درخت الفبا
نوشته لئو لیونی
-
برگردان حجری
پیشکش به کودکان بی پناه افغانستان
·
مورچه
به
همسرش گفت:
·
«نگاه کن! نگاه کن! این درخت اسمش
درخت الفبا
ست!»
·
همسرش
شگفت
زده
پرسید:
·
«برای چی؟»
·
و
مورچه برای او قصه «درخت الفبا»
را نقل کرد :
·
« یکی
بود، یکی نبود!
·
در
زمان های نه چندان دور، این درخت پر بود از
حروف الفبا.
·
حروف الفبا
در روی این درخت، در کنار هم خوشحال و خوشبخت زندگی می کردند، از برگی به
برگی می پریدند و خود را به شاخه های بلندتر می رساندند.
·
هر
کدام از حروف الفبا برگ محبوب
خود را داشت و زیر انوار آفتاب، روی آن لم می داد.
·
نسیم
خنک گهواره برگ ها را آرام
آرام تکان می داد و به آنها خوش می گذشت.
·
تا
اینکه .....
·
روزی
نسیم ملایم بهاری به
بادی بدل شد و
باد به
توفانی.
·
و
توفان زوزه کشان وزیدن گرفت.
·
حروف الفبا
با تمام نیرو از برگ ها می گرفتند، تا خود را از گزند
توفان مصون دارند.
·
ولی
فایده ای نداشت.
·
توفان
بسیاری از آنها را با خود برد و در هوا پراکنده ساخت.
·
الفبائی که از گزند توفان در
امان مانده بودند، خسته و رنجور، خود را به شاخه های پائینی رساندند و وقتی
توفان پایان گرفت، همانجا ـ
تکیه داده بهم ـ نشستند.
·
روزی
حشره ای گذارش به آنجا افتاد.
·
رنگش
سیاه و قرمز بود و یک جفت بال زرد زرین بر پشت داشت.
·
حشره
چشمش به حروف الفبا افتاد، که
در گوشه ای، پهلوی هم کزکرده بودند، طوری که انگار خود را قایم کرده
باشند.
·
حروف الفبا
گفتند:
·
«ما
حروف الفبا
هستیم و از ترس
توفان
به اینجا پناه آورده ایم. تو کی هستی و چکاره ای؟»
·
حشره
جواب داد:
·
«من
سوسک کلمه سازم.
کارم ساختن
کلمات
است و می توانم بشما هم
کلمه سازی
بیاموزم.»
·
پرسیدند :
·
«چطور؟»
·
گفت :
·
«کار سختی نیست. اگر شما سه تا با هم، چهار تا با هم و یا حتی بیشتر، دست
بدست هم بدهید، آنگاه
توفان
دیگر نمی تواند شما را پراکنده و نابود سازد!»
·
بعد،
سوسک کلمه ساز نشست و با صبر و
حوصله به حروف الفبا
کلمه سازی یاد داد.
·
تعدادی
از آنها کلمات ساده و کوتاهی ساختند :
·
مثل
کار، نان، خانه و آب.
·
برخی
ها کلمات مرکب و بغرنج ساختند :
·
مثل
کارخانه، گندمزار، ساختمان و آبشار.
·
و بعد
همه با هم، دوباره خود را به شاخه های بالائی رساندند و وقتی
باد وزیدن گرفت، هم دیگررا محکم
گرفتند و دیگر نترسیدند.
·
حق با
سوسک کلمه ساز بود.
·
آنها اکنون ـ همه با هم ـ قوی تر از باد بودند.
·
روزها
پشت سر هم گذشتند تا اینکه ....
·
صبح
یکی از روزهای گرم تابستان کرم پشمالوی
زیبائی از درخت الفبا بالا
رفت.
·
وقتی
کلمه ها را روی برگ های درخت دید، با حیرت پرسید:
·
«چرا اینقدر
درهم برهم و پریشان
اید؟ شما می توانستید، خیلی راحت دست بدست هم دیگر بدهید و
جمله
بسازید و آنگاه
معنی
داشته باشید!»
·
حروف الفبا
این را دیگر نمی دانستند و اولین بار بود، که می شنیدند که با
کلمه ها می توان
جمله ساخت.
·
و چه
بهتر!
·
پس دست
بکار شدند، که جمله بسازند.
·
نخست،
جملاتی در باره برگ و باد و سوسک
ساختند.
·
کرم پشمالو
نگاه کرد و گفت :
·
«هوم! بد نیست!»
·
پرسیدند :
·
«بد نیست، یعنی چی؟ مگر جملات ما چه عیبی دارند؟»
·
کرم پشمالو
گفت:
·
«سعی کنید
جملات معنامندی
بسازید!»
·
حروف الفبا
دو باره دست بکار شدند.
·
قصد
داشتند، معنامندترین جمله جهان
را بسازند.
·
و
سرانجام یافتند.
·
چه می توانست معنامندتر از
صلح
باشد؟
·
و همه
با هم جمله جدید خود را یکصدا خواندند :
·
«صلح
و دوستی
میان همه انسان ها، در همه جای جهان!»
·
کرم پشمالو
خندید و گفت :
·
«آفرین! عالی است! خیلی عالی است! حالا بیایید و سوارم شوید!»
·
حروف الفبا
یکی بعد از دیگری سوار شدند و به شکل
آخرین جمله خود پشت کرم پشمالو
نشستند و وقتی کرم راه افتاد،
تا از درخت پایین رود، پرسیدند:
·
«ما را کجا می بری؟»
·
کرم پشمالو
گفت :
·
«شما را می برم آنجا، که انسانها زندگی می کنند و به شما نیاز دارند!»
مطلب
را به بالاترین بفرستید: