نویدنو:03/05/1389                                                                    صفحه قابل چاپ است

 نویدنو

 

 

نویدنو : انتشار این مطلب به معنای موافقت کامل با نویسنده آن نیست. نوید نو ازدیدگاه های دیگری هم که در این راستا ابراز شود استقبال می نماید.

 

سیری در شعری از آقای سعید سلطانی طارمی

تحت عنوان «دو نامه به همسرم»

یاسین

مطلب دریافتی

نامه اول

این شعرها در سال ۱۳۶۲ زمانی سروده شده‌اند که همسرم به خاطر فعالیتهای دانشجویی در زندان بود و من سعی می‌کردم طی نامه‌هایی به صورت شعر بیرون از زندان را خطاب به او توصیف کنم.

نامه‌هایی که هرگز نمی‌توانستند فرستاده شوند.

این شعرها در سال ۱۳۷۸ در مجموعه‌ی "رجزخوانی مستانه‌ی قابیل" منتشر شدند.

اخیراً احساس کردم احتمالاً این شعرها می‌توانند زبان حال افراد زیادی باشند.

برای همین آنها را در اختیار سایت دینگ دانگ قرار دادم.

 

نامه‌ی اولین

سال ۱۳۶۲

 

دل من!

چه شگفت است زمان

گاه زیبا و نفس گیر و سخی‌ است

مثل چشمان تو

                    خورشید

                                  ایران

گاه ملعون و خسیس

چون جدایی

                خنجر

                       زندان.

به چه می‌اندیشم؟

به تو یا ایران

به جدایی یا زندان

راستی را که میان تو و ایران فرقی نیست

راستی را که خیابان هم زندان است.

 

نازنین!

در خیابان، بی ‌تو

سیل چشمان محدب جاری‌ است

که ز گورستان می‌آیند

شهر را می ‌پایند

بوی دم‌ کرده و متروک بلاهت را

همه جا می‌پاشند.

 

در خیابان بی ‌تو

بوی خون می‌آید

بوی گمراه جنون می ‌آید

در خیابان، خون

کودک گمشده ‌ای‌ است

که به دنبال دلی ساده و آزادی ‌خواه

به خیابان آمد

و شتک خورد به دیوار سیاه.

 

آری امروز خیابان، بی ‌تو

ترس می‌نوشد در جام سکوت

و به دیوارش

مغز فریاد بلندی ماسیده ا‌ست

وآسمانش کف دستی آبی ا‌ست

که به اندازه‌ی بال و پر یک چلچله نیست.

 

تو کبوترها را

دیده بودی لب دیوار فصول

فصل ها کوچیدند

و کبوترها

روح من بودند

که به دنبال تو سرگردانند.

 

تو در آنجا به چه می‌اندیشی؟

خانه را پس دادم

بی‌تو در خانه که تنها و تهی بود

بیشه‌ی خنجر و خذلان رویید

زآسمانش که نه ابری داشت

و نه مهتابی

شوکران می ‌بارید.

 

خانه را پس دادم

آدم خوبی بود

                  مرد صاحبخانه

روز آخر

با من از گریه گذشت

شاید او هم

درد ممنوعی داشت

شاید از روحش هر ساعت تلخ

دشنه‌ای لب پَر و کُند

قطعاتی می ‌کند

و به عفریت زمان می‌بخشید

که ـ تو پنداری ـ حرکت یادش رفته

مثل جغدی افلیج

ایستاده است و مرا می ‌نگرد.

 

وای، وقتی که زمان از حرکت می ‌ماند

من امیدم می ‌میرد

و جدایی ابدی می‌ گردد.

 

آه امروز

ماه در باغ فضا

چارمین مرتبه را

دور دیوار زمین گشت و تو را آه کشید

و من از خشم

رگ بهترین ثانیه‌ها را خوردم

و در آیینه ـ به آیین کهن ـ

بهترین خاطره‌ها را مُردم.

 

گل من

از تو با خاطره‌هایم گفتم

در پریخانه‌ ی هر خاطره چشمان تو را نوشیدم

شب که شب هم خوابید

با امیدی که به چشمان تو می‌پیوندم

صبح را نالیدم.

 

صبح بالای بلندی دارد

و در اندیشه‌ی افلیج نمی‌گیرد جای.

 

صبح بالای بلندی دارد

و تو با صبح رها خواهی شد

و من ابروی تو را

طاق محراب خدا خواهم کرد.

 

تجزیه و تحلیل اندیشه های

آقای سعید سلطانی طارمی

 

من برای وفادار ماندن به موضوع و برای پرهیز از کلی بافی، اندیشه های شاعر را در قالب تزهائی خواهم ریخت و آنها را در حد توان معرفتی خویش تحلیل خواهم کرد.

با این امید که نظرات شتابزده ام به محک خورند و تصحیح شوند.

در باره آثار هنری هرگز نمی توان حرف آخر را زد.

آثار هنری انعکاس خاص واقعیت عینی در ضمیر انسانی اند.

در آثار هنری (هنری به معنی حقیقی کلمه) ماده فرم روح به خود می گیرد، ماده از پله های مفاهیم بالا می رود و به ایده بدل می شود، تحول کیفی می یابد.

اثر هنری جولانگاه معراج ماده است، از عالم سفلی به عالم بالا.

و ماده در این معراج گام به گام به سوی ایده، به خودشناسی دست می یابد. (به زبان هگل)

اندیشه هنری پس از نفوذ در ضمیر خواننده، زندگی جدیدی را در عالم روح آغاز می کند و دو باره به خطه مادی برمی گردد، تا ابزاری برای شناخت روندهای مادی گردد و ضمنا خود به محک پراتیک زنده زندگی بخورد و تصحیح و یا تکمیل و یا بی اعتبار شود.

پراتیک معیار بی برو برگرد برای تعیین صحت و سقم ایده ها ست.

حافظ هم حتی بدان واقف است و از «محک تجربه» سخن می گوید.

 

تز اول

این شعرها در سال ۱۳۶۲ زمانی سروده شده‌اند که همسرم به خاطر فعالیتهای دانشجویی در زندان بود و من سعی می‌کردم طی نامه‌هایی به صورت شعر بیرون از زندان را خطاب به او توصیف کنم.

نامه‌هایی که هرگز نمی‌توانستند فرستاده شوند.

 

این دو حکم نافی یکدیگرند و ـ بلحاظ منطقی ـ با یکدیگر تناقض دارند:

بوسیله نامه ای که هرگز فرستاده نمی شود، نمی توان «بیرون از زندان» را برای زندانی توصیف کرد.

نامه پل پیوند میان صاحبسخن و مستمع است و بی واسطه پل، گذر از سوئی به سوی دیگر ممکن نیست.

اما همین تناقض ممنوع، خود افشاگر جوی است که شاعر در آن بسر می برد.

شاعر در شرایط حاکم، همان کاری را انجام می دهد که حضرت علی لب چاه های آب انجام می داد:

او در واقع نه با همسر محبوس خویش، بل با خویشتن خویش سخن می گوید و همانند حضرت علی پژواک صدای غمآلود خود را می شنود.

افشاگری در جامعه طبقاتی ـ همیشه ـ فرم های نمودین درخور خود را بر می گزیند، ولی محتوای ماهوی واحد خود را ـ همواره ـ حفظ می کند.

شاعر به در می گوید، تا بلکه دیوارهای کر و کور و کودن بشنوند.

 

تز دوم

دل من!

چه شگفت است زمان:

گاه زیبا و نفسگیر و سخی‌ است

مثل چشمان تو

                    خورشید

                                  ایران

 

زمان در سراسر این شعر در فرم های گوناگون حضور دارد.

زمان مقوله اصلی این شعر است.

شاعر در این تز، زمان را «مادیت می بخشد.»

مانند سراینده بیت زیر :

 

زمان

 ـ آتش به جان ـ

آواز می خواند

زمین

  ـ مستانه ـ

رو بر صبح می راند[1]

 

بکار بردن صفات زیبا و نفسگیر و سخی در مورد یکی از دو اتریبوت ماده، یعنی زمان ـ بلحاظ فلسفی ـ اصولا نادرست است.

شاید از همین رو ست که شاعر بلافاصله زمان را به سه چیز مادی متفاوت تشبیه می کند:

به چشمان دوست، خورشید و ایران.

 

او بدین طریق، زیبائی، نفسگیری و سخاوت را خصیصه های زمان و چشمان دوست، خورشید و ایران می داند:

زمان زیبا ست، مثل چشمان دوست، خورشید و ایران.

زمان ـ اما ـ  علیرغم زیبائی، نفسگیر است.

چرا؟

چون آن از حرکت باز مانده، مثل هوای مرده ی کپکزده، که به سبب بسته ماندن در و پنجره، به سبب راکد ماندن و تهی شدن از اکسیژن حیاتبخش، نفسگیر می شود.

شاعر ـ ضمنا و احتمالا ـ میان زیبائی و نفسگیری رابطه علت و معلولی برقرار می کند.

وقتی زیبائی خارق العاده باشد، می تواند زیباپسند (ابتهاج) را به زانو در آورد، سازمان عادی ارگانیسم او را مختل سازد و نفسش را به بند کشد:

زمان نفسگیر است، به همان سان که چشمان سحرانگیز دوست نفسگیرند.

کارگردان ژاپنی از «آرزوی مرگ» در چنگ غریزی عشق سخن می گوید، شاملو نیز از «عشق که خواهر مرگ است»، سخن گفته است.

در باره خورشید نیز می توان همین نظر را نمایندگی کرد:

خورشید هم می تواند زیبا و در عین حال نفسگیر باشد:

دیالک تیک زیبائی و نفسگیری، دیالک تیک حیات و ممات باشد.

اما ایران!

اگر کسی ایران را بمثابه جامعه و همبود، زیبا و سخی احساس کند، باید ـ حداقل ـ دستش به دهنش برسد.

فرزندان فقرهرگز چنین احساسی نداشته اند.

ایران تاکنون برای آنها نه زیبا، بلکه نفسگیر بوده است.

اقشار و طبقات اجتماعی مختلف، به دلیل داشتن وجود اجتماعی مختلف، شعور اجتماعی متضاد کسب می کنند و جامعه ـ بمثابه یک واقعیت عینی ـ در ذهن آنها به طرز و فرم واحد و یکسانی انعکاس نمی یابد.

 

تز سوم

دل من!

چه شگفت است زمان

گاه زیبا و نفس گیر و سخی‌ است

مثل چشمان تو

                    خورشید

                                  ایران

گاه ملعون و خسیس

چون جدایی

                خنجر

                       زندان.

 

شاعر در این تز، برای زمان ـ و ضمنا برای جدائی، خنجر و زندان ـ دو خصیصه دیگر نسبت می دهد:

ملعون و خسیس.

زمانی که سخی و زیبا بود، همزمان خسیس و ملعون تلقی می شود.

کسی که از دیالک تیک عینی هستی خبری ندارد، تناقضی را کشف خواهد کرد و خواهد گفت که چگونه می تواند چیزی ـ در آن واحد ـ زیبا و زشت، سخی و خسیس باشد؟

اما طنز هستی مادی همین است :

هستی مادی جولانگاه دیالک تیک عینی است.

آنچه در عالم منطق مردود است و باید هم مردود باشد، در عالم واقع مقبول است و باید هم همواره و پیشاپیش در نظر گرفته شود:

هستی مادی تضادمند است.

هستی مادی میدان همزیستی و «ستیز» اضداد است، میدان وحدت و «مبارزه» اضداد است.   

ما در شعر شاعر ـ بدون چون و چرا ـ با دیالک تیک جذبه (زیبائی) و نفور (ملعنت) و با دیالک تیک سخاوت و خست در مورد زمان «مادیت یافته»  سر و کار داریم. 

 

(من از غنای دانش فلسفی شاعر خبری ندارم، نمی توانم و نمی خواهم ادعا کنم که او آگاهانه به چنین فرمولبندی ئی رسیده است.

مگر شعر اصیل ـ اساسا ـ  آگاهانه سروده می شود؟

شعر اصیل تقطیر روح دردمندی است، در روندی پر رنج و بغرنج.

شعر اصیل که به طور مکانیکی و ارادی سروده نمی شود.

شاعر که در سرایش شعر، خودمختار مطلق نیست، تا روزی تصمیم بگیرد و شعری بسراید.

شعر وقتی سروده می شود که چاره ای جز سرایش آن برای شاعر باقی نمی ماند.

درد درون است که شاعر را منقلب می کند و سرایش شعر قایق نجاتی برای گذر از شط خروشان درد است.)

 

این پدیده ـ اما ـ چه آگاهانه باشد و چه بطور خودپو صورت گرفته باشد، تغییری در ماهیت امر نمی دهد.

این دیالک تیک عینی هستی است که به هر ترفندی خود را در آئینه زلال ضمیر شاعر انعکاس می بخشد.

سطر سطر نوشته های شیخ شیراز، شیخ شبستر و یوزپلنگ قله های یوش نیز به دیالک تیک سرشته است :

 

شیخ شبستر (گلشن راز)  

ز جزئی سوی کلی یک سفر کرد

وز آنجا باز بر عالم گذر کرد

  

شیخ در این حکم، دیالک تیک جزء و کل را به شکل دیالک تیک خودشناسی و خدا شناسی، دیالک تیک خودشناسی و جامعه شناسی بسط و تعمیم می دهد.

انسان پس از وقوف به خویشتن خویش، پس از تمیز خود از محیط زیست، باید به «چه بودن»  خود و چگونگی پیدایش خود پاسخ بیابد.

از این رو باید به به مطالعه همنوعان خود و موجودات دیگر بپردازد.

بدین طریق است که دیالک تیک خودشناسی و جامعه شناسی برقرار می شود.

انسان منفرد خودجو به انسان جامعه جو فرامی بالد.

روندی شگفت انگیز آغاز می شود.

ارنست بلوخ، در کتاب بزرگش تحت عنوان «اصل امید» روند آزمایش هر چیز دور و بر از سوی کودک را با مهارت تمام تشریح می کند.

کودک از کنجاوری سرشار است، هر چیزی که دم دست می یابد، به دهن می برد، به هر سوراخی سرک می کشد، از هر سکوئی بالا می رود، نمی داند چه باید بجوید، ولی همه چیز را می جوید.

محمود اعتماد زاده (به آذین) در نشستی برای دوستان[2] همان گفته های ارنست بلوخ را در باره کودکی خویشتن خویش نقل می کند.

 

شیخ شیراز[3]

پبر مردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت :

چه نشینی، که نه جای خفتن است.

گفتم :

چون روم، که نه پای رفتن است.   

 

در هشدار پیرمرد دیالک تیک حرکت و سکون به شکل دیالک تیک رفتن و خفتن بسط و تعمیم می یابد.

چه نشینی (سکون)، که نه جای خفتن (سکون) است.

 

در هر نقطه راه نمی توان اطراق کرد.

سفر باید دیالک تیک حرکت و سکون باشد، دیالک تیک راه و کاروانسرا باشد، دیالک تیک رفتن و آسودن باشد.

اما جوان خسته را دیگر پای رفتن نیست.

او در تمام طول روز ـ بی توقفی حتی ـ به سختی رانده است.

او حرکت را در دیالک تیک حرکت و سکون چنان مطلق کرده است که برای سکون نقشی نمانده است.

او از سر جهل، دیالک تیک عینی هستی را شکسته است و آخر و عاقبت بی حرمتی به دیالک تیک عینی هستی جز فرو غلتیدن به منجلاب شکست نیست.

نیما هم همین بیدارباش خجسته را در نظر دارد :

 

در مثل، رود باش، از پی زیست

هم شتاب آورد به راه، هم ایست. [4]

 

نیما نیز در این بیت، دیالک تیک حرکت و سکون را به شکل دیالک تیک شتاب و ایست بسط و تعمیم می دهد.

 

تز چهارم

دل من!

چه شگفت است زمان

گاه زیبا و نفس گیر و سخی‌ است

مثل چشمان تو

                    خورشید

                                  ایران

گاه ملعون و خسیس

چون جدایی

                خنجر

                       زندان.

 

زمان علاوه بر دیالک تیک جذبه و نفور و دیالک تیک سخاوت و خست بودن ـ گاهی ـ مثل جدائی و خنجر و زندان، خسیس و ملعون است :

جدائی نفرین شده خست وصل است.

خنجر لعنتزده وسیله مرگ است و خست حیات و همباشی و همزیستی.

زندان ملعون خست دیدار و پیوند است، «خاموشی چراغ های رابطه است.» (فروغ فرخزاد)

 

تز پنجم

به چه می‌اندیشم؟

به تو یا ایران

به جدایی یا زندان

راستی را که میان تو و ایران فرقی نیست

راستی را که خیابان هم زندان است.

 

شاعر در این تز میان خیابان و زندان علامت تساوی می گذارد.

چرا، به چه دلیل و از چه لحاظ خیابان هم زندان است؟

برای کشف پاسخ درست به این پرسش باید دیالک تیک سوبژکتیف ـ اوبژکتیف (دیالک تیک ذهنی و عینی) را در مد نظر داشت.

خیابان (جامعه) بلحاظ واقعی ـ عینی (رئال ـ اوبژکتیف) فرقی با زندان ندارد.

هر محرومیت مادی و معنوی که در زندان هست، در جامعه هم هست.

هر روند و روالی که در زندان هست، در جامعه هم هست.

 

خیابان (جامعه) بلحاظ ذهنی (سوبژکتیف) فرقی با زندان ندارد.

شاعر (سوبژکت) در غیاب دوست یکه و بی کس و تنها ست، به همان سان که هر زندانی یکه و بی کس و تنها ست.

شاعر تمام فکر و ذکرش پی دوست است و چون دوست در زندان است، پس جامعه را و چه بسا هستی را بمثابه زندان احساس و ادراک می کند.

او زندان را و روند و روال جاری در زندان را میلیون ها بار در دل (ضمیر) دردمند خویش بازسازی می کند، بازسازی بی امان زندان در ذهن، به تجربه شخصی زندان از سوی شاعر بدل می شود:

تخیل تحول کیفی می یابد و به تجربه مبدل می شود.

ذهنیت جامه عینیت در بر می کند.

درد روحی چه بسا به درد جسمی منجر می شود.

حقیقتی که بلحاظ علمی (روانشناسی و پزشکی و دامپزشکی) اثبات شده است.

«راستی را که خیابان هم زندان است»  و شاعر به ظاهر آزاد احساس خفقان می کند و نفسش می گیرد (توضیحی مسکوت در باره مفهوم نفسگیری زمان).

 

*****

شاعر ـ از سوی دیگر ـ میان همسر و همبودش علامت تساوی می گذارد، بسان پابلو نرودا، که میان همسر و حزبش:

«راستی را که میان تو و ایران فرقی نیست.»

 

ما اینجا با دیالک تیک فرد و جامعه سر و کار داریم.

در جامعه بشری هیچکس تنها نیست.

انسان ایزوله و تنها نه وجود دارد و نه می توان او را انسان تلقی کرد.

دانشمند فرزانه کلاوس هولتس کامپ می گوید :

میمون ایزوله و تنها ـ حتی ـ میمون نیست!

چون هیچکس را از دیالک تیک خود و همبود گریز و گزیری نیست.

سلب آزادی از عضوی از همبود در تار و پود کل همبود منعکس می شود و واکنش همگانی را دیر یا زود برمی انگیزد.

سلب آزادی از افراد ـ آن هم از اندیشندگان قوم ـ معنائی جز سلب آزادی از همبود ـ بطور کلی ـ ندارد.

آزادی فردی از کانال آزادی اجتماعی می گذرد و برعکس.

 

تز ششم

نازنین!

در خیابان بی ‌تو

سیل چشمان محدب جاری‌ است

که ز گورستان می‌آیند

شهر را می ‌پایند

بوی دمکرده و متروک بلاهت را

همه جا می‌پاشند.

 

در این تز شاعر، انتقاد اجتماعی ـ خواسته و ناخواسته ـ فریاد می کشد:

سیل چشمان محدب در خیابان (جامعه) جاری است:

چشمان محدبی که از عهد عتیق آمده اند و بوی دمکرده و متروک بلاهت را همه جا می پاشند. (دلیل دیگری برای نفسگیری زمان)

 

تز هفتم

در خیابان بی ‌تو

بوی خون می‌آید

بوی گمراه جنون می ‌آید

در خیابان، خون

کودک گمشده ‌ای‌ است

که به دنبال دلی ساده و آزادی ‌خواه

به خیابان آمد

و شتک خورد به دیوار سیاه.

 

اکنون خیابان (جامعه) است که تشریح می شود.

در مفهوم «در خیابان، خون» تأکیدی آشنا بر حرف «خ» ـ آگاهانه و یا بطور خودپو ـ صورت می گیرد و خونآلودگی خیابان  مثل شعور شعله ور مذابی در ضمیر خواننده ریخته می شود.

این صنعت شعری ما را یاد شعر کلاسیک پارسی می اندازد:

 

 خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

باد خنک از جانب خوارزم وزان است!

 

در خیابان (جامعه) ساده ترین حقوق مدنی سلب و سرکوب می شوند.    

اما چرا؟

شاعر باید دلیل سلب و سرکوب حقوق مدنی را نیز توضیح دهد و به شیوه خویش توضیح می دهد:

در خیابان (جامعه) بوی گمراه جنون پیچیده است. (دلیل دیگری بر نفسگیری زمان)

شاعر میان جنون و سلب و سرکوب حقوق مدنی رابطه علت و معلولی برقرار می کند:

علت سلب و سرکوب حقوق مدنی گمراه جنون است.

هر پدیده اجتماعی علل عینی و ذهنی دارد.

جهل و جنون یکی از علل ذهنی (معرفتی) است و خود معلول علل عینی است.

چرا جنون؟

برای فهم مفهوم «جنون» باید به ضد دیالک تیکی آن اندیشید، به عقل.

انسان ـ و حتی جانور ـ جولانگان دیالک تیک غریزه و عقل است.

در غیاب عقل، غریزه ای از غرایز می تواند یکه تاز میدان شود و در و دروازه را به روی جنون بگشاید.

آنگاه انسان به درجه ای نازلتر از حیوانات ددمنش و درنده سقوط می کند و اصلا نمی داند که چه می کند، برای چه می کند و چرا می کند.

شاعر برای نشان دادن جو جامعه، معصومانه ترین موجود را، یعنی کودک را به خدمت می گیرد.

او با بیرحمی تمام خون را به کودکی تشبیه می کند.

این تصویرسازی نه تنها بی نظیر و ناب، بلکه نبوغ آمیز است.

من تاکنون نظیری برای آن ندیده ام.

خون، کودکی است که ساده دلانه به خیابان می آید و به دیوار سیاه خیابان شتک می خورد.

سفاهت و جنون باید هم دست در دست یکدیگر بروند و گرنه چه دلیلی برای قتل کودک معصوم می تواند وجود داشته باشد.

اگر فقط همین یک تصویر تکاندهنده در این شعر وجود می داشت، ارجمندی شگرف آن را تضمین می کرد.

 

تز هشتم

آری امروز خیابان، بی ‌تو

ترس می‌نوشد، در جام سکوت

و به دیوارش

مغز فریاد بلندی ماسیده ا‌ست

وآسمانش کف دستی آبی ا‌ست

که به اندازه‌ی بال و پر یک چلچله نیست.

 

تشریح خیابان (جامعه) با تصویر تکاندهنده دیگری ادامه می یابد:

خیابان در جام سکوت، ترس می نوشد.

شاعر در این تز، خیابان را انسان واره (پرسونالیزه) می کند.

خیابان (جامعه) مثل انسان ترس می نوشد.

عظمت و ندرت مفهوم را باش!

ترسنوشی!

ترسآشامی!

ترسخواری!

یادآور کدامین واژه های عتیق اند، این واژه های تکاندهنده نوین؟

 

آثار هنری را باید در روندی طولانی، ذره ذره درک کرد.

ترسنوشی!

چه حقیقت ژرفی ـ احتمالا بطور ناخودآگاه ـ در این مفهوم بکر و بدیع منعکس شده است؟

خیابان (جامعه) نمی ترسد، بلکه ترس را جرعه جرعه می نوشد.

خیابان (جامعه) ترس را از آن خود می کند، به همان سان که انسان مواد حیاتی را.

آبگوشت پس از جذب در ارگانیسم به سلول های زنده تن بدل می شود، ترس نیز به همان سان.

من از سوئی به یاد کتابی از محمود اعتمادزاده (به آذین) تحت عنوان «کاوه آهنگر» می افتم.

به آذین از «جذب اسفنجواره ترس در خویشتن خویش» سخن می گوید. (نقل به مضمون)   

من از سوی دیگر به یاد فیلم «غریبه و مه» می افتم.

در آن فیلم نیز جامعه ترس می نوشید.

فرجام مادی و معنوی جامعه ای که ترس را جرعه جرعه سر کشیده و از آن خود کرده است، چه خواهد بود؟

جامعه مبتنی بر ترس، جامعه ای بی فردا ست.

جامعه مبتنی بر ترس، عرصه کردوکار عصبی و نسنجیده سوبژکت های سردرگم اجتماعی است.

جامعه مبتنی بر ترس، جامعه ای محروم از عمل آگاهانه، برادرانه، برابرانه، برنامه ریزی شده، سنجیده، دوراندیش و عاقبت بین است.

 

*****

 

خیابان در جام سکوت، ترس می نوشد.

شاعر ـ بلحاظ فلسفی ـ دیالک تیک فرم و محتوا (دیالک تیک صورت و مضمون) را به شکل دیالک تیک جام سکوت و ترس بسط و تعمیم می دهد.

سعدی هزاران بار این دیالک تیک را به طرق مختلف بسط و تعمیم داده است.

من فقط هم تعدادی از آنها را برمی شمارم :

دیالک تیک خوبروئی و مستوری     

دیالک تیک چهره و خوی

دیالک تیک سیما و طبع

دیالک تیک نقاب و عارض

دیالک تیک حرف سیاه و معانی

دیالک تیک پرده و معشوق

دیالک تیک میغ و ماه

دیالک تیک ورق و ملال

دیالک تیک پرده و جمال

دیالک تیک ظاهر و باطن

دیالک تیک پوست و مغز

دیالک تیک پوسته و هسته

دیالک تیک آتش و نور

دیالک تیک قفس و مرغ

 

*****

 

ترس در جام سکوت نوشیده می شود.

چرا و به چه دلیل؟

خواننده نباید اشعار اصیل (شعر به معنی حقیقی کلمه) را سرسری بخواند، سر بر بالین نهد، شب به خیر بگوید و به خواب خوش فرو رود.

شعر وسیله ابلاغ شعور است، شعور درست و یا غلط!

شعر را باید به تیغ تیز انتقاد سپرد.

انتقاد یعنی داوری منصفانه، اوبژکتیف، مستدل و علمی در باره خود و دیگران، در باره کردوکار خود و کردوکار دیگران، برای کشف حقیقت و خدمت به پیشرفت.

عوام الناس فکر می کنند که منظور از انتقاد تخریب حیثیت دیگران است.

این پندار باطلی بیش نیست.

انتقاد از عشق سرچشمه می گیرد و لاغیر.

انتقاد وسیله تصحیح عیوب خود (انتقاد از خود) و جامعه (انتقاد اجتماعی) است.

اگر حسن و عیب کسی (جامعه ای) برای ما یکسان باشد، آنگاه از انتقاد خودداری خواهیم کرد.

اکثریت مردم هم در جوامع عقب مانده همین کار را می کنند، تا اینکه بالاخره همه چیز بر سرشان آوار می شود.

 

*****

 

چرا ترس در جام سکوت نوشیده می شود؟

برای اینکه ترس وسکوت دیالک تیک علت و معلولی غریبی را با هم تشکیل می دهند.

بدون ترس، سیطره سکوت و بدون سکوت سلطه ترس محال است.

ترس ـ بمثابه علت ـ سکوت را ـ به مثابه معلول ـ به دنبال می آورد و سکوت ـ به نوبه خود ـ علت تشکیل و تحکیم ترس می شود.

علت در پله بعدی (در سیستم مختصات بعدی) به معلول تبدیل می شود و معلول به علت.  

سکوت ترس را مؤسسه بندی می کند، سازمان ساواک و امثالهم تشکیل می شود.

سکوت به ترس قوام مادی می بخشد و تحکیمش می کند، تا از جامعه گورستانی تشکیل شود.

دیالک تیک بغرنجی که یکی برای بازتولید خود، به تولید مستمر دیگری می پردازد.

ترس و سکوت همیشه همزاد و همراه یکدیگر بوده اند و خواهند بود.

میان ترس و سکوت اشتراط و پیوند ناگسستنی برقرار است، هم بلحاظ غریزی و هم بلحاظ عقلی.

موجود وحشتزده نمی تواند نظرات خود را بیان دارد.

برای اینکه غریزه بقاء عقل را از کار می اندازد تا بقاء را ـ به هر قیمت ـ تضمین کند.

سلطه ترس و ترور ـ اما ـ سکوت را تحمیل می کند.

برای اینکه عقل «صلاح کار» (حافظ) در آن می بیند که «زبان سرخ، سر سبز را بر باد ندهد.»

 

*****

 

« وآسمانش کف دستی آبی ا‌ست

که به اندازه‌ی بال و پر یک چلچله نیست. »

خیابان (جامعه) با زندان فرقی ندارد و لذا آسمان خیابان زندانواره نیز باید مثل آسمان زندان «کف دستی آبی باشد که به اندازه بال و پر یک چلچله ـ حتی ـ نیست.»

این تصویر را کسی بهتر می فهمد که در زندان بوده باشد:

دیوارهای بلند هول، حول حیاطی حقیر که تصور چاه مکعبی شکل را در خاطر زنده ها زنده می کند.

آنگاه از آسمان آبی، جز مربع و یا مستطیل کوچک آبی رنگی باقی نمی ماند که فقط بطور تصادفی می تواند پروازگاه چلچله ای راه گم کرده باشد. 

چلچله مرا یاد سهراب سپهری می اندازد.

سهراب سپهری را باید از نو شناخت.

پس از مطالعه طبقه بندی آقای مانی امین در دینگ دانگ، اندیشه ای در ذهنم پرسه می زند:

در عصر بحران ئوکولوژیک تمام ارضی، در عصر بحران رابطه انسان با طبیعت، یعنی در عصر بحران فراگیر طبیعی (چون انسان نیز خود موجودی طبیعی است و بحران زدگی رابطه اش با طبیعت، به معنی بحران فراگیر طبیعی است)، می توان به اهمیت ناتورالیسم سهراب سپهری پی برد.

 

تز نهم

تو کبوترها را

دیده بودی لب دیوار فصول

 

فصل ها کوچیدند 

و کبوترها

روح من بودند

که به دنبال تو سرگردانند.

 

کشف این که شاعر چه منظوری از دیدن کبوترها لب دیوار فصول و کوچ فصل ها دارد، از عهده فانتزی من برنمی آید.

اما تشبیه روح به پرنده در فلسفه شرق قدمتی دیرین و علتی معرفتی دارد. 

در این تز شاعر، روح ـ به قول هگل ـ مادیت و جسمیت می یابد (تجسم) و برونی و مرئی و ملموس می شود.

دیالک تیک ماده و وروح!

 

تز دهم

تو در آنجا به چه می‌اندیشی؟

 

سؤالی از محبوبی که دو شاخه تلفنش را از برق کشیده اند.

شاعر باید به اندیشه های مخاطب بی زبان خویش بیندیشد و می کوشد تا بکمک فانتزی و حدس و گمان باندیشد:

 

تز یازدهم

خانه را پس دادم

بی‌تو در خانه که تنها و تهی بود

بیشه‌ی خنجر و خذلان رویید

زآسمانش که نه ابری داشت

و نه مهتابی

شوکران می ‌بارید.

 

تصاویر شاعر از محیط زیست خود یکی تکاندهنده تر از دیگری است.

دهشت آنچنان موشکافانه ترسیم می گردد که «خون به رگ»  بنی بشر خشک می شود.

خانه بی حضور دوست، نه مأمنی برای زیست، بلکه بیابانی هول، مهیب و خطرناک است.

در خانه به جای گل، خنجر و خذلان می روید، آسمانش بی ابر و بی مهتاب است و به جای باران، شوکران می بارد.

زیبائی محض در توصیف درد!

علاوه بر اینها همه، خانه ـ بی دوست ـ  تنها و تهی است.

تنهائی خانه از انسانواره گشتن خانه حکایت می کند.

حتی خانه غیاب دوست را احساس می کند و رنج می برد.

آنچه به ظاهر غیرمنطقی و غلوآمیز جلوه می کند، چیزی جز دیالک تیک ماده و روح نیست.

میان خانه و خانه خدا (حافظ) رابطه دیالک تیکی ژرفی برقرار است.

خانه این را می داند و از این رو ست که در غیاب خانه خدا نه تنها تهی است، بلکه بدتر از آن، تنها ست.

خانه خدا فقط ساکن انگلواره خانه نیست.

خانه خدا دوستدار حقیقی خانه است، پاسدار بی امان خانه است، تمیز کننده، آراینده و تعمیر کننده مداوم خانه است.

خانه بهتر از هرکس می داند که بدون خانه خدا به مخروبه ای بدل خواهد گشت و خواهد مرد.

زندگی خانه و خانه خدا در گرو دیالک تیک خانه و خانه خدا ست.

یکی بدون دیگری نمی تواند ادامه حیات دهد.

این یکی از گشتاورهای مهم برای اثبات تز «درک ماتریالیستی تاریخ» است:

انسان برای زنده ماندن به خوراک و پوشاک و سرپناه (خانه) نیاز مطلق دارد و هر سه باید تولید شوند.

پس شیوه تولید پایه و اساس جامعه بشری را تشکیل می دهد.

 

حکم دوازدهم

خانه را پس دادم

آدم خوبی بود

                  مرد صاحبخانه

روز آخر

با من از گریه گذشت

شاید او هم

درد ممنوعی داشت

شاید از روحش هر ساعت تلخ

دشنه‌ای لب پَر و کُند

قطعاتی می ‌کند

و به عفریت زمان می‌بخشید

که تو پنداری حرکت یادش رفته

مثل جغدی افلیج

ایستاده است و مرا می ‌نگرد.

 

خانه تنها و تهی را شاعر پس می دهد.

صاحبخانه مستأجر پریشان خود را تا دم در بدرقه می کند.

آدم خوبی است.

پابه پای او می گرید.

با او از شط «گریه می گذرد.»

گریه که خرجی ندارد.

گریه یکی از هنرهای اصلی ایرانی جماعت است.

کشف علت واقعی گریه ایرانی ها دشوار است.

من روزی در سیاه مشق سایه شاعر شروع به شمردن تعداد ابیات حاوی واژه گریه کردم و از پا در آمدم.

برخورد خشک و چه بسا نا خود آگاه شاعر به این مسئله از چند و چون ماهوی جامعه پرده برمی دارد:

در جامعه شاعر غیر از هومانیسم همه چیز یافت می شود.

صاحبخانه ظاهرا از هر نوع همنوع دوستی تهی است وتوان همدردی با همنوع را از دست داده است.

او هم مثل موجودات علیل دیگر درچنگ گریزناپذیر اگوئیسمی خشن و خارائین گرفتار است.

او فقط اگر خود درد ممنوعی داشته باشد، می تواند با تداعی آن، به حال خود بگرید و منت سر مستأجر همدردی جو بگذارد.

شاید هم اشک شادی می ریزد، چون پس گرفتن خانه همان و گرانتر اجاره دادنش همان.

شاعر اما ضمن توضیح گریه صاحبخانه به توصیف درد خویش می پردازد:

«درد ممنوعی که مثل دشنه‌ای لب پَر و کُند، قطعاتی از روحش را می ‌کند و به عفریت زمان می‌بخشد.»

تصویر غول آسا را باش!

کندن قطعاتی از روح، خود کم دردی نیست، ولی درد شاعر ریشه کننده تر و مهلک تر از این است:

با دشنه ای لب پر و کند کندن از روح دردی توصیف ناپذیر و تحمل ناپذیر است.

 

*****

 

این شعر نه توصیف درد، بلکه تقطیر درد است.

در این تز شاعر، بار دیگر مقوله «زمان» مطرح می شود و با صفت عفریت توصیف می شود.

«عفریت زمان که تو پنداری حرکت یادش رفته.»

بلحاظ فلسفی نه زمان، بلکه ماده است که حرکت می کند.

زمان و مکان فرم های لازم برای حرکت مطلق و سکون نسبی ماده اند، اتریبوت ماده اند، صفات ممیزه ماده اند.

شاعر اما از مفهوم «زمان» منظور دیگری دارد و استفاده دیگری می کند.

به هنگام خوشی زمان به سرعت می گذرد و در مواقع درد و رنج به کندی.

شاید کندی دشنه شاعر نیز با کندی حرکت زمان در لحظات درد   در رابطه بوده باشد.

زمان بی حضور دوست در جا می زند، مرداب وار می گندد، بوی عفن نفسگیر ـ در واقع ـ نتیجه تجزیه و تلاشی  اندام در خود گندنده عفریت زمان است.

 اما این هنوز تمام قضیه نیست.

شاعر زمان را به جغدی افلیج تشبیه می کند، جغدی که ایستاده و او را زیر نظر گرفته است.

جغد در ادبیات پارسی ـ هر چند به غلط ـ سمبل شومی و بد بختی است.

 

حکم سیزدهم

وای، وقتی که زمان از حرکت می ‌ماند

من امیدم می ‌میرد

و جدایی ابدی می‌ گردد.

 

زمانی که عفریته ای شوم تلقی شده، اکنون ملجأ امید شاعر است.

امید شاعر به گذشت زمان، به حرکت زمان وابسته است.

اگر زمان از حرکت باز ماند، جدائی جاودانه خواهد شد و امید وصل خواهد مرد.

شاعر دیالک تیک دیگری را در مورد زمان عرضه می کند:

زمان دیالک تیک یأس و امید است.

دیالک تیکی که شاعر به خدمت می گیرد، از شرایط روانی او پرده برمی دارد.

سیاوش در نقد اشعار نیما از مفهوم «دیالک تیک دردناک» نیما سخن گفته است.

شاعر تا حد یک مینیمالیست هیچکاره سقوط کرده است.

وقتی کسی مدت اسارت دوست را تغییر نتواند داد، به گذشت پر شتاب زمان دل می بندد:

نوعی خود فریبی غریزی برای کسب امید و ادامه حیات، علیرغم هر سختی و هر بد بختی.

 

حکم چهاردهم

آه امروز

ماه در باغ  فضا

چارمین مرتبه را

دور دیوار زمین گشت و تو را آه کشید

و من از خشم، رگ  

بهترین ثانیه‌ها را خوردم

و در آیینه به آیین کهن

بهترین خاطره‌ها را مُردم.

 

شاعر در این تز، آسمان را به باغی تشبیه می کند، باغی با دیوارهای قطور گذر ناپذیر.

ماه هم زندانی است.

ماه هم پشت دیوار نفسش می گیرد و آه و ناله سر می دهد (پرسونیفیکاسیون ماه).

شاعر از فرط درد همه جا را زندان می بیند و همه چیز و همه کس را زندانی!

او ـ مثل هر کس دیگر ـ قیاس به نفس می کند.

اما راز این قیاس به نفس چیست؟

من فکر می کنم، این جور قیاس به نفس ها یکی دیگر از ترفندهای غریزه بقاء است.

وقتی کسی در بوته درد مذاب می شود، غریزه قدر قدرت بقاء همه نیروهای ممکنه را ـ بی کم و کاست ـ بسیج می کند، تا انسان دردمند نومید و کلافه را حفظ کند.

نگاه کن!

این فقط تو نیستی که درد می بری!

صاحبخانه هم درد ممنوعی دارد، حتی ماه هم مثل همسر تو محبوس است، ستم جهانشمول و تمام ارضی است و تو تنها نیستی!

همه مثل تو اند!

سعدی به حقه های غریزه بقاء وقوف عظیمی دارد :

 

گلستان[5]

تشنه سوخته در چشمه روشن، چو رسید

تو مپندار که از پیل دمان اندیشد

 

تشنه سوخته اگر آب نخورد، خواهد مرد.

غریزه بقاء اکنون حتی غریزه ترس را دهنبند می زند و همراه با عقل از میدان بدر می راند، تا تشنه سوخته ـ علیرغم حضور پیل دمان در سر چشمه ـ خود را به آب رساند و بنوشد.

 

*****

 

شاید منظور شاعر این بوده که ماه نیز غیاب دوست را احساس می کند و مثل او به دنبال دوست می گردد.

 

او در مفهوم « و من از خشم، رگ بهترین ثانیه‌ها را خوردم و در آیینه به آیین کهن بهترین خاطره‌ها را مُردم»، احتمالا به فرمان غریزه بقاء، بهترین خاطره ها را بارها و بارها به خاطر خود خطور می دهد و بدین وسیله کندی حرکت ثانیه ها را فراموش می کند.

بازسازی خستگی ناپذیر خاطره ها به هنگام تنهائی و درد یکی دیگر از ترفندهای غریزه بقاء است.

ما این غریزه قدر قدرت همیشه بیدار را هنوز خوب نمی شناسیم.

غریزه بقاء به هنگام درد، همانند یک کارخانه عظیم داروسازی به تولید تریاک و هروئین و مسکن های دیگر می پردازد.

این غریزه موادی را تولید می کند که کشف چند و چون روند تشکیل شان هزاران ساعت کار تجربی و عقلی می طلبد. 

 

ما با مفهوم «آئینه»، برای ابدیت بخشیدن به چیزی هم در اشعار شاملو و هم در اشعار فروغ برخورد می کنیم.

فروغ در آئینه می گرید و شاملو آئینه در برابر آئینه می نهد، تا از دوست انتزاعی ابدیتی بسازد.

 

حکم پانزدهم

گل من

از تو با خاطره‌هایم گفتم

در پریخانه‌ ی هر خاطره چشمان تو را نوشیدم

شب، که شب هم خوابید

با امیدی که به چشمان تو می‌پیوندم

صبح را نالیدم.

 

من کمتر شعری دیده ام که سرشار از اینهمه قرینه سازی و تصویر زیبا باشد.

این دومین شعر است که من از آقای سعید سلطانی طارمی می خوانم، ولی فکر نمی کنم که او شعری پر محتواتر و غنی تر از این در عمر پر برکتش سروده باشد.

خواهیم دید.

مفهوم «شب که شب هم خوابید»، تصویری بسیار زیبا ست.

ما در قصه های کودکان آلمانی با این جور فرمولبندی ها برخورد می کنیم.

شب را شاعر به دو معنی مختلف به کار می برد.

شب به معنی شب که به دنبال روز می آید و شب به معنی شب «مادیت یافته انسانی شده»  که خسته می شود و خوابش می برد.

شب، شب می خوابد، ولی شاعر ـ برخلاف شب ـ شبزنده دار است، بیدار می ماند و صبح را به امید دیدار دوست می پاید.

 

حکم شانزدهم

صبح بالای بلندی دارد

و در اندیشه‌ی افلیج نمی‌گیرد جای.

صبح بالای بلندی دارد

و تو با صبح رها خواهی شد

و من ابروی تو را

طاق محراب خدا خواهم کرد.

 

شب و صبح در اشعار نیما و پیروان او جای خاصی به خود اختصاص داده اند.

سیمین دانشور نیز کتاب معروفش را با پرسش زیر خاتمه می دهد:

«در راه که می آمدی، سحر را ندیدی؟»

شاعر در این شعر، صبح را با آزادی دوست پیوند می دهد.

زندانی ها را معمولا صبح آزاد می کنند و نه شب.

صبح به این دلیل، امیدانگیز تر از شب است.

مفهوم «و من ابروی تو را طاق محراب خدا خواهم کرد»، از ایدئالیزه کردن دوست خبر می دهد، تا «خدا بر او نماز برد.» 

تشبیه ابرو به محراب از سعدی و حافظ به یادگار مانده است.

 

 

  

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

بازگشت به صفحه نخست         

         

free hit counter