دریاتری ز دریا، تا می کنی خروش
ای خسته از خموشی
بر خیز
بر خروش!
در دل هزار غم اگرت می کند پریش،
مندیش
ازصعوبت و
هی کن
سمند ِخویش!
ای عزم کرده جزم!
پربستگی گرت به حقارت نشانده است
در گرد باد حادثه
بر گرد خود مپیچ!
در پیچ و تاب این ره ِ پیوسته
در غبار،
بیهوده دل مبند
به اوهام پوچ و هیچ !
تا چند غوطه ور به لجنزار عصر ننگ؟
تا چند زیر سلطه ی جادوی رنگ رنگ؟
جان چارهای بجو
به ره از
سرشگستگی!
تو گرد ره گشایی و
در بند ِ دیو ِ شب،
تو رخش باد پایی و
درگیر تاب و تب!
از کوه شب بر آی
که خورشید واره ای!
در دوزخ ِ شکست
شبی پر ستاره ای!
از تن فروتکان
تو غبار ِ گسستگی،
بیگانگی گسل
به مراد یگانگی!
واکنون که وقت تجربههای
تناور است
دریا دوباره بر سر توفان ِ دیگر است
ای گرد رهگشا
نهیبنده تر برآی!
اسب سپید بال
شتابنده تر بکوب!
شط امید ها
خروشنده تر بجوش!
بر خیز
ای خروش!
بخروش
پر سروش،
مشعل به کف گرفته و
شب کرده در قفس،
تا مد روزهای پر از نور و آفتاب
جانانه تر بکوش!
ده
مژده
بر سپاه الم
روزگار صلح،
آزادی و
عدالت و
گلبانگ ِ نوش نوش!
گو با زبان ِمژده که از ره رسیده
باز
نو روز تودههای به خون خفته و
خموش!
مطلب
را به بالاترین بفرستید: