيزدايي" ميكند، يعني لباس نجس و چركين تودهاي را از پيكر ايشان بيرون ميآورد و به دور مياندازد و آنگاه خيالش كه راحت شد "به افتخار او "كه ديگر هويتي ندارد، از جا برميخيزد و ياد او را گرامي ميدارد. باور كنيد اين ابتكار بيبديل به عقل جن هم نميرسيد. همۀ آن دشنامها و پروندهسازيها و لجنپراكنيها يكطرف، اينكه هويت سياسي فرد را از او بگيرند تا خود با آرامش كامل و وجدان راحت براي كسي كه ديگر كسي نيست و موجب رنج آنها هم نميتواند بشود و پيكان اتهام را متوجه آنها بسازد، كف بزنند، طرف ديگر. جالب است همينها كه در تمامي مقالهشان تلاششان مصروف تبرئۀ جمهوري اسلامي از قتل امثال عمو افخم شده است، در انتهاي مقاله كف بر لب ميآورند و دشنامي نيز نثار همين رژيم ميكنند. گربۀ مرتضي علي به همين ميگويند ديگر!
حرفهايي كه از آقاي سيف و گردانندگان نشريۀ" آرش" نقل كرديم، به اندازۀ كافي گويا هستند و شرح و تفسير بيشتري بر آنها لازم نيست. كسي نميداند اين آقايان كه ميخواهند جامعۀ تازهاي در كشور ما ايران برپا كنند كه اين بار ديگر واقعاً بنيادي دمكراتيك داشته باشد و براي دفاع از آزادي بيان و دفاع از حقيقت گلو پاره ميكنند، چرا وقتي نام يك تودهاي به ميان ميآيد، ناگهان به تته پته ميافتند، لرزه به اندامشان ميافتد، زبان انصافشان لال ميشود و جوري حرف ميزنند كه آدمهايي كه دچار عقبماندگي ذهني هستند، سخن ميگويند. اما اگر زبالهها و لجنها را در مقالۀ آقاي اسد سيف كنار بزنيد و با استفاده از مطالب اين مقاله و نيز گوگل و گفتوگوي كوتاهي با حتي يكي از بچههاي جان به در بردۀ بند 20 كه يافتن آنها در خارج از ايران و طرح پرسش از آنها كار بسيار سادهاي است، ميتوان مطلب زير را دربارۀ ميروهاب افخمي( كه بين بچههاي زندان به عمو افخم معروف بود)، نوشت و حداقل انصاف و شهامت سياسي را نيز دربارۀ يك زنداني سياسي كه جان بر سر باور خود نهاد، رعايت كرد: ميروهاب افخمي( عمو افخم) از جمله افراد بسيار بسيار معدود فرقۀ دمكرات آذربايجان بود كه با فراخوان حزب توده ايران و پس از انقلاب براي فعاليت در كشور به ايران آمد. او براي مشاركت در گرداندن روزنامۀ "آذربايجان"، ارگان فرقۀ دمكرات آذربايجان- سازمان ايالتي حزب تودۀ ايران در آذربايجان- به ايران آمد. او زندگي مرفهي در آذربايجان شوروي داشت و به عنوان يك روزنامهنويس درآمدش بسيار بالا بود. اما در شرايطي كه به عنوان كادر حرفهاي حزب در ايران فعاليت ميكرد، حقوق اندكي ميگرفت كه به زور شكم را سير ميكرد. پس از توقيف روزنامۀ "آذربايجان" افخم به آذربايجان رفت، اما دوباره برگشت تا اينبار در روزنامۀ "مردم به زبان آذربايجاني" كار كند. با توقيف روزنامۀ" مردم" افخم نيز در عمل بيكار شد، اما به دليل توقيف گذرنامه، نتوانست به آذربايجان، نزد زن و فرزندانش بازگردد. حزب هنگامي كه افخم نتوانست از كشور خارج شود، او را به تهران آورد و او در زيرزمين خانهاي در تهران كه طبقۀ بالاي آن را صفرخان در اختيار داشت، مسكن گزيد. در آنجا او خاطرات صفرخان را بر نوار ضبط كرد و بعد آنها را در اختيار يكي از دوستان جهت انتشار در خارج از كشور قرار داد. سال ١٣٦١، آنگاه که نوبت سرکوب نیروهای مخالف و معترض به حزب توده ایران رسید، بسیاری از تودهایها بازداشت شدند. عدهای نیز از کشور گریختند. افخم نیز قصد خروج از کشور و بازگشت به شوروی را در سر داشت. یک بار تا اردبیل به همراه كسي آمد، اما موفق نشد. بار دوم قصد عبور از مرز را داشت كه از قرار معلوم در مرز آستارا دستگیر شد. افخم قلمي زيبا و با احساس و سبكي روان داشت. انگار آبشار واژهها را به چشم ميبيني. اين را كساني كه در"جمعیت نویسندگان و شاعران آذربایجان" (آذربایجان یازیچیلار جمعیتی) بودند و یا در جلسات آن شرکت داشتند، به خوبی ميدانند. افخم خود در شمار بانیان و فعالین این جمعیت بود. عمو افخم يكي از اعضاي بند 20 گوهردشت را تشكيل ميداد كه تقريباً همگي تودهاي بودند و رژيم آنها را از ميان زندانيان چپ گلچين كرده بود تا در اولين موج تصفيه كشتار شوند. او و ديگر همبنديهايش ميدانستند كه رژيم قصد كشتار آنها را دارد، اما از باورهايشان دست نكشيدند و كوتاه نيامدند. عمو افخم جملهاي داشت كه همۀ همبنديهايش آن را به ياد دارند: "شاعر در اين زيندان شدم". او قصيدهاي طولاني سروده بود موسوم به" قصيدۀ اعداميه" كه از اراني و روزبه شروع ميشد و ادامه مييافت، قصيدهاي كه آخرين بندش را خودش تشكيل داد. روزي كه بند 20 را براي دادگاههاي كشتار بردند، عمو افخم يكي از نخستين افرادي بود كه به دادگاه رفت، دادگاهي كه چند ثانيه بيشتر به طول نكشيد. بچهها ترديد نداشتند كه عمو افخم باافتخار از آرمانهايش دفاع كرده است و مرگ زانوهاي او را به لرزه درنخواهد آورد. عمو افخم يكي از افراد نخستين صف اعداميهاي بچههاي چپ در 5 شهريور 1367 در گوهردشت بود كه بچهها ديدند با قدمهاي استوار به سوي قتلگاه حسينيه رفت.
بجز دو پاراگراف آخر، بقيۀ مطلب عين نوشتۀ مقالۀ آقاي اسد سيف است. فكر ميكنم راه و رسم ياد كردن از يك زنداني سياسي كه جان بر سر دفاع شجاعانه از باورهاي خود گذاشت، يكجورهايي در اين قالب باشد، گيرم برخلاف آقاي سيف و پرويزخان، به مشروب و غذاي خوشمزه و زندگي راحت هم مختصر علاقهاي داشته باشد!
نویدنو پیرو این مقاله از یکی از دوستان داخل کشور خواستار اطلاعاتی در مورد رفیق افخم گردید که پاسخ آن دوست عینا جهت اطلاع خوانندگان گرامی منتشر می شود: "( افخم عمو ) سر دبير روزنامه آذر بايجان از دوستان فوق العاده فداكار ، مهربان و با صداقتي بود كه تا آخرين دم حياتش به آرمان هاي والاي انسانيش وفادار بود.عمو افخم از اعضاي قديمي حزب توده ایران بود كه در پي شكست فرقه دمكرات آذربايجان در سال1325 به اتحاد شوروي رفت و در شهر باكو ساكن گرديد. پس از پيروزي انقلاب 57 به ايران بازگشت و فعاليت سياسي اش را در ميهن خود كه وي عاشقانه آن را مي پرستيد ادامه داد. صدق و صفا و بي آلايشي اش زبانزد همه ي دوستان و آشنايانش بود به قول يكي از دوستان ( افخم عمو ) مظلومانه رفت. چرا كه از زندگي سراپا شرافتمندانه اش يادي در خور نشده است و گمنام مانده است. آن بزرگ مرد به راحتي مي توانست در گرماگرم بگير وببندها در دهه خونين 60به آنسوي مرز برود ولي به خاطر خدمت به اهداف حزبش در اينجا ماند و به چنگ نامردان زمان افتاد ودر سال 67 كشته شد. ياد وخاطره اش جاودان باد "
|
|