نویدنو:26/07/1389                                                                    صفحه قابل چاپ است

1389/7/26:نویدنو

 

 


 

راهی برای خروج از بحران عمق یابنده-بخش چهارم

 سام وب - برگردان: م. الف.

گزارش سام وب، صدر حزب کمونیست ایالات متحد آمریکا، به ۲۹مین کنگره ی حزب (۲۱ تا ۲۳ مه ۲۰۱۰)

 

 

 

دولت اوباما  

پرزیدنت اوباما را به عناوین مختلف نامیده‌اند: سیاستمدار وال استریت، میانه رو، طرفدار کلینتون، لیبرال، ترقی‌خواه، و دموکرات. بسته به شرایط مختلف، او احتمالاً در هر کدام از این دسته بندی‌ها جا می‌گیرد، اما من فکر نمی کنم او به طور مستمرّ و تمام و کمال در هیچ‌کدام از این دسته بندی‌ها جا داشته باشد. محصور کردن وی در یک رده بندی سیاسی بسیار مشخص و تعریف شده- آن‌طور که بسیاری از راست ها و چپ ها می کنند- یک اشتباه است. از توجه به نحوهٔ شکل گیری سیاسی و شخصی او چنین استنباط می‌شود که هر رده‌بندی سیاسی‌ای که تناقض‌آمیز و انعطاف‌پذیر نباشد، ارزش محدودی خواهد داشت.

این نگاه به سمت رو در رو قراردادن اوباما با کارگران و مردم زحمتکش می رود. اینکه راست این کار را می‌کند جای تعجب ندارد، اما وقتی چپ و نیروهای مترقی هم این کار را می کنند، این دیگر از نظر راهبردی غلط و از نظر سیاسی به شدت ضربه زننده است. اینکه گفته شود زمانی که رئیس جمهور موضع گیری های خوب می کند، از وی حمایت می‌کنیم، و زمانی که موضع گیری های بد می کند با او مخالفت می‌کنیم، اگر در همین حد باقی بماند، توصیه معقولی است. اما شیوه ی برخورد ما به دولت باید دقیق‌تر و ظریف‌تر از اینها باشد. باید متوجه بود که موفقیت این ریاست جمهوری اهمیت بسیار زیادی برای روابط نژادی، طبقاتی، و برای آینده ی کشور دارد.

بگذارید رک و راست بگویم: بدیل مترقی ای وجود ندارد. اگر رئیس جمهور در انتخابات ۲۰۱۲ شکست بخورد، ما هم بازنده‌ایم، و کشور بار دیگر به دست جناح راست افراطی می افتد. به عبارت دیگر، هیچ گزینه ای در طرف چپ اوباما وجود ندارد.

وانگهی، این دولت مانع اصلی بر سر راه پیشرفت اجتماعی نیست، بلکه این جناح راست و طبقه ی متشکل از صاحبان شرکت ها و نمایندگان سیاسی آنهاست که یا تلاش می کنند مانع هر نوع اصلاحاتی شوند یا آن را در چارچوب مرزهای قابل قبول برای سرمایه محدود کنند. از دید من، او هم با تغییر شرایط تغییر خواهد کرد، درست مثل لینکلن، روزولت و جانسون.

زمانی که رئیس دست راستی اتحادیه ی سراسری کارگران ا اف ال-سی آی او[1] نخستین روز همبستگی را در سال ۱۹۸۱ اعلام کرد، ما نگفتیم: «چه عجب، آدم ناحسابی!» بلکه برعکس، مشتاقانه از این اعلام آقای کیرکلند[2] استقبال کردیم و بسیج گسترده‌ای به راه انداختیم. برخورد ما با رئیس جمهور هم باید درست به همین گونه باشد.

جاهایی که با پرزیدنت اوباما اختلاف نظرداریم، باید آنها را با شفافیت و به شکلی سازنده و متحد کننده بیان کنیم (که این کار را کرده ایم). نباید صرفاً با هدف کسب امتیاز یا به رخ کشیدن دانسته‌ها و مواضع دست چپی‌مان این کار را بکنیم.

سازمان های اصلی طبقه ی کارگر و مردم هم تا حد زیادی همین کار را می کنند. آنها با رئیس جمهور (یا رهبران حزب دموکرات) به عنوان دشمن قسم خورده برخورد نمی کنند. در واقع آنها وی را دوست تلقی می کنند و متوجه حملات سخت و بی رحمانه ی جناح راست افراطی علیه نخستین رئیس جمهور آفریقایی تبار آمریکا، و مخالفت گسترده‌تر شرکت های بزرگ، ارتش، قوهٔ قضاییه و غیره علیه برنامه های او هستند.

چپ می‌تواند از شیوه ی برخورد آنها چیزهایی بیاموزد. این که خیلی ساده بگوییم (همان‌طور که برخی در چپ می گویند) وظیفه ی اصلی ما فشار وارد آوردن به این دولت و مطرح کردن خواست های غیر قابل عقب‌نشینی است، خوب به نظر می رسد و بی‌تردید ندای پیکارجویی در آن است. اما از آنجا که ترکیب نیروهای متضاد تأثیرگذار در تعیین سمت و سوی سیاسی کشور را نادیده می گیرد، ساده انگارانه و غیردیالکتیکی است.

به نظر من، پرزیدنت اوباما یک اصلاح طلب است- نه یک اصلاح طلب سوسیالیست، نه یک اصلاح طلب رادیکال، و نه حتیٰ یک اصلاح طلب ثابت قدم ضدشرکتی- ولی با وجود همهٔ اینها، یک اصلاح طلب، که برنامه‌ی کارش فضا را برای جنبش مردمی گسترده تری به منظور تعمیق و گسترش فرایند اصلاح در یک دوره‌ی غیرانقلابی باز می کند.

متأسفانه ائتلاف وسیع حامی اصلاحات هنوز شناخت، اندازه و توان لازم را برای تضمین عملی شدن برنامه‌ی کار اصلاحی وی ندارد، چه برسد به اینکه اراده‌ی سیاسی خود را در عرصه‌ی سیاسی کشور به کرسی بنشاند و برنامه ی کار رئیس جمهور را به سمت و سویی رادیکال بسط دهد. فقط به همین یک دلیل، معین کردن محدودیت های رئیس جمهور، یا به زبانی دیگر، طرد خودخواهانه و کوته نظرانه‌ی او بعنوان یک حزب دموکراتی طرفدار کلینتون یا صرفاً یکی دیگر از میانه‌رو‌های حزب دموکرات، زودرس و ناپخته است.

وقتی جنبش ما به سطح خیزش های مردمی دهه ی ۱۹۳۰ و ۱۹۶۰ رسید، آنگاه در شرایط بهتری خواهیم بود تا بتوانیم بگوییم که آیا دیدگاه های او انعطاف لازم را برای ایجاد تغییرات عمیق تر، مانند دوران روزولت و جانسون، دارد یا نه.

با گذشت زمان، اختلاف‌ها و تنش‌ها با کاخ سفید بروز خواهد کرد. این اختلاف ها در برخی از موارد حول سرعت یا عمق اصلاحات خواهد بود، و در مواردی دیگر، بر سر اموری اساسی تر. اینکه ما چگونه این تفاوت ها را ببینیم و با آنها برخورد کنیم و در عین حال اتحاد استراتژیک خود را حفظ کنیم، مهارت و ظرافتی است که جنبش گسترده‌ی عمومی و چپ باید راهش را بیابد.

حمله و توهین به رئیس جمهور یا دموکرات های کنگره کار ساده ای است، اما قادر به حل یک مشکل بسیار پیچیده نیست: ایجاد یک جنبش گسترده‌ی در بر گیرنده‌ی طبقات گوناگون به رهبری طبقه ی کارگر که ظرفیت شکست دادن قطعی راست را دارد و بحران دشواری را حل می کند که طبقه ی کارگر، رنگین پوستان، زنان، جوانان، سالمندان، صاحبان کسب و کارهای کوچک و متوسط، بخش‌هایی از سرمایه ی صنعتی و دیگران با آن روبه‌رویند.

میزان موفقیت یک رئیس جمهوری اصلاح طلب- و قطعاً رئیس جمهوری که بلندپروازی های متغیری دارد- فقط به میزان حضور و مشارکت توده ی مردم و جنبش های مبارز در ترکیب سیاسی مبارزه بستگی دارد.

اتحاد و مبارزه!

 

بحران اقتصادی

از آغاز بحران اقتصادی نزدیک به دو سال می گذرد. من ترجیح می‌دهم که با وام گرفتن اصطلاحی از یکی از اقتصاددان جریان غالب، آن را «دومین انقباض بزرگ» بنامم تا آن را از سایر رکودهای اقتصادی بعد از جنگ متمایز کنم.

با وجود گزارش های «مثبت» در مورد درآمد ناخالص ملی، و رشد اشتغال و مصرف شخصی، دلایل زیادی برای نگرانی در مورد وضعیت اقتصادی کشور وجود دارد. نرخ سرمایه گذاری خیلی کند است، تریلیون ها دلار از سرمایه های واقعی و مجازی از میان رفته و دیگر باز نمی گردد، و استثمار افزایش و حقوق ها کاهش می‌یابد. بحران مسکن اندکی فروکش کرده، اما شمار خانه‌های حراجی بانک و خانه هایی که بدهی وام آنها از قیمت آنها بیشتر است، هنوز هم بسیار بالا است. میزان خرج کردن مصرف کنندگان به دلیل اینکه خانوارها آغاز به پرداخت بدهی ها کرده‌اند، کاهش یافته. میزان هزینه کردن‌های دولت‌های ایالتی و محلی [شهرداری‌ها] رو به کاهش دارد، اگرچه برای مقابله با فشارهای اقتصادی، باید رو به افزایش باشد. نابرابری درآمدها رو به وخامت دارد، میزان بدهی ها هم‌چنان هنگفت است، صنایع تولیدی لنگان لنگان پیش می‌روند، رشد صادرات ضعیف است و فقر در حال تشدید است، به‌خصوص در میان محرومان نژادی و مادران سرپرست خانواده. و سر آخر اینکه نمی توان از چین توقع داشت که آخرین پناهگاه فروش برای بازار جهانی باشد.

یکی از شاخص هایی که کمی بهبود نشان می دهد- همان‌طورکه حدس زدید- سود شرکت های بزرگ، به خصوص در بخش مالی است. هیأت مدیره های بزرگترین مؤسسات مالی، بی هیچ شرمی، حقوق و پاداش‌های هنگفتی به خود می‌دهند. درست زمانی که انتظار می‌رود که جنایتکاران وال استریت باید چهره ی خود را پنهان کنند، سرشان را بالا می گیرند و ثروت تازه ی خود را با نخوت تمام به رخ می کشند.

مطابق بیشتر معیارها، وضعیت بهبود اقتصادی ای عملا به چشم نمی خورد. اینکه گفته شود اقتصاد دارد کمر راست می‌کند، چیزی نیست جز دیدن شاخص‌های اقتصادی انتخاب شده.

بسیاری از اقتصاددانان جریان غالب این حقیقت را قبول نمی‌کنند که دومین انقباض بزرگ، از لحاظ منشأ پیدایش، بزرگی، و مقاومت در مقابل چاره‌جویی‌های آنی، در مقایسه با بحران های پیشین متفاوت است. اگر قرار است از تاریخ درس بگیریم، باید گفت که بازگشت به وضعیت عادی در پی بحرانی از این نوع، به کندی صورت خواهد گرفت. و هنوز هم این احتمال هست که فقط یک رکود اقتصادی تازه، یک رکود مضاعف، نباشد. وانگهی، به واسطه ی ارتباطات بسیار گسترده در بازارهای جهانی، قدرت سهام‌داران و سرمایه ی مالی، سهیم شدن مالیات دهندگان در زیان‌های «مؤسسات مالی‌ای که بزرگتر از آنند که نمی‌شود گذاشت ورشکست شوند»، و تجمع بدهی های داخلی و خارجی در بیشتر کشورها پیش و پس از بحران، نمی توان این امر را نفی کرد که یک بحران مالی از یک یا چند کشور آغاز و در عمل به سراسر جهان گسترش می یابد.

به گفتهٔ دیوید هاروی، سرمایه داری بحران‌ها را بیشتر گسترش می دهد تا اینکه آنها را حل کند. تا الان بحران مالی به اینجا محدود شده است، ولی کسی نمی تواند خیالش راحت باشد. این فکر که بحران «اینجا نمی تواند اتفاق بیفتد»، به استناد آنچه رخ داده است، فکری باطل است. حتی اگر بحران کنترل هم شده باشد، رشد قارچ مانند بدهی ها به ابزار جدیدی برای زور گفتن به زحمتکشان دنیا تبدیل می شود، همان طور که در یونان شاهد آن هستیم. «کمربندها را سفت ببندید و به انتظارات خود لگام بزنید» آشکارا جار می‌زند که در سراسر دنیا با کسری بودجه روبه‌روییم. و انگار هنوز این هم کافی نیست، چرا که طبقه‌ی سرمایه گذار/مالی ارزش اضافه‌ی بیشتری از طبقه‌ی کارگر و زحمتکشان، به صورت  سطح زندگی پایین‌تر و مزایای اجتماعی کمتر، طلب می کند.

در این کشور صحبت از اصلاحات در تأمین اجتماعی و بیمه ی بهداشت و درمان است. و در بودجه ی جاری به کاهش هزینه های مصرفی اختیاری چراغ سبز نشان داده شده است. چیزی که در صحبت ها شنیده نمی‌شود کلمه ای درباره ی تغییر عمیق در ساختار مالیات‌ها، کاهش بودجه ی نظامی، و دادن مهلت قانونی برای پرداخت بدهی به مردم عادی و دولت های ایالتی و محلی است. تا زمانی که صحبتی از این مسائل نباشد، حل معضل بدهکاری بر دوش زحمتکشان و فرودستان خواهد افتاد.

و از آن بدتر اینکه، صحبت های بی پایان درمورد مسئولیت مالی، مُسبّب های واقعی بحران را پرده‌پوشی می‌کند: نابرابری درآمدها، افزایش سرمایه های مالی و آزادسازی مالی، ناتوان کردن بخش صنعت، تضعیف قدرت طبقه ی کارگر، ورود رقبای جدید در اقتصاد جهانی، و مازاد تولید مزمن در بازارهای جهانی کالاست.

هر راه حلی برای فلاکت اقتصادی و مالی این کشور که به این علت‌های بنیادی اوضاع وخیم اقتصادی توجهی نداشته باشد، به هیچ‌وجه بختی برای موفقیت ندارد.

 

جهانی دیگر لازم است!

 

مالی سازی

از دید لایه های بالایی مؤسسات مالی- بانک آمریکا[3]، سیتی گروپ[4]، گلدمن سکز[5]، جِی پی مورگان چیس[6]، مورگان استانلی[7] و ولز فارگو[8] مبارزه ی پارلمانی جاری بر سر مقررات مالی چیزی به‌جز یک جنگ نیست، که البته جنگی سرنوشت ساز است، یعنی مبارزه‌ی دائم برای احیای موقعیت این مؤسسات به جایگاهی که در سه دهه ی گذشته در اقتصاد جهانی از آن خود کرده بودند. بعد از آن همه سال قرار داشتن در اوج قدرت، افزایش تصاعدی ثروت‌شان، و شکل دادن نحوه ی گردش کار و سیمای اقتصاد جهان، آنها حاضر نیستند قدرت و موقعیت ویژه‌شان را به راحتی از دست بدهند- یا بگذارند از آن کاسته شود. امپراتوران مالی این کشور یا هر جای دیگر را هر چه می خواهید بنامید، ولی بدانید که آنها به منافع طبقاتی خود کاملاً آگاهند. به علاوه، آنها کاملاً متوجه‌اند که نیودیل[9] چه طور به مدت تقریباً چهار دهه دست و پای آنها را بسته بود. مسلماً هیچ‌کدام از آنها از گرسنگی نمردند، اما این طور هم از سلطه ی سیاسی و اقتصادی تقریباً بدون چالش بهره‌مند نبودند که در طی این دهه‌های اخیر بودند.

اگر سرمایه ی مالی بتواند قدرت خود را بازسازی کند، چشم انداز زندگی زحمتکشان در اینجا و سایر کشورها تیره و تار خواهد بود. از سوی دیگر، اگر قدرتش به‌طور فزاینده ای کاهش یابد، که می تواند از طریق مبارزات پی در پی و پیکارجویانه تحقق یابد، آنگاه آینده ی طبقه ی کارگر چندنژادی و متحدانش بسیار روشن‌تر و درخشان‌تر خواهد بود.

هرچند قانونمند کردن فعالیت و کاهش اندازه ی بانک ها حیاتی است، اما کافی نیست.

به طور کلی، چالش اصلی عبارت است از تغییر دادن کل ساختار اجتماعی حکومت و فرایند انباشت سرمایه. بیش از سه دهه، سیما، نحوه ی گردش کار و روابط درونی اقتصاد آمریکا را سرمایه های مالی و یک بخش مالی دارای رشد انفجاری و تقریبا خودمختار شکل داده است.

در دوره‌های قبلی توسعه ی سرمایه داری، حباب های مالی در قله ی چرخه ی اقتصادی پدید می آمدند. امروزه، بهتر است حباب های مالی را به عنوان «نشانه‌هایی حاکی از یک فرایند بلندمدت مالی سازی دانست که از رکود و نه از رونق تغذیه می‌کند.» برخلاف باور عمومی، تحلیل رفتن شدید بخش تولیدی حاصل مالی سازی نبود،  بلکه در آغاز کاملاً برعکس بود. شرایط و تضادهای نوین- یعنی رقابت شدید بر سر قیمت‌ها، ورود تولیدکنندگان جدید در بازار جهانی،  بالا بودن واحد هزینه ی کارگر در کارخانه‌های آمریکایی نسبت به میزان مشابه در جاهای دیگر، و در نتیجه دشوار بودن حفظ سطح سوددهی کافی در دهه ی 70-  همراه با مقررات زدایی و رکود اقتصادی ( که توسط هیأت حاکمه ی ریگان مهندسی شده بود) انگیزه‌ای شد برای فرار سرمایه از رشته های تولیدی و سایر بخش های اقتصاد واقعی.

بیشتر این سرمایه های فراری سر از سفته بازی و معاملات قماری در آوردند، در ضمن این که بخشی از آن صرف جابه‌جاکردن کارخانه ها به کشورهای خارجی‌ای شد که در آنها هزینه‌ها کمتر بود. به این ترتیب، مرکز ثقل اقتصاد از بخش تولید به بخش مالی منتقل شد، و با گذشت زمان، چرخ های ماشین مالی سازی، که هر دو حزب (جمهوری‌خواه و دموکرات) آن را روغن‌کاری کردند، کشور را به چنان ویرانی کشاند که از زمان رکود بزرگ [دهه‌ی ۱۹۳۰] مشابه آن را ندیده بودیم.

بخش بزرگی از آنچه اکنون در عرصه ی سیاسی رخ می دهد، ریشه در جنگ برای بازسازی اقتصادی دارد. و در این جنگ مسئله آن است که بازسازی به نفع کدام نیرو- کار یا سرمایه- صورت بگیرد. به زبانی دیگر، به سود شرکت های بزرگ یا مردم.

نیروی کار بر سرمایه تقدم دارد و مستقل از آن است. در واقع، سرمایه خود ماحصل کار است، و اگر نیروی کار وجود نداشت، سرمایه هم هرگز وجود نمی‌داشت. نیروی کار می تواند بدون سرمایه وجود داشته باشد، اما سرمایه هرگز بدون نیروی کار نمی تواند وجود داشته باشد! (آبراهام لینکلن)


 

[1] The American Federation of Labor and Congress of Industrial Organizations

[2] Lane Kirkland President of the AFL-CIO from 1979 to 1995

[3] Bank of America

[4] Citigroup

[5] Goldman Sachs

[6] JPMorgan Chase

[7] , Morgan Stanley

[8] Wells Fargo

[9] New Deal


سرچشمه : رادیو آوای مهر

 

 

  

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

بازگشت به صفحه نخست         

         

free hit counter