برای آزادی ، دموکراسی ،صلح، استقلال و عدالت اجتماعی                         آزادی زندانیان سیاسی 
نویدنو -  کتاب - رحمان هاتفی  درباره ما -  بایگانی

2021-09-15

نویدنو 24/06/1400         Print Friendly, PDF & Email      چاپ مطلب

 

  • آنچه فهم واقعیت ماجرا را آسان می‌کند، درک این نکته است که منافع بنیادی امپریالیسم آمریکا و سرشت میلیتاریستی آن دولت، حضور نظامی‌اش در سراسر جهان را اجتناب‌ناپذیر می‌کند. وجود پایگاه‌های نظامی متعدد در سراسر جهان موجب می‌شود تا در هر زمان و هر نقطه که لازم بداند بتواند به دشمنان و معارضانش ضربه وارد کند اما چنین امکانی برای حمله مستقیم به خاک ایالات متحده برای رقبا و دشمنان احتمالی‌اش وجود ندارد.

 

 

تسلیم کابل و برنامه‌های ژئوپلیتیک آمریکا

شبگیر حسنی

در اردیبهشت ماه 1357 خورشیدی و به دنبال پیروزی انقلاب ثور حزب دموکراتیک خلق افغانستان قدرت را در کشور به دست گرفت. طبیعتاً در بحبوحۀ جنگ سرد، روی کار آمدن یک دولتِ مردمی نزدیک به اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی، به هیچ‌روی برای امپریالیسمِ آمریکا و هم‌پیمانانش قابل تحمل نبود. از سوی دیگر، بعضی از اقدامات مشکوک از سوی کسانی همچون حفیظ‌اله امین در کنار کم‌تجربگی و برخی اقدامات و سیاست‌های افراطی و نادرست دولتِ برآمده از قیام ثور موجب شد تا در کشوری با بقایای نیرومند مناسبات پیشاسرمایه‌داری، بستر مناسبی برای تحریک و نارضایتی اقشار سنتی کشور فراهم آید.

  آمریکا و هم‌پیمانان منطقه‌ای و جهانی‌اش، نظیر انگلستان، پاکستان و عربستان سعودی و ...، با بهره‌گیری از شرایط به وجود آمده، علاوه بر تحریک نیروهای شدیداً مرتجع کشور علیه دولت، نسبت به سازماندهی، تسلیح، آموزش و پشتیبانی مالی و اطلاعاتی از این گروه‌ها اقدام کردند و آتش جنگ داخلی را در افغانستان شعله‌ور نمودند. 

به رغم تمام دستاوردها و پیشرفت‌های افغانستان در دوران زمامداری حزب دموکراتیک خلق، مداخلات و دسیسه‌های امپریالیسم، نابسامانی اوضاع داخلی و همچنین اوج‌گیری اختلافات درونی دو جناح مختلفِ حزب دموکراتیک خلق افغانستان، موجب تشدید وخامت اوضاع کشور شد. در فروردین ماه 1371 حزب دموکراتیک خلق افغانستان، پس از سال‌ها تلاش و مبارزه برای برقراری یک حکومت ملی و دموکراتیک در کشور، در پی خیانت وطن‌فروشانی نظیر احمدشاه مسعود و عبدالرشید دوستم، شکست خورد و کابل به دست نیروهای «جهادی» افتاد. چندی بعد و در پی بروزاختلافات میان گروه‌های مختلف جهادی، گروه تندرو سُنّی موسوم به طالبان پس از اشغال بخش‌های عمده‌ای از کشور و کنار زدن دولت وقت که گرایش اخوان‌المسلمینی داشت، قدرت را به دست گرفت تا با برپایی «امارت اسلامی»،  احکام شریعت را مطابق درک خود در کشور جاری سازد. 

پس از حملات یازدهم سپتامبر 2001 میلادی در آمریکا، رئیس جمهور وقت آن کشور، جورج بوش، به بهانۀ مخالفت طالبان برای تحویل رهبران گروه القاعده به آمریکا، در اکتبر همان سال دستور حمله به افغانستان را صادر کرد و حدود یک ماه بعد دولت طالبان پس از چند سال کشتار و سرکوب شدید مردم افغانستان و به بار آوردن خرابی‌های بسیار، سقوط کرد. نظامیان آمریکا به همراه متحدان‌شان در ناتو، کشور را اشغال کردند و یک حکومت دست‌نشانده، فاسد و ناکارآمد را در افغانستان روی کار آوردند. پس از حدود بیست سال از اِشغال افغانستان و تداوم جنگ و کشتار در آن کشور، سرانجام آمریکا و متحدانش آخرین بخش‌های نیروهای نظامی خود را در خلال سال‌های 2020-2021 از افغانستان خارج نمودند. 

اما با خروج آخرین نیروهای آمریکایی از افغانستان و پس از سقوط دُمینو وار شهرها و ایالات مختلف، نهایتاً کابل نیز بدون هیچ‌گونه درگیری نظامی به تصرف نیروهای طالبان درآمد. چنین وضعیتی موجب شده تا توسط دو گروه مختلف از تحلیل‌گران دو نظر متفاوت، دربارۀ وقایع اخیر افغانستان ارائه شود: اول راست‌گرایان هوادارِ مداخلات امپریالیستی که مدعی شدند که آنچه تا کنون مانع قدرت‌گیری نیروهای طالب شده بود، همانا حضور نیروهای نظامی ناتو و آمریکا در افغانستان بوده و حتی برخی تا بدان پایه پیش رفته‌اند که زبان به سرزنش دولت بایدن گشوده‌اند که چرا «مردم» افغانستان را تنها رها کرده و به تعهدات کشور در قبال «حمایت از دموکراسی و دفاع از حقوق بشر» پایبند نبوده است. اما دستۀ دیگر از تحلیل‌گران، خروج نظامیان آمریکا از افغانستان و به دست گرفتن قدرت توسط طالبان را به عنوان شکست آمریکا تلقی کرده و هلهله‌کنان این شکست را جشن گرفته‌اند!

واقعیت این است که در نگاه نخست به وقایع اخیر، می‌توان به سادگی سقوط کابل را به عنوان شکست آمریکا و خروج نیروهای نظامی‌اش را چونان یک خیانت به دست‌نشاندگان و کارگزارانش در دولت افغانستان تعبیر نمود. اما نگاهی دقیق‌تر به روند حوادثِ افغانستان و نیز پیوند این وقایع با سایر سیاست‌های منطقه‌ای آمریکا، تصویر دیگری را در پیش چشم می‌گذارد.

قطعات این پازل عبارتند از: چگونگی سقوط رژیم صدام در عراق و استقرار نیروهای آمریکایی در آن کشور، حمله به لیبی و سرنگونی حکومت قذافی؛ تلاش ناکام برای برکناری بشار اسد در سوریه و نهایتا تسلیم افغانستان به طالبان.

آیا باید پذیرفت که ایالات متحد آمریکا و همدستانش در ناتو و متحدان منطقه‌ای آن نظیر عربستان سعودی و اسرائیل، در تمام این اقدامات شکست خورده‌اند؟ آیا خروج نیروهای آمریکایی از سوریه، افغانستان و تا حدودی عراق، را باید همچون نشانه‌ای از شکست نظامی آمریکا تعبیر نمود؟ برای پاسخ به این پرسش‌ها لازم است تا به چند نکته اساسی در این ارتباط اشاره شود: نخست آنکه در تمامی موارد یادشده، تنها به سرنگونی حکومت پیشین بسنده شد اما کماکان حضور نیروهای متعارض و جنگ و کشمکش داخلی و ناامنی در درون کشورها تداوم یافت. دوم اینکه در همۀ نمونه‌های پیش‌گفته، نیروهای امریکایی نه تنها عملاً از بسیاری از نیروهای اپوزیسیون ارتجاعی و بنیادگرا حمایت مالی، تسلیحاتی و سیاسی کردند، بلکه در برخی موارد خود و متحدان منطقه‌ای آن در تأسیس این گونه گروه‌ها مشارکت داشته‌اند که امروزه تصاویر، فیلم‌ها و بعضاً اذعان خود مقامات و مسئولین آمریکایی در این زمینه در دسترس همگان قرار دارد.

آنچه فهم واقعیت ماجرا را آسان می‌کند، درک این نکته است که منافع بنیادی امپریالیسم آمریکا و سرشت میلیتاریستی آن دولت، حضور نظامی‌اش در سراسر جهان را اجتناب‌ناپذیر می‌کند. وجود پایگاه‌های نظامی متعدد در سراسر جهان موجب می‌شود تا در هر زمان و هر نقطه که لازم بداند بتواند به دشمنان و معارضانش ضربه وارد کند اما چنین امکانی برای حمله مستقیم به خاک ایالات متحده برای رقبا و دشمنان احتمالی‌اش وجود ندارد. (هم اکنون نیز که پایگاه‌های آمریکا در افغانستان برچیده شده‌اند، مذاکراتی با دولت‌های پاکستان و ازبکستان در جریان است تا در آن کشورها پایگاه نظامی احداث کند. در این خصوص آنتونی بلینکن و لوید آستین، وزرای خارجه و دفاع آمریکا در روزهای اخیر مذاکراتی با همتایان خود در آسیای میانه انجام داده‌اند.) از سوی دیگر اما، اگرچه امکانات نظامی، اطلاعاتی، مالی و تبلیغاتی به این کشور این توانایی را می‌دهد تا در بسیاری از مواقع بتواند نسبت به تغییر رژیم در کشورهای مختلف جهان  به شیوه‌های گوناگون (از مداخله مستقیم نظامی تا انقلاب‌های رنگین) اقدام نماید، اما نباید این حقیقت را فراموش کرد که  این کشور و متحدانش از منظر نظامی امکان اشغال کامل و مداوم کشورهایی پهناور با جمعیت زیاد را ندارند. جرج فریدمن رییس مرکز پیش‌بینی‌های راهبردی استراتفور (STRATFOR)این مسئله را چنین صورت‌بندی می‌کند: «... ایالات متحد آمریکا توان آن را ندارد که کل منطقه اروآسیا را اشغال کند. به محض اینکه چکمه‌های ما خاک آنجا را لمس کند، ما از لحاظ نفرات در اقلیت قرار خواهیم داشت. ما می‌توانیم یک ارتش را متلاشی کنیم، اما نمی‌توانیم عراق را اشغال کنیم ... ما در وضعیتی قرار نداریم که از لحاظ نظامی همه جا دخالت کنیم، اما قادریم، از قدرت‌هایی که بر ضد هم می‌جنگند، پشتیبانی کنیم تا آنها از این طریق حواس‌شان متوجه خودشان باشد. ما می‌توانیم از آنها از لحاظ سیاسی، مالی، نظامی پشتیبانی کنیم، جنگ‌افزار و مستشاران نظامی بفرستیم و در موردهای استثنایی، آن‌گونه که در ویتنام، عراق و افغانستان عمل کرده‌ایم، با ضربه‌های پیشگیرانه دخالت کنیم. تاکتیک ضربه‌های پیشگیرانه، هدف از پا درآوردن دشمن را تعقیب نمی‌کند، بلکه این هدف را دنبال می‌کند که دشمن را از تعادل خارج کند. ما در هر جنگی چنین کوشیده‌ایم، مثلاً در افغانستان ما القاعده را از تعادل خارج کردیم. مشکلی که ما از دوران جوانی و نادانی‌مان داریم، آن است که ما دشمن را از تعادل خارج می کنیم و به جای آنکه بگوییم «کارمان را خوب انجام دادیم، حالا برگردیم به خانه‌مان»، می گوییم: «این که کار ساده ای بود، بیایید حالا اینجا یک دمکراسی برپا کنیم». این ضعف ذهنی ما بوده که مبتلایَش شده‌ایم. به همین دلیل پاسخ به آن این است که ایالات متحد آمریکا نمی‌تواند در همه جای اروآسیا از لحاظ نظامی مداخله کند. می‌بایست به صورت دست‌چین‌شده و تا حد امکان به ندرت مداخله کرد.» (مصاحبۀ جرج فریدمن، سایت نگرش، ترجمۀ آرش برومند).

در حقیقت این درک نادرست از مسئله که پیروزی نظامی را همچون قرون گذشته لزوماً با اشغال کامل یا الحاق یک کشور همسان می‌انگارد، موجب می‌شود تا بسیاری از تحلیل‌گران خروج نیروهای نظامی را به عنوان شکست سیاست امپریالیستی تلقی نمایند. حال آنکه خروج نیروهای نظامی در بسیاری از مواقع به علت فقدان نیروی کافی برای تداوم حضور یا پایان مأموریت و یا تغییر اولویت‌های سیاسی امپریالیسم (نظیر تمرکز بر مقابله با چین) است. به بیان دیگر قطب‌بندی‌های جدید جهانی و قدرت گیری چین و افزایش نفوذ و اعتبار جهانی آن در کنار تشدید بحران‌های سرمایه‌داری و شکل‌گیری مقاومت‌های جدی در گوشه و کنار جهان علیه امپریالیسم و سیاست‌های نئولیبرالی، موجب شده تا با کاهش توان و اعتبار و نفوذ آمریکا در میان هم پیمانانش مواجه باشیم و در نتیجۀ این روند عمومی، امپریالیسم آمریکا می‌کوشد تا با تلاش برای تبدیل تهدیدات به فرصت و الویت‌بندی اهدافش، منابع محدود و رو به کاهش خود را بر روی اهداف مهم‌تر متمرکز نماید. خروج نیروی نظامی از افغانستان دقیقاً مشابه خروج بخش عمده نظامیان از عراق است که با تقویت داعش توسط آمریکا جبران شد زیرا هدف استقرار و اشغال مداوم نیست و مضافاً این که خروج ناو هواپیمابر نیمیتز از خلیج فارس و اعزام این ناو به همراه ناو روزولت برای مأموریت به دریای چین، نشانه‌ای جدی از تمرکز آمریکا بر مسئله چین است.

همچنین، به رغم اظهاراتی همچون بیانات رئیس‌جمهور پیشین آمریکا، ترامپ، که خواستار کناره‌گیری بایدن به علت پیروزی طالبان شده، که باید آن را در چهارچوب کشمکش‌های درونی بلوک حاکمیت در آمریکا ارزیابی نمود، یادآوری این نکته نیز حائز اهمیت است که برنامه زمان‌بندی برای خروج کامل از افغانستان در دوره ترامپ تدوین شد و از سوی دیگر بسیار پیش‌تر از آن زمان، مذاکرات با طالبان در دوحه - حتی بدون اطلاع و حضور دولت وقت افغانستان - در جریان بود. که این موضوع، مسئله وحدت رویه دولت پنهان را در کنار وجود تعارضات در درون هیئت حاکمه نمایان می‌کند.

ترکِ مقاومتِ مفتضحانه ارتش افغانستان و تسلیم خفت‌بار مجاهدان سابق همچون «شیر هرات» و گریختن ژنرال دوستم و اشرف غنی ... را باید در چهارچوب توافقات انجام شده میان آمریکا و طالبان و دولتمردان افغان درک و تبیین کرد.

در حقیقت پیدایش و عروج نیروهای بنیادگرا و مرتجعی همچون طالبان، داعش، جبهه النصره و ... برخلاف شعارها و حتی برخی اقدامات «ضدآمریکایی»، علاوه بر آن که تأمین کننده مطامع بازیگران منطقه‌ای است، گامی در جهت پیشبرد برنامه‌های ژئوپلیتیک آمریکا نیز محسوب می‌شود و افزون بر این‌ها، این مزیت را نیز ایجاد می‌کند که آمریکا همواره بتواند در مواقع لزوم مداخلات نظامی‌اش را به واسطه حضور این نیروها توجیه نماید و حتی حمایت‌هایی را نیز از سوی برخی نیروهای چپ‌نما و هواداران حقوق بشر جلب نماید.

در این میان اما حضور طالبان در قدرت یک مزیت دیگر نیز از دیدگاه رقابت‌های جهانی برای آمریکا خواهد داشت؛ ایجاد ناآرامی در مرزهای سه کشور چین، روسیه و ایران که می‌تواند موجب لغزش دولتمردان این کشورها و در نتیجه اتخاذ سیاست‌های نادرست- حتی در سطح تقابل نظامی-  در برابر طالبان شود. همچنین یادآوری دیدگاه بیان شده از سوی وب‌سایت نظامی اسرائیل دیفنس، مبنی بر منافع قدرت گرفتن طالبان برای رژیم صهیونیستی بسیار ضروری است. هم‌زمان با برنامه‌ریزی برای همکاری با طالبان در برابر ایران، اتخاذ سیاست‌های جنگ‌افروزانۀ دیگری را نیز از سوی اسرائیل شاهدیم: پس از حملات سایبری و خرابکاری‌های مکرر در تأسیسات هسته‌ای ایران، ترور مسئولان مرتبط با برنامۀ هسته‌ای و نیز نفوذ در ساختارهای امنیتی کشور که به دزدیدن اسناد محرمانه زیادی منجر شد، اکنون دور تازه‌ای از اقدامات و از سنخ دیگری در جریان است: اندیشکدۀ اسرائیلی BESA در مقاله‌ای با عنوان (Dismantle Iran Now)  برای تجزیه کشور ایران، به بایدن توصیه کرد تا نسبت به مسلح کردن اقلیت‌های قومی در کشور اقدام نماید. همچنین، به گزارش وال استریت ژورنال،  اسرائیل به دفعات  کشتی‌های نفتی ایران را که به سوی سوریه عازم بودند، هدف قرار داده است و دولت حسن روحانی نیز به علت امیدهایش به احیای برجام و شاید به علت ترس از هجمۀ تبلیغاتی مخالفانش، این حملات و نیز حملات اسرائیل به نظامیان ایران در سوریه را از چشم افکار عمومی پنهان نگاه داشت و این در حالی بود که بسیاری از مقامات و ژورنالیست‌های اسرائیلی و هواداران‌شان دربارۀ موفقیت‌های نظامی و امنیتی اسرائیل در برابر ایران به تبلیغ و رجزخوانی پرداخته بودند و دولت اسرائیل نیز تلاش می‌کرد تا دولت بایدن را از ادامه مذاکره با ایران برای احیای برجام منصرف سازد.

 در چنین فضایی، خبر حمله به یک کشتی اسرائیلی که به مرگ دو خدمۀ انگلیسی و رومانیایی آن منجر شد، در رسانه‌ها منتشر شد. چندی بعد ادعا شد که این حمله توسط یک پهباد ساخت ایران  انجام گرفته است، و روزنامۀ تایمز اسرائیل به نقل از بنی گانتس وزیر دفاع اسرائیل، فرماندۀ نیروی هوایی سپاه را مسئول صدور فرمان جملۀ پهباد به این کشتی معرفی کرد. سخنگوی پیمان ناتو اعلام کرد که سی کشور عضو پیمان ناتو به مواضع سه عضو این پیمان، آمریکا، بریتانیا و رومانی می‌پیوندند و  حملۀ مرگبار به کشتی مرسر استریت در سواحل دریای عمان را محکوم می‌کنند و همدردی خود را با رومانی و بریتانیا به خاطر قربانیان ابراز می‌دارند. اتحادیۀ اروپا هم این حمله را تأسف‌بار خواند و سه دولت بریتانیا، رومانی و لیبریا طی نامه‌ای از شورای امنیت تقاضا کردند که ایران را به عنوان مهاجم احتمالی به این کشتی محکوم نماید. این در حالی بود که هیچیک از اینان و یا سایر سازمان‌های بین‌المللی نه ترور مسئولان پروژۀ هسته‌ای ایران و نه حمله‌های اسرائیل به نفتکش‌های ایرانی را محکوم نکرده بودند.

به هر روی، سیر حوادث کنونی منطقه نشان می‌دهد که سیاست‌های پیچیده امپریالیستی و اهداف اسرائیل در منطقه، در کنار برخی اقدامات، سخنان و یا سیاست‌های نسنجیده و ماجراجویانه، که حتی ممکن است توسط نفوذی‌های سرویس‌های امنیتی این کشورها تدارک دیده شوند، کاملاً پتانسیل آن را دارند تا آتش یک جنگ منطقه‌ای و نیابتی دیگر را در منطقه شعله‌ور نمایند.

اگر «بزرگترین فریب شیطان این بود که این باور را به وجود آورد که وجود ندارد»، بزرگترین فریب امپریالیسم در زمان کنونی نیز این است که هر نیروی مرتجع  و یا حتی هر اقدام ظاهراً رادیکال ضدآمریکایی ـ اسرائیلی  را در زیر یک پرچم دروغین به عنوان یک نیروی «ضدامپریالیست» جا بزند.

انتشار نخست: دانش و امید، شماره ۷، شهریور ۱۴۰۰

 

 

از این قلم :

 

Share

Comments System WIDGET PACK

ادامه:

آرشیوماهانه

نقل مطالب نوید نو با ذکرمنبع آزاد است

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست