برای آزادی ، دموکراسی ،صلح، استقلال و عدالت اجتماعی                         آزادی زندانیان سیاسی 
نویدنو -  کتاب - رحمان هاتفی  درباره ما -  بایگانی

2021-09-23

نویدنو 01/07/1400         Print Friendly, PDF & Email      چاپ مطلب

 

  • سطح هوشیاریم بشدت کاهش یافته بود، درک زمان و مکان برایم دشوار شده بود. فردای انتقال به ICU کاهش تامین اکسیژن خونم همچنان ادامه داشت. نتیجه سیتی اسکن جدید ریه ها هم خبر از ویرانی می داد، روز به نیمه رسیده بود، پزشگ متخصص اعلام کرد پس از سپری شدن وقت ملاقات جهت بهبود وضعیت ارگانهای درگیر با کوید به کما مصنوعی فرستاده خواهم شد

 

 

مقدمه

در طول شش دهه عمر رفته هیچگاه با چالشی اینچنین مواجه نشده بودم. سالهای سیاه و خونین دهه شصت، بنا به شرایط سنی و آرمانگرایی توأم با احساسی بدور از تجربه بارها در مصاف مرگ قرار گرفتیم، آنقدر سر پر شر و شوری داشتیم که مرگ را عین زندگی میدانستیم، غافل اینکه باید تلاش کرد این گوهر گرانبها را حفظ کرد و مبارزه در راه آرمان، خود مبارزه برای زیستن است.

طی شش هفته با تجربه ای بسیار متفاوت از گذشته روبرو شدم، لحظاتی را با تمام اندوخته پنجه در پنجه مرگ انداخته پودم. تلاش کردم از فراز زندگی به مقابله با این شرایط مواجه شوم و موفق شدم.

حضور ناپیدا

چند روزی از خبر الودگی احتمالی همکارم گذشته بود، گلویم بشدت حساس شده بود، احساس خستگی داشتم و سرم سنگین بود، نتیجه اولین تست کرونا، منفی اعلام شد. یک هفته گذشت، ابتلای همکارم قطعی شده بود. بسیار کم خواب و بی اشتها شده بودم، بیشتر شبها تب داشتم و قرار از من گرفته بود.

حضورش تایید شد

مجددا پنجشنبه بیست و یکم ژانویه تست دادم، همان روز نتیجه آزمایش را گرفتم، به ویروس کرونا آلوده شده بودم. بلادرنگ رعایت موارد ایمنی سرلوحه کارم قرار گرفت، ضمن رعایت فاصله اجتماعی، قرنطینه را آغاز کردم، بخش عمده روز، خودم را در اتاق خواب حبس کرده بودم، ماسک و دستکش جزء تفکیک ناپذیرم شده بود، بلافاصله پس از لمس دسته درها،شیر آب، سرویس بهداشتی و همه وسائلی که در خوردن و آشامیدن از آن بهره می گرفتم آنها را با الکل ضد عفونی میکردم. همین اقدام از مبتلا شدن دیگر اعضای خانواده جلوگیری کرد. بخش عمده وقتم در تخت خواب می گذشت هر چند خوابم کیفیت نداشت و سیستم فرمان مغزم, ظاهراً کارکردش ضعیف شده بود.

 

در تب می سوختم

چهار روز را با چند درجه تب، سستی، بدن درد و بی اشتهایی پشت سر گذاشتم، دریافتم که به تنهایی قادر به مقابله با این بیماری نیستم، با مرکز بهداشت و درمان تماس گرفتم به صلاح دید آنها به بیمارستان رفتم؛ بعد از چندین آزمایش و معاینه، دکتر اعلام کرد که هنوز بدنت به کمک احتیاجی ندارد و به نظر می رسد که قادر به عبور از بحران و پشت سر گذاشتن پیامدها آن هستی. با زحمت و رنج بسیار به خانه بازگشتم.

 

بستری شدن

یک روز دیگر را در شرایطی بس بدتر از روزهای گذشته پشت سر گذاشتم؛ دائماً در تب چهل درجه می سوختم، نفسم بطور محسوس کم اثر شده بود، به صورتیکه راه رفتن چند متری هم برایم جانکاه شده بود. شبانگاه بیست و ششم ژانویه خانواده ام با مرکز بهداشت و درمان صحبت کردند و شرح حالم را توضیح دادند؛ بلافاصله با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدم در همان معاینه اولیه کمبود اکسیژن در حد بحرانی تشخیص داده شد، پس از سیتی اسکن ریه ها، آمبولی شدید ریه را نیز نشان می داد. کمک رسانی برای بهبود تنفسی با پانزده لیتر اکسیژن و داروهای مختلف شروع شد. تلاش سه روزه گروه درمان بخش مؤثر واقع نشد، دکتر بخش با کاهش اکسیژن خونم که به زیر هشتاد رسیده بود، نا امید شده بود و نیمه شب مرا به بخش بحرانی ICU انتقال داد.

 

جدال بزرگ

کنترل وضعیت جسمی من، تماماً به دم و دستگاه این بخش سپرده شده بود، سیگنالهای هشدار، دائم بگوش می رسید و نشان از بحران  داشت. میزان داروهای کمکی افزایش یافته بود؛ برای تعادل سیستم دفاعی، داروی ضد التهاب، رقیق کننده خون، آنتی بیوتیک، آرامش بخش، کلسیم و ویتامین ها، انسولین، داروی فشار خون و ... داروهایی بودند که بصورت منظم می گرفتم.

سطح هوشیاریم بشدت کاهش یافته بود، درک زمان و مکان برایم دشوار شده بود. فردای انتقال به ICU کاهش تامین اکسیژن خونم همچنان ادامه داشت. نتیجه سیتی اسکن جدید ریه ها هم خبر از ویرانی می داد، روز به نیمه رسیده بود، پزشگ متخصص اعلام کرد پس از سپری شدن وقت ملاقات جهت بهبود وضعیت ارگانهای درگیر با کوید به کما مصنوعی فرستاده خواهم شد. دکتر و دستیارش شرایط را برای من و همسرم توضیح دادند، با این وضعیت، دو یا سه روز بیشتر دوام نمی آوری و تلف خواهی شد. در کما، میزان نیاز بدن به اکسیژن کمتر می باشد و فرصتی برای ترمیم ارگانها بهتر فراهم می شود. همچنین‌ آنها یادآور شدند که امکان طولانی شدن و یا بی بازگشت بودن از کما نیز منتفی نیست.

چند توصیه به عنوان آخرین دیدار به همسرم کردم و تصمیم در صورت طولانی شدن مدت اغمای خودم را به ایشان سپردم. مرا به کما فرستادند.

حالت عجیبی بود، متوجه رفت و آمدها، حتی گفتگو ها می شدم اما قادر به کمترین واکنش بودم در بهترین حالت چشمانم را نیمه باز می کردم اما یادم نیست که چیزی میدیدم یا نه، پاره ای از حرفهایی که خطاب بمن گفته شده را هنوز به یاد دارم. بسیار خواب میدیدم هر چند هیچ کدام از آنان در حافظه نماند. گذشت زمان را حس نمی کردم، فکر می کردم چند ساعت بیشتر در کما نبودم. نیمه شب روز چهارم از اغما خارج شدم، تصور اولیه از شرایط برایم عجیب بود، دست و پایم را در بند میدیدم، چشمانم بسته بود شاید هم باز بود ولی اطرافم را نمی دیدم بعید هم نیست که مغز سیگنالهای دریافتی را انالیز نمی کرد. پرستارم تلاش می کرد مرا کنترل کند، داشتم خفه می شدم، شیئی در گلویم راه تنفسم را سد کرده بود، کوشیدم آنرا از دهانم خارج کنم، مثل اینکه با شیئی محکم شده بود، پرستار با داد و فریاد از همکارش تیغ می خواست، در حال خفه شدن بودم بصورتیکه قرارم را از دست داده بودم، دستم را از چنگ پرستار آزاد کردم و راه تنفسم را با کشیدن جسمی که در گلویم بود، باز کردم، زخمی شدن و جاری شدن خون را حس کردم، از هوش رفتم.

ساعاتی بعد گفتگوی چند نفر را می شنیدم، ابتدا برایم مفهوم نبود و فکر میکردم از من دور هستند، پس از مدتی متوجه حضور آنان دور تختم شدم، در مورد وضعیتم صحبت می کردند، اوضاع رضایت بخش نبود و انتظار آنان را برآورده نمی کرد در تعجب بودند که چرا با این شرایطم از کما خارج شده ام. اکسیژنم بسیار پایین بود، تب شدید داشتم. دکتر کشیک تا آمدن دکترم چند داروی دیگر برایم تجویز کرد. هشیاریم باز هم کاهش یافته بود، رفت و آمد افراد را بصورت سایه اشباح میدیدم، صدا را بهتر از تصاویر تشخیص می دادم.

 

عملیاتی دیگر

ساعت های اولیه روز، چندین متخصص بطور فردی و جمعی وضعیتم را مورد بررسی قرار دادند، به نظر می رسید که امیدی به ادامه این وضع ندارند و دنبال اقدامی بودند که شرایط را تغییر دهند.

وضعیتم رو به وخامت داشت در هنگام سرفه کردن خلط خونی زیادی، بصورت لخته از ریه ام خارج می شد. دستگاه کنترل، اکسیژن را زیر شصت و ضربان قلب را دویست نشان میداد. سرگیجه دیوانه کننده ای داشتم.

مرا با تمامی دستگاها برای انجام سیتی اسکن به بخش رادیولوژی انتقال یافتم، علی رغم مخالفت مسئول آن، کار اسکن صورت گرفت، نتیجه کار برای تصمیم نهایی به جلسه مسئولین بخش فرستاده شد، شرایط بررسی شده بود، مسئول بخش که با لباس فضایی خودش را پوشانده بود به همراه پزشگم اوضاع را برایم توضیح دادند.

ریه های من از ضایعات کرونا پر از خون و خلط شده بود، به همین دلیل جذب اکسیژن به کمتر از نصف رسیده بود، به گفته آنان بزودی مرگ انبوه سلولهای مغزم شروع میشود و در بهترین حالت دو تا سه روز بیشتر دوام نخواهم آورد.

پیشنهاد آنان تخلیه ریه ها بود ولی احتمال اینکه با شرایط غیر قابل کنترل مواجه بشوم را منتفی نمیدانستند، اگر ریه حین تخلیه دچار خونریزی شدید می شد، دیگر از آنها کار برنمی آمد و باید خودم ریسک آنرا می پذیرفتم.

احتمال خونریزی را شصت تا هفتاد درصد میدادند. ظاهراً تنها راه نجات بود، مسئولیت تمامی عواقب را با امضاء مدارک پذیرفتم. ملاقات کوتاهی با همسرم داشتم، برای دومین بار همگی را بدرود گفتم.

نگرانی از چهره تمامی کادر درمان، مسئول بخش، چند متخصص ریه، جراح و دستیارش، مسئول بی هوشی و چند پرستار بخش که تختم را احاطه کرده بودند، به وضوح نشان از وخامت اوضاع داشت. به کوتاهی عملیات را برایم توضیح دادند، شمارش معکوس، دوباره بیهوشی.

چشمانم باز بودند، گوشه اتاق تاریک روی زمین نیم خیز بودم، سردی زمین را تا مغز استخوانم حس می کردم. شرایطم را نمی توانستم تشخیص دهم، دهانم از خشگی به هم چسبیده بود، آب کجاست؟ سقف اتاقم پر از تار عنکبوت بود، آنها را روی صورتم حس می کردم، تلاشی عبث می کردم که آنها را از خودم دور کنم، موفق نمی شدم.

حس می کردم که ساعت ها در این شرایط برزخی گرفتار آمده ام و صدای درخواست کمک مرا هم کسی نمی شنود.

سری درون اتاق آمد، ابتدا صدایی نمی شنیدم، بعد از چند بار شنیدم که نام مرا صدا می زند، آب خواستم، ظاهراً صدایم را نشنید، چند بار تکرار کردم، سرش را نزدیک آورد، متوجه شدم همه این مدت صدایی از من خارج نشده و درون خودم فریاد می کشیدم.

تا صبح نوشیدن آب برایم ممنوع بود، اصرار کردم، پرستار رفت تا با مسئول بخش مطرح کند، برایم زمان طولانی طی شد، مسئول بخش آمد و توضیح داد، با دکترم تماس گرفته، جهت احتیاط که ریه ها دوباره پر نشوند، آب نوشیدن تا صبح برایم مجاز نبود، با این حال امکان نوشیدن جرعه ای آب را برای تر کردن دهان و گلویم برایم فراهم آورد، همین اندک مایع حیات نیز احساس خوبی به من داد، به شکلی که به سرعت درک محیط را بازیافتم؛ ساعت سه نیمه شب بود، روی تخت دراز کشیده بودم و خبری از تارهای تنیده بر سقف نبود، بیش از دوازده ساعت در بیهوشی بسر برده بودم، روند تخلیه ریه و تاثیر آنرا جویا شدم، پرستار با خوشحالی عمل را موفقیت آمیز خواند و خبر داد که اکسیژن خونم بیست درصد بهبود یافته و از آن شرایط بحرانی فاصله گرفته ام، بالا رفتن هشیاریم تاییدی بر این گفته بود.

 

میان آتش

دکتر به همراه دستیارش از داده های کامپیوتر وضعیتم را بررسی کردند از همانجا با خوشحالی شست خودشان را به علامت موفقیت برایم بالا آوردند. اوضاع تحت کنترل درآمده بود اما لازم بود این وضعیت تثبیت شود. در جهت بهبود ریه ها و خشگ ماندن آن دکتر خبر داد که مدتی باید اکسیژن داغ بگیرم، آنها تاکید نمودند که این عمل طاقت فرسایی است اما برای غیر بازگشت کردن شرایط بحرانی لازم است صورت گیرد. ساعات نخست را بدون مشکل چندانی پشت سر گذاشتم، از سر شب تبم شدت گرفت تمامی شب را از آتش درون و بیرون سوختم، یک لحظه هم موفق به خواب نشدم، لحظات بسیاری کابوس به سراغم می آمد، ترکیبی از صحنه خشن فیلمهای وحشتناک و خاطرات دهشتناک دهه شصت بودند، خاطراتی که سالها پس ذهنم مدفون شده بودند، پیکرهای سلاخی شده اعدامیان و شکنجه شدگان مثل صحنه های فیلم مقابل دیدگانم رژه میرفتند. صحنه کشتار سرخ پوستان در فیلم بازگشت از میان مردگان را به کرات می دیدم با این تفاوت که خودم را هم در میان اجساد تکه تکه شده میدیدم. دردهای دیگری هم بسراغم آمده بودند، کمر درد، گلو درد، دل درد و ... کمر دردم از همه بدتر امانم را بریده بود، مسکن و آرامبخش حتی مرفین هم کمک چندانی نکرد.

چهار روز را به همین منوال پشت سر گذاشتم، زمان به سختی می گذشت بصورتیکه تحمل آن شرایط بسی دشوار شده بود.

 

خروج از بحران

وضعیت جذب اکسیژن بدنم بهتر شده بود، تبم هم کمی کاهش یافته بود همچنین برای نخستین بار تست روزانه کرونای من منفی شده بود. دکترم با توجه به این تغییرات، دستور انتقال از بخش بحرانی ICU را صادر کرد، ابتدا تصورم این بود که به بخش عادی خواهم رفت اما محل جدیدم هم در واقع همان ICU بود، بیماران پس از خارج شدن از شرایط بحرانی به آنجا منتقل می شدند ولی کماکان تحت نظر کامل قرار داشتند. بدلیل شرایطی که طی کرده بودم، داخل دهان و بینیم بشدت زخمی شده بودند، در محل جدید، لوله تامین غذا از معده من خارج کردند و تاکید شد در صورت نخوردن میزان کافی غذا، مجدداً این لوله تامین غذا باز می گردد. پس از دو هفته، نخستین بار بود که غذای عادی می خوردم، از دهان و لبم خون جاری بود، صحنه فیلم دراکولا را تداعی می کرد. هر لقمه غذا همراه بود با خون، بهر صورت چند روزی را به همین منوال طی کردم تا وضعیتم بهبود نسبی یافت. در این بخش ده روزی را طی کردم، اکسیژن داغ نیز مرا همراهی می کرد، میزان جذب اکسیژن به نود نزدیک شده بود، تمرینات بدنی جهت بازیافت توان جسمی، روزانه انجام می گرفت. نتیجه سیتی اسکن ریه نشان میداد، علی رغم تخریب وسیع، روند ترمیم شروع شده بود و خطر پر شدن ریه کاهش یافته بود. تیم پزشگی با توجه به تثبیت‌ وضعیتم، فرمان انتقال مرا به بخش عادی صادر نمودند.

اسکان در بخش عادی

بعد از سه هفته بحرانی ICU را پشت سر گذاشتم، به بخش قلب منتقل شدم، ظاهراً بخش ریه گنجایش نداشته، ICU با تاکید به مسئولین بخش جهت فراهم کردن شرایط آسایش من بدلیل طی کردن موقعیت سخت و جانکاه مرا مشایعت نمودند. انصافاً در محل جدید از توجه خاص برخوردار بودم، به یاری همسرم، ریشم که هفته ها بود کوتاه نشده بود را تراشیدم، روز دوم پرستار مرا پس از چهار هفته محرومیت از حمام زیر دوش برد. در این مدت بطور روزانه با لیف مرطوب تمیز می شدم اما امکان زیر دوش رفتن با توجه به دم و دستگاه کنترل وضعیتم، نبود. با اینکه مدت دوش پنج دقیقه بیشتر نبود ولی بسیار احساس خوبی ایجاد کرد.

روز دوم متخصص ریه از بخش زیرین به سراغم آمد، چکاپی کلی انجام داد و از مسئولین خواست که شرایط انتقال مرا به بخش ریه فراهم کنند.

 

انتقال دو باره

برای چهارمین بار طی یک ماه جابجا شدم، بخش ریوی شلوغ بود، بعد از توقف کوتاهی در برابر مرکز استقرار پرستاران، مرا به یک اتاق عمومی فرستادند، واکنش و اعتراض مرا برای اسکان در اتاق تکی رد کردند و مدعی شدند که جای دیگری ندارند و اگر طی چند روز آتی اتاقی خالی شود به آنجا نقل مکان می کنم. سه زن هفتاد تا هشتاد ساله در اتاق عمومی بستری بودند، کنار من خانم هفتاد ساله ای بدلیل ابتلا به کرونا و مشکلات تنفسی، حضور داشت. در همان دقایق نخست وضعیتش را برایم توضیح داد، چند روزی بود که بستری شده بود، وضعیت او رو به بهبودی بود، ویروس کوید را از سگ دوستش که در همسایگیش بود گرفته بود، دوستش چند روز قبل از بیماری کرونا فوت کرده بود و قرار بود هفته دیگر سوزانده شود. سالها در بار کار کرده بود و از آن دوران و روابط گسترده ای که برایش ایجاد کرده بود، اظهار رضایت می کرد، در همان گفتار نخست، متوجه فرهنگ گرفته شده از محیط کار او می شدی، پر گویی و بی پروایی در گفتار و کلامش بارز بود.

روبرویم، سمت راست ، خانم چاقی بستری بود، بیش از هفتاد سال سن داشت، آسم مزمن دلیل بستریش بود. ایشان هم از اینکه بخش عمده عمرش را در کاباره گذرانده بود و از این بر خود می بالید و به نیکی از آن یاد می کرد. این دو هم اتاقی تقریباً تمامی روز را با همدیگر گرم صحبت بودند و خاطرات اکثرا سکسی خودشان را با آب و تاب رد و بدل می کردند و با صدای بلند می خندیدند. هر کدام از آنها به نوبت و گاهی هم زمان روی صندلی دفع ادرار و ... می نشستند و با سر و صدای فراوان خودشان را تخلیه می کردند.

خانم روبرویی برعکس این دو نفر هیچ صدا و آزاری نداشت، حدود هشتاد سالی داشت، ریه هایش درگیر ویروس شده بود، بنظر میرسید دائم در خواب است، اکثر پرسشهای آن دو نفر را پاسخ نمی داد. یکبار که.چشم تو چشم شدیم، سرش را از روی نارضاتی تکان داد، معلوم بود شرایط آنجا برای ایشان هم قابل پذیرش نیست.

پس از ملاقات روزانه با همسرم، پرده های دور تختم را کشیدم و تلاش کردم بخوابم، با آن همه سر و صدا، بوی نامطبوع و قهقهه های گاه و بیگاه، امری محال بنظر میرسید. هر گاه که پرستار برای دارو، کنترل و یا توزیع نوشیدنی و غذا می آمد، اعتراضم را یادآور می شدم و خواهان تغییر اتاقم می شدم. از جواب کلیشه ای و تکراری آنها قانع نمی شدم، از آنها درخواست کردم، مرا به بخش قبلی بازگردانند، گفتند فردا دکتر بخش می تواند در این مورد تصمیم بگیرد.

با شروع تاریکی، امیدوار بودم شرایط و فضای اتاق تغییر کند و امکان استراحت فراهم شود. همان ساعات نخست متوجه خوش خیالی خودم شدم، هر گاه از گفتگوی دو نفره و دیگر موارد آنها کمی فارغ می شدیم، تماسهای تلفنی طولانی با آشنایان جای آنرا می گرفت، تمامی اتفاقات و روایت های شنیده را برای دوستان و خویشان باز تعریف می کردند. هیچ چیز نمی توانست مرا از این فضا دور کند، حل جدول، گشت و گذر در اینترنت، گفتگوی تلفنی و... هم کمکی نکرد.

 

اعتراض و مقاومت

حدود ساعت هشت شب با مسئول بخش وارد گفتگو شدم، نتیجه ای نداشت و تکرار وعدهای قبلی، چاره ای نمانده بود، اعلام نمودم از این ساعت تا زمان تغییر محل اسکان از دریافت دارو، غذا، نوشیدنی و درمان، خودداری خواهم کرد، درخواست اکید که این اقدام به مسئولان مربوطه هم گزارش داده شود. کماکان پنج لیتر اکسیژن می گرفتم، ابتدا تصمیم داشتم آنرا هم قطع کنم اما همان ثانیه های نخست متوجه شدم، اصلاً امکان این کار نیست و بدنم سریعاً وارد بحران می شود، میزان اکسیژنم بسرعت افت می کند، نفسم به شمارش می افتد و سر گیجه آغاز می شود. مدتی بعد، چند تن از مسئولین سراغم آمدند و با توضیح شرایط ناپایدارم، عواقب که می تواند با آن مواجه شد را برایم تشریح کردند با این حال بر تصمیم خودم پای فشردم.

زمان به کندی می گذشت، تشنگی آزارم می داد از خواب هم خبری نبود. اوضاع را برای هم اتاقی هایم توضیح دادم و تاکید نمودم با آنها مشکلی ندارم و مجموعه شرایط این محل با وضعیتی که دارم سازگار نیست و درمانم نیز با مشکل دچار می شود.

کشیک شب تلاش کرد که مرا ترغیب کند تا فردا از اعتصاب غذا و درمان چشم بپوشم تا دکتر بخش شرایطم را تغییر بدهد، نپذیرفتم، واقف بودم که با این وضعیتم خودم را با چالش غیر قابل پیش بینی مواجه کرده ام اما شروع کرده بودم و توقف آن می توانست تاثیر عکس بگذارد، بر ادامه آن اصرار نمودم.

یک سئوال ذهنم را به خود مشغول کرده بود، اگر فردا با پاسخ منفی دکتر مواجه بشوم، چه باید بکنم؟ در این صورت باید بخش را ترک بکنم! نمی دانستم به کجا بروم، از بیمارستان خارج شوم؟ به ICU بازگردم و یا بخش قلب؟ برای بررسی توانم دو بار لوله اکسیژن را کندم و با قدم های شمرده خودم را به راهرو رساندم، کار بسیار مشکلی به نظر می رسید اما قابل اجرا بود. مرا مجدداً به تختم بازگرداندند.

شب برایم به درازای قرنی گذشت. طولانی بودن زمان تاریکی در این موقع سال نیز این حس را تقویت کرده بود. کشیک صبح آمد، پرستارم با خواهش و تمنا می خواست به این اعتصاب خاتمه بدهم، قول میداد که همه کوشش خودش را خواهد کرد تا مشکل حل شود، بجز ادامه اعتراض راهی در آن لحظه برایم قابل تصور نبود. میز کنار تختم پر از دارو و نوشیدنی شده بود، دیدن لیوان پر از آب، تشنگیم را صد چندان می کرد

پرستار جوانی که مسلمان بنظر می رسید و احتمالاً فکر میکرد من هم مسلمان باشم با پرخاش به من یادآور شد که من باید شکر گزار باشم که از مرگ حتمی رهیده ام و هر حداقلی را بپذیرم و اعتصاب مرا خودخواهانه و ناسپاسی از خدا و مسئولین درمانی می دانست. ابتدا تلاش کردم آرام باشم و هیچ واکنشی نداشته باشم اما پس از اینکه داد و فریاد ایشان بالا گرفت و امکانات و اوضاع مردم کشورهای عقب افتاده افریقایی را پیش کشید. از ایشان خواستم صدایش را پایین بیاورد و یادآور شدم که اینجا نه مسجد است نه کلیسا، اینجا بیمارستان است و موعظه کمکی نمی کند، حق من است از امکاناتی بر خوردار شوم که درمانم را سرعت ببخشد نه آنرا بی تاثیر کند. از ایشان خواستم از آنجا که مسئولیتی در رابطه با درمان من ندارد اتاق را ترک کند.

چندین بار سراغ دکتر بخش را گرفتم، هر بار وعده میدادند که بزودی خواهد آمد. حدود ساعت ده سر و کله دکتر پیدا شد، جویای وضعیتم و دلیل اعتراضم شد؛ بطور خلاصه اوضایی که طی چند هفته گذشته پشت سر گذاشته بودم را برایش توضیح دادم و یادآور شدم که روند درمانم بشدت متاثر از شرایط محیط است و خواستار جابجائی خودم شدم. ایشان ضمن تایید نظرم گفت، بدلیل نداشتن جای دیگر در بخش، کمکی نمی تواند بکند. درخواست انتقال به بخش قبلی را نیز رد کرد و با پوزخند کنایه آمیزی پرسید، حالا با این وضعیت می خواهی چکار بکنی؟ گفتم، این مشکل خودم است و برایش راه حل پیدا می کنم.

حین پایین آمدن از تخت لوله اکسیژن را از بینی خارج کردم، کاپشن پوشیدم و کفشم را بپا کردم، با زحمت بسوی در راهی شدم، دکتر که اصلاً انتظار این واکنش من نبود هراسان، پرستاران را بیاری می طلبید که مانع خروجم شوند، دو هم اتاق یاد شده هم با ناسزا گویی مرا بدرقه می کردند! به راهرو رسیدم، نفسم به شدت بشمارش افتاده بود، همه جا سیاه بود و بزحمت بسوی در خروجی گام برمی داشتم.کارکنان بخش همگی دوره ام کرده بودند و سعی در متوقف کردنم داشتم، صورت آنها برایم قابل تشخیص نبود وحرفهایشان را بصورت هیاهو می شنیدم.

به نزدیک خروجی رسیده بودم، به وضوح تلوتلو می خورد. پرستارم با صندلی راهم را سد کرد و خیلی قاطع گفت، بنشین من تورا تا چند دقیقه دیگر منتقل می کنم! صندلی مرا از افتادن قطعی نجات داد، نشستم، تازه متوجه شدم بشدت عرق کرده ام و بدنم بشدت می لرزد. تمامی افراد و اجسام جلوی دیدگانم به پرواز درآمده بودند.

تختم را آوردند، دراز کشیدم، لوله اکسیژن وصل شد و راهی اتاق دیگری شدم، همه شواهد نشان میداد که آنجا از ابتدا خالی بوده! تا مدتها صدای جر و بحث مسئول بخش با پرستارم را می شنیدم، ایشان به اعتراض می گفت، این اطاق برای شرایط اضطراری رزرو شده، پرستار هم پاسخ میداد که شرایط از این اضطرارتر فعلاً وجود ندارد. تا روز آخر، هیچگاه آن دکتر و مسئول بخش سراغ من نیامدند. هیچگاه متوجه اصرار آنها نشدم چون بعداً مطلع شدم که همان موقع حداقل چهار اتاق خالی در بخش بوده، حدس میزدم، بی توجهی به خواست من فقط در اعمال اتوریته مسئولین بوده، شاید هم دلائل دیگر دخیل بوده اند که از آن اطلاعی ندارم!

نزدیک ظهر بود که به اعتصاب دارو، آب وغذا خاتمه دادم. فشار بسیاری را متحمل شدم اما موفق شدم موقعیتم را تغییر دهم.

 

ادامه درمان

روند درمان با دوش صبحگاهی آغاز می شد، فیزیوتراپ با تمرینات بدنی تلاش می کرد بدنم را برای بازگشت به روال عادی فعالیت جسمی آماده کند، نزدیک چهار هفته بود که همدم اصلی من تخت خواب بود و کم کم از اینکه نتوانم از این مونس جدید جدا شوم، دچار وحشت می شدم. به کمک فیزیوتراپ و با زحمت بسیار حدود پنجاه متر راه رفتم، هر چه تلاش می کردم ریتم تنفسم تحت کنترل درآید، موفق نمی شدم، نفس گیری کوتاه و بازدم سریع بدون کمترین توقف هوا در ریه هایم، اکسیژنم تا هشتاد افت می کرد و ضربان قلبم به ۱۵۰ می رسید.

روز بعد، ابتدا مسافت طی شده را به صد متر رساندیم، بعد از رفتن فیزیوتراپ، علی رغم فشاری که متحمل می شدم در هر فرصت راه می افتادم، استراحت کوتاه، حرکت، قرارم را از دست داده بودم و در تلاش بودم با فشار مضاعف، ارگانهایم را فعال کنم.

روز نخست مجموعاً یک کیلومتر و روز دوم دو کیلومتر و روز بعد آنرا به چهار کیلومتر رساندم.

دکتر و فیزیوتراپ مرا از وارد کردن فشار بی حد به بدنم منع می کردند ولی انگیزه بازگشت به زندگی عادی، قرارم را ربوده بود و کم و بیش به فشار حداکثری ادامه می دادم.

 

تراپی

در بخش ICU پس از خارج شدن از بحران و تثبیت نسبی وضعیتم، بارها دکترم خواست که با متخصص روانی گفتگو داشته باشم، پاره ای از گفته ها و حالاتم گواهی بود بر تاثیر گذاشتن شرایط سخت طی شده بر روح و روانم. بنا به تجربه آنها، اکثر کسانیکه دوران سخت و بحرانی در ICU پشت سر گذاشته اند، بدون کمک گرفتن از متخصص روانی موفق به بازگشت به شرایط عادی روحی، روانی نمی شوند. کابوس بخش تفکیک ناپذیر دوران بحرانیم بود، خاطرات و تصاویری که چند دهه بود بدست فراموشی سپرده بودم، دائم پیش چشمم رژه میرفتند. اشباح زیادی در اتاقم در رفت و آمد بودند، یک بار حس کردم یکی از این اشباه کنار تختم ایستاده و دستش را روی شانه ام گذاشته، اگر به روح، ملائک و ماوراطبیعه معتقد بودم، خیال می کردم عزرائیل بسراغم آمده.

پذیرفتم که با دکتر روانشناس یک گفتگو داشته باشم، خانم دکتر با طرح پرسش از گذشته و نیز دوران بستری در ICU کوشید نقبی به وضعیت روح و روانم بزند، پس از پاسخ و توضیحات من، اظهار نمود، طولانی شدن مدت بستریم در بخش ویژه به همراه بحران جسمی باعث شده بسیاری از رخدادهای تراژیک سالهای گذشته که تحت کنترل درآمده بودند در ذهنم فعال شود و شاید تا مدتها این مسائل مرا همراهی کند ولی نظرش این بود که قادرم از این تلاطم های روحی گذر کنم و آنرا پشت سر بگذارم و نیازی به کمک ایشان نیست.

 

خوردن و نوشیدن

از شروع آلودگیم به ویروس کوید، ریتم تغذیه من بشدت از این شرایط تاثیر گرفت. خلاف بسیاری دیگر، حس بویایی و چشایی من کاهش یافته بود ولی همچنان کار می کرد، اشتهایم را کامل از دست داده بودم و بزحمت غذا می خوردم، نداشتن انرژی در تجدید شدن آن نیز نقش داشت. برعکس آب نوشیدنم چند برابر شده بود، دائم احساس تشنگی می کردم، روزانه بیش از شش لیتر آب می نوشیدم، خوشبختانه علی رغم نگرانی پزشگم، کلیه ها خوب کار می کرد و با خطر انباشت شدن آب در ارگانهایم مواجه نشدم. از ابتدای ورود به ICU لوله تامین غذا در معده من نصب شد و تا خارج شدن از قسمت بحرانی بخش، این لوله مرا همراهی می کرد.

 

ملاقات و ارتباطات

بدلیل شیوع کرونا، بیمارستان محدودیت‌هایی را برای ملاقات اعمال کرده بود، روزانه فقط یک نفر ملاقات کننده به مدت یکساعت می توانست با رعایت قوانین سفت و سخت موارد بهداشتی، دیداری با بیمار داشته باشد. همسرم در تمامی مدت حتی وقتی در کما بسر می بردم، جز یکبار که دخترم برای دیدار آمد، تنها بازدید کننده ساعات ملاقات بود، جهت پیشگیری از ابتلای دوستان، درخواست دوستان و آشنیان برای دیدار را رد می کردیم.

همسرم در زمان ملاقات ضمن گفتگو، با کافور و روغن بادام تلخ تمامی بدنم را برای جلوگیری از زخم بستر و سفت شدن عضولاتم، مرا ماساژ می داد، رسیدگی به امور بهداشتی مثل ناخن گرفتن، ریش زدن و چرب کردن دست و پایم از مواردی بودند که بطور مرتب صورت می گرفت. واقف بودم که همسرم در این مدت فشار بسیاری را متحمل شد، علی رغم شرایط بحرانی من که می توانست بهر رخدادی ختم شود، تلاش می نمود که روحیه مرا برای عبور از مشکلات، تقویت کند، مسئولیت آرام نگهداشتن بچه ها و ارتباط با دوستان و رتق و فتق امور خانواده را نیز بعهده داشت.

ارتباطم با دوستان محدود به تلفن و امکان واتساپ و تلگرام بود، البته در یکی دو هفته ای که شرایط سختی داشتم، قادر به استفاده از تلفن هم نبودم بصورتیکه پس از دو هفته که توانستم تلفن را راه بندازم با صدها پیام از سوی دوستان و آشنایان مواجه شدم. از ابتدا بیماری تلاش نمودم که دوستان و رفقایم در جریان وضعیت قرار نگیرند و نگرانی برایشان فراهم نکنم ولی نمی دانم چه شد که اکثر دوستان از موضوع مطلع شدند، بویژه یکی دو هفته شرایط بحرانی، نگرانی زیادی را برای آنها فراهم آورم. بهر جهت دیدار روزانه با همسرم و گفتگو و پیام دوستان در روحیه دادنم برای مواجه با این شرایط سخت کمک شایانی بود که هیچگاه آنرا از خاطر نخواهم برد و همیشه از آن به نیکی یاد خواهم کرد.

 

کادر درمان

در این مدت بیشترین ارتباطم با کادر درمان بود، شاهد کار، مسئولیت سنگین و شکیبایی این بخش از زحمتکشان جامعه بودم، ساعات متمادی، حتی بسیار مواقع زمان خواب و استراحت را نیز در جهت بهبود شرایط بیمار می گذاشتند. بارها در شرایط سخت هر چند می کوشیدند احساسات خودشان را کنترل و یا پنهان کنند، متوجه فشار روحی آنان می شدم با بهتر شدن اوضاع می شد برق شادی را در چشمان و کلامشان به وضوح دید. هیچگاه کار انسانی آنها را فراموش نمی کنم و در برابرشان سر تعظیم فرو می آورم.

 

جانباختگان

همه تلاش مسئولین بر آن بود که از وارد شدن شوک که به تشدید بحران بینجامد، جلوگیری کنند، پنهان نگهداشتن مرگ بیمار از دیگر حاضرین در بخش از جمله این موارد بود با این حال، اولین مورد را در بخش عادی شاهد بودم، اتاق سمت چپم، مردی هفتاد ساله بستری بود، ریه هایش بشدت درگیر شده بود، تنفس کردن برایش بسیار سخت شده بود، نفسش با صداهای عجیبی همراه بود، مرتب ناله می کرد. دکترش قطع امید کرده بود بصورتیکه از انتقال به ICU نیز خودداری کرده بود. یک روز قبل از انتقالم به ICU خانواده ایشان برای دیدار آخرین به ملاقاتش آمده بودند. آخرین کلام برادرش را به یاد دارم، یان همیشه در خاطر ما زنده خواهی بود.

دلیل اصلی آن را نمی دانم، برای طی کردن وقت بود و یا شاید اینگونه سعی می کردم، هوشیاریم را حفظ کنم، تمامی گفتگوها و مکالمات تلفنی را بدقت گوش می کردم.

تازه از کما خارج شده بودم، مسئول بخش مرگ مرد جوانی را تلفنی اعلام می کرد، سن سی و سه سال، ابتلا به کوید ۱۹ که منجر به تخریب شدید ریه ها گردیده، با توجه به نامش، احتمالاً مراکشی بود، ایشان در کما فوت کرده بود.

خانم دکتر در حال گفتگوی تلفنی با خانواده یک بیمار بود، خانم پنجاه و هفت ساله، دوازده هفته بود که در کما بود، به گفته ایشان، بخش عمده ارگانهای او بویژه مغزش از کمبود اکسیژن خسارت فراوان دیده اند و در صورت خارج شدن از کما تا آخر عمر مشکلات جسمی بسیاری خواهد داشت. تصمیم گیری توقف این روند به خانواده ایشان سپرده شده بود، توضیح دکتر نشان از آن داشت که خانواده موافقت کرده اند که پس از دیدار نهایی با این بیمار، دستگاهای کنترل و تامین کننده غذا و اکسیژن ایشان قطع شود.

روز پس از خروج از قسمت بحرانی، تختی روبروی اتاقم متوقف شد، خانم محجبه، ریزنقشی بر روی تخت نشست بود، حدود شصت و پنج ساله بنظر میرسید، دستی برایش تکان دادم، با تکان سر و لبخندی مهربانانه پاسخم را داد. در اتاق سمت راستم اسکان یافت با تثبیت وضعیت ریه هایش از قسمت بحرانی ICU خارج شده بود. شب نخست صدایی از ایشان نشنیدم، روز دوم از حدود ساعت ده شب اوضاع او وخیم شده بود، صدای غیر طبیعی نفس گیریش، رفت و آمد پرستاران و پزشگان کشیک که در تلاش بودند اوضاع را به حالت عادی بازگردانند تا پاسی از شب ادامه یافت. به یکبار سکوت آزار دهنده ای حاکم شد. زمان توضیع دارو از پرستارم جویای حالش شدم، پاسخ مبهمی داد، گفتم تمام کرد؟ سرش را به علامت تایید تکان داد.

 

بازگشت به خانه

دکتر و مسئولین بخش با توجه به روند بهبودیم و شرایط جسمی بدنم که اجازه می داد نود درصد کارم را خودم انجام بدهم، تصمیم گرفتند با ایجاد امکان استفاده از اکسیژن کمکی، ادامه درمانم را در خانه پیگیری کنم.

اول ماه مارس در یک هوای کاملاً بهاری پس از یک اقامت سی و پنج روزه با فراز و نشیب فراوان، بیمارستان را ترک کردم. خیابان، خانه و همه ساختمانها برایم غریب بودند، حتی رنگ همه چیز اطرافم برایم از قبل متفاوت جلوه میکرد، این حالت در روزهای بعدی تغییر کرده به شرایط قبل بازگشت و عادی گردید. حس می کردم، احساسم نسبت به دیگران و رخدادها تغییر کرده، خیلی زود هیجانی می شدم و اشگم روان می شد، کاری که قبلاً به ندرت برایم پیش می آمد و می توانستم آنرا مهار کنم.

کلاً احساس می کردم دو باره زاده شده ام و اکثر پدیده‌های اطرافم را جدید می دیدم.

با بازگشت به خانه، وضعیت تغذیه و خوابم بصورت محسوسی بهبود یافت، و بدون کمک به دارو به میزان کافی می توانستم بخوابم. کاهش بیست درصدی وزنم، بسرعت روند بازگشت را آغاز کرده بود.

برای ترمیم و بهبود ریه ام به چندین ماه درمان و استراحت احتیاج داشتم. همچنان در مواقع حرکت و فعالیت باید حدود دو لیتر اکسیژن می گرفتم.

چند ماه گذشته، دوران سختی را پشت سر گذاشته بودم، خانواده و دوستانم در رنج و درد من شریک بودند و در تمامی مراحل پشتیبان و همراه من بودند، احساس انسانی، ارزشمندی که برای عبور از این شرایط سخت، قوت قلبی بود و مرا یاری رسانده بود.

https://bepish.org/node/6040

 

از این قلم :

 

Share

Comments System WIDGET PACK

ادامه:

آرشیوماهانه

نقل مطالب نوید نو با ذکرمنبع آزاد است

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست