برای آزادی ، دموکراسی ،صلح، استقلال و عدالت اجتماعی                         آزادی زندانیان سیاسی 
نویدنو -  کتاب - رحمان هاتفی  درباره ما -  بایگانی

2021-07-24

نویدنو  02/05/1400         Print Friendly, PDF & Email      چاپ مطلب

 

  • من رانندگان تاکسی را آشنا ترین غریبه ها میدانم و برای اینکه اجازه ندهم مرگ قابل پیشگیری غریبه ها را برایم عادی سازی کنند، خاطراتم با این غریبه های دوست داشتنی را مرور میکنم تا بگویم هیچکس غریبه نیست  ،هیچکس عدد نیست، جان برای همه شیرین ومرگ برای همه ترسناک است و هر غریبه ای چون ما عشق ها، آرزوها، پیوند ها و عزیزانی دارد.

 

 

مطلب دریافتی

یاد رانندگان تاکسی قربانی کرونا گرامی باد

مشیری

در خبر ها آمده بود طبق اعلام اتحادیه تاکسیرانی تهران از ابتدای همه گیری کرونا تا کنون ۷۰۰ راننده تاکسی بدلیل ابتلا باین بیماری جان خود را از دست داده‌اند
روزانه خبر مرگ دهها و گاه صدهانفر از هموطنان را نیز از رسانه ها می شنوم اما مدتهاست عدد های مرگ راچنان عادی سازی کرده‌اند که این خبر ها دیگر برایم تکان دهنده نبوده اند؛ تا اینکه خبر هولناک مرگ رانندگان را شنیدم  نمیدانم چرا این خبر عاطفه ام راشرمسار کرد ودو باره مرا به عمق فاجعه برد؛
شاید باین دلیل که سالها حداقل روزی سه بار مهمانشان بوده ام، به سخنانشا ن گوش داده ام و آنها هم حرف های مرا شنیده اند، سر به سرم گذاشته اند، برایم جوک تعریف کرده اند ،مرا گاه پیر مرد وگاه  «جوون» و یا رفیق خطاب کرده اند هر دو از ترافیک، گرماوگرانی نالیده ایم، بحث های سیاسی داغ داشته ایم، از شنیدن آهنگهای عباس قادری، جواد یساری و آغاسی تا هایده و معین و شجریان لذت برده ایم. 

گاه در زمانی بسیار کوتاه چنان خودمانی شده‌ایم که فحش های رکیک نثار ناکسان کرده ایم و کم نبوده اند مواردی که اگر شانس نشستن در صندلی جلو را داشته ام سفره های دلمان را بی محابا به روی هم گشوده ایم.
من هنوز باین راز می اندیشم که چگونه در زمانی کم، کمتر یا بیشتر از یکساعت  دو انسان بیگانه می توانند به چنین اعتماد وصمیمیتی برسند.

من رانندگان تاکسی را آشنا ترین غریبه ها میدانم و برای اینکه اجازه ندهم مرگ قابل پیشگیری غریبه ها را برایم عادی سازی کنند، خاطراتم با این غریبه های دوست داشتنی را مرور میکنم تا بگویم هیچکس غریبه نیست  ،هیچکس عدد نیست، جان برای همه شیرین ومرگ برای همه ترسناک است و هر غریبه ای چون ما عشق ها، آرزوها، پیوند ها و عزیزانی دارد.
اجازه ندهیم مرگ را عادی سازی کنند.

شاید عباس آقا یکی از این ۷۰۰ نفر است تنومند و خوش مشرب در مسیر تجریش ـ صادقیه، چند بار مسافرش شدم راه که می‌افتاد برای اینکه فضای سکوت را بشکند، می گفت:

" خوب همه می‌دونن که میریم انقلاب کسی عوضی سوار نشده باشه وچون مقصد مسافر ها صادقیه بود منتظر واکنش ها می شد و بعد همه را روانکاوی می کرد، تو عجولی، تو خود داری، تو با ظرفیتی، تو با گذشتی، تو کمی تند خویی و۰۰۰"

عباس آقا گاهی تخمه کدو هم می‌شکست یکبار که کنارش نشسته بودم تعارفم کرد وبعد در گوشی به من گفت:

" این تخمه ها را زنم بو داده ، می خواد موقعی هم که تو ماشینم بوش تو دماغم باشه."

شاید  اکنون همسر عباس آقا به یاد روز هایی که تخمه بو می داد اشک می ریزد

شاید یکی از آن ۷۰۰ نفر آن راننده مسیر انقلاب امام حسین باشد، مردی تقریبا ۵۰ ساله لاغر اندام با موهایی بلند و یکدست سفید ،چند دقیقه ای از حرکت نگذشته بود که گفت یه سئوال می پرسم هر کی جوابد داد نصف کرایه مهمون من وبعد پرسید چه کسی می‌تونه سه شخصیت سرشناس طالقان را نا م ببرد ؟ همه مسافران به  آیت اله طالقانی اشاره کردند جوانی که کنار من نشسته بود از جلال آل احمد هم نام برد راننده خیلی عشق کرد سرش را به سمت جوان چرخاند و گفت رسیدیم یادم بنداز یک سوم کرایه را ازت نگیرم و بعد توضیح داد اصالتا طالقانی است وکمی هم راجع به تاریخ طالقان توضیح داد. من پرسیدم خوب خودت بگو نفر سوم کیه خنده‌ای کرد و گفت تو خیلی زرنگی میخوای یاد بگیری دفعه بعد که سوار شدی نصف کرایه را ندی.

شاید اکنون این راننده با صفا به همشهری های فرهیخته اش پیوسته باشد.

شاید یکی از آن ۷۰۰ نفر آن راننده مسیر کرج _ تهران باشد که وقتی به آخر خط رسیدیم و دید سرگشته و مضطرب جیب هایم را می گردم گفت چیه؟ پول ها تو گم کردی وبعد برای اینکه بمن آرامش بده با پنجه  بزرگش به پشتم زد وگفت پیش میاد داداش برو.
من اسمش را پرسیدم با خنده جواب داد «بی ستاره»و در حالیکه به سمت ماشینش می رفت گفت بیا کارت دارم مقابلش که رسیدم مسافر هاش تکمیل بودن  با سرعت اسکناسی را در جیب پیراهنم گذاشت و گفت:

"باید تا یه جایی برسی."

غافلگیر شدم تا بخود آمدم تاکسی رفته بود حتی فرصت بخاطر سپردن شماره ماشین را هم پیدا نکردم و دیگر هرگز اورا ندیدم با اینکه سال ها از این واقعه گذشته چهره صمیمی  این لوطی بی ستاره را هنوز بخاطر دارم.

     خدمت بدون چشم داشت ویژگی انسان های بزرگ است امیدوارم این مرد بزرگ به ستاره ها نپیو سته باشد.

مسافر ها همه بین راه پیاده شده بودند راننده جوان به من گفت سیگاری نیستی؟ گفتم چرا هستم خوشحال شد پاکت سیگارش را بطرفم گرفت، سیگار خودم را نشانش دادم و گفتم من باین عادت دارم، فندک زد، آهنگی از معین گذاشت و همراه خواننده شروع به خواندن کرد بیشتر از سی سال نداشت خوش سیما وبقول جوونا خوش استایل بود از حرکاتش، صدایش، چهره‌اش و حتی نحوه رانندگی اش می شد رضایت و عشق به زندگی را دید، گفتم خوبه که اینقدر شادی، صدای پخش را کمتر کرد و گفت:

" عمو من خیلی خوشبختم، زنم فرشته است، چهار ساله ازدواج کردم همون سال اول خدا یه دختر بهمون داد و پشت بندش هم صاحب یه پسر شدیم، پدر زنم کمکمون کرد، یه واحد هفتاد متری تو تهرانسر خریدیم این تاکسی ام از ارث خدا بیامرز بابام خریدم ، همه چیز دارم سلامتی توپ، خونه و خونواده توپ، در کنار کار تو این خط سرویس مدرسه هم هستم ، چون اجاره نمی دم می رسونم ،عکس بچه هایش را نشانم داد به عشق اینا میام بیرون به عشق اینا میرم خونه روزی صد بار این عکسو نگاه می کنم.
این اخرین سرویسمه الان که رسیدیم ایستگاه اولین کاری که میکنم درآمد امروزمو می‌شمارم، سهم تنقلات بچه ها محفوظه، هیچوقت دست خالی خونه نمی رم ،سهم سیگار خودم وبنزین ماشین هم جداس، هر چی بمونه مال خانمه، لامصب خدای برنامه ریزیه، هم میخره، هم مهمونی میده، پس انداز هم می کنه، خیلی دوسش دارم یه جورایی عاشقشم."

به ایستگاه رسیده بودیم، خدا حافظی کردیم، دوست داشتم این مرد خوشبخت را بیشتر نگاه کنم، روی نیمکت ایستگاه نشستم مشغول تقسیم پولهاش بود. چند دقیقه بیشتر طول نکشید، به سمت شیر آب رفت، سرش را زیر شیرگرفت وبالا تنه اش را خیس کرد ، با خودم گفتم این جایزه حقته نوش جانت مرد خوشبخت.
این دیگر خیلی ظلم است تصور اینکه این شعله عشق و زندگی خاموش شده باشد ،تنقلاتی به خانه نرود، زنی منتظر  مردی عاشق نباشد، و مردی خوشبخت سرش را به خنکای آب نسپارد بقدری سخت است که مغز من آنرا پس میزند و به جایش می خواهم باور کنم، اگر این مرد پر شور کرونا هم گرفته باشد حتما درس خوبی باین بیماری داده است.

شاید راننده ای که دغدغه جهاز دخترش را  داشت هیچگاه فرصت دیدن برق شادی در چشمان دخترش را نیافته باشد
این راننده که در مسیر توپخانه کار میکرد به دلیل
دیابت پیش رفته، وسط راه کنار زد تا انسولینش را تزریق کند، می گفت:

" بعضی وقتا گیر نمیاد باید چند تا داروخونه سر بزنم اگه پیدا نکنم  باید شب جلو داروخانه سیزده آبان یا هلال احمر بخوابم تا زود نوبتم بشه و بتونم خوب کار کنم. این یخچال لا مصب اینقدر هی گرون میشه شده حکایت از اون بدو، از من بدو، تامن پول کنار می‌ذارم اون گرون شده وچون اون گرون شده من دو باره می رم سر خط."


نمی دانم ایا کرونا اجازه تکمیل جهاز را باین پدر داده است، اما میدانم هلال احمر از کم شدن مراجعینش حتما خوشحال است!

جوان بود خیلی شیک و خوش پوش با یک عینک آفتابی که خوب به صورتش نشسته بود، بر روی تیشرت سفیدش کلمه انگلیسی ,«no» نه چندان بزرگ حک شده بود، از ترمینال بیهقی سوار شدم وصندلی جلو نشستم ،کمی که از میدان آرژانتین رد شدیم یک موتور سوار بد جوری پیچید جلوش زد روی ترمز موتور میلیمتری رد شد پشت سرشم  نگاه نکرد. راننده گفت: «ای گوساله »وبعد نگاهی به من کرد و گفت «می بینی اغا» من که منتظر بودم سر صحبت را باز کنم. پرسیدم:

 "جوون نه به چی؟"

 بلافاصله متوجه منظورم شد. لبخندی زد و با،حرارت و لحنی که کمی بلند به نظر می‌رسید، گفت:

" نه به همه کس ،نه به همه چیز، نه باین  موتور سوار، نه باین زندگی، نه باین مملکت، نه به دروغ وفریب، نه به نامردی، نه به خیانت." 

بعد با لحنی آرامتر گفت: "بازم بگم؟"

 من دنبال جواب بودم که صدای زنانه ای را از صندلی عقب شنیدم : "نه به ظلم نه به زور ، نه به خود خواهی ،نه به جهل ، نه به خرافات، و مردی هم که سمت راست خانم نشسته بود با لهجه ترکی  گفت «نه به مردم فریبی، نه به چپاول و غارت »

راننده که فضا را بسیار جدی دید،گفت: " بله همه اینا درسته اما واقعیت اینه که این تیشرتو خودم نخریدم این کادو دوست دخترمه وقتی که ازش پرسیدم این no یعنی چی گفت  یعنی«no به هر کس دیگر جز من"

 همه خندیدند مدتی سکوت برقرار شد نزدیکی های مقصد بودیم که راننده گفت:  
بخواید «نه» های شما بیشتر از نه دوست دخترم بهم چسبید، من هم گفتم ای کلک نکنه میخوای راه باز کنی که زیر قولت بزنی و  دوباره همه خندیدن.

امیدوارم این جوان به کرونا «نه» گفته باشد.

عجله داشتم باید به نوبت دکتر می رسیدم دستم را بلند کردم و گفتم دربست، تاکسی ایستاد قبل از سوار شدن گفتم میرم فاطمی چند میگیری؟ پیر مردی با صدایی نحیف گفت نترس زیاد نمی گیرم سوار شو. سوارشدم نگاهی به راننده انداختم خیلی پیر بود قامتش روی فرمان خم شده بود، دستانش. به وضوح می لرزید ،سمعک داشت  دقایقی لغات را در ذهنم جا بجا کردم تا با جمله ای که برخورنده نباشد باو بگویم کاری که انجام می دهد با سن و سالش تناسب ندارد.
بالاخره گفتم پدر جان در این هوای گرم رانندگی برایت سخت نیست ،بریده بریده جوابم را داد من تو ماشین بزرگ شدم پدرم از اون کامیون های ماک قدیمی داشت از پانزده سالگی شاگردش بودم خونه مون صالح آباد همدان بود. با پدرم همه جای ایرانو رفتم
۲۲ ساله بودم پدرم تقریبا جوون از دنیا رفت سرتو درد میارم کامیونه قراضه شده بود بیشتر از ده سال نتونستم روش کار کنم بعد یکی از اون بنز های سواری گازوئیلی دست دوم خریدم از اون مشکیا لابد تو هم دیدی گفتم بله هم در مسیر کرج-تهران وهم مسیر شمال  سوار شدم سرفه ای کرد بطری آبی را از کشو در ماشین بیرون آورد باارزشی که دستهاش داشت به سختی توانست کمی از آن بنوشد دنباله حرف مرا گرفت وگفت آفرین آره از همونا تو مسیر همدان تهران کار می کردم بعد که اونام جمع شد قسطی پیکان دادن و بعدشم سمند بیست سالی میشه اومدیم تهران احساس کردم حافظه خوبی دارد حرف زدن را هم دوست دارد اما دهانش خشک شده و خسته است.
برای اینکه استراحتی باو داده باشم خاطراتی از دوران نوجوانی را که به همدان رفته بودم نقل کردم خوب گوش می داد و در مواردی حرف های من را تکمیل می کرد چیزی به پایان سفر نمانده بود ومن هنوز جواب سوالم را نگرفته بودم وچون تا حدودی خودمانی شده بودیم گفتم پدر حالا موقع استراحت شماست خدای نکرده ممکنه تصادف کنی بچه هایت باید از شما مراقبت کنند. پیر مرد لحن صدایش تغییر کرد با حالتی که شبیه به بغض بود گفت:

" دیر به فکر بیمه افتادم تاکسیرانی هم کوتاهی کرد باید ما را اجبار میکردن بیمه کنیم. هر چه بود گذشت با چهارده سال بیمه بازنشسته شدم حقوقم کفاف پنج روز را هم نمی‌دهد. به مدت هفت سال نصف درآمدم را صرف شهریه دانشگاه آزاد بچه هایم کردم با این امید که پسرانم چون من و پدر بزرگشان این شغل طاقت فرسا را نداشته باشند .و دخترانم چون مادرشان در کنج خانه نپوسند."

 اشکش را دیدم زمانی که گفت دو دختر ویک پسر فوق لیسانس بیکار در خانه دارد و با وجود آنکه پسرش اصرار دارد به جای او با تاکسی کار کند اما او قسم  خورده است هرگز اجازه این کار را ندهد. رانندگی کاریه که آدمو وابسته می‌کنه یه جورایی  اعتیاد آوره  نمی خوام پسرم راه من و پدر بزرگشو بره آنقدر می رونم تا همین جا پشت فرمون بمیرم.

این بار اشکش را پنهان نکرد آستینش را به چشم هایش مالید به مقصد رسیده بودیم نفس عمیقی کشیدم تا جلو بغضم را بگیرم هر کاری کردم مبلغ کرایه را نگفت خودم حدسی زدم و پول را روی داشبورد. گذاشتم حین باز کردن در پرسیدم پدر جان راستی چند سالته گفت:

"اگر راستشو بگم، تعجب میکنی ۶۷ سال. پیاده شدم دستی تکان دادم جواب داد. حرکت کرد با نگاه تعقیبش کردم تا اینکه پیر مرد خم شده روی فرمان در ترافیک خیابان گم شد
او آرزوی مردن پشت فرمان داشت 
کرونا شاید ارزوی او را هم گرفته باشه

این خاطرات را به یاد آوردم تا ادای احترامی به زحمت‌کشان راننده کرده باشم.این قشر خاطره ساز فقط مسافر جابجا نمی کنند آنها بعنوان یک رسانه جمعی خبر هم جابجا می کنند

جریان های جاری در اعماق شهر را به سطح می آورند
در روایت هایشان می توان رنجها، شادیها، امید ها، علایق ونفرت های اکثریت مردم را دید. بهمین دلیل همیشه هستند همه جا هستند، با ما هستند وچون چنین است به یادمان می آورند نه فقط مرگ آنها مرگ هیچ انسانی مرگ عدد نیست مرگ جان های شیفته است، پدر است، همسر است، پسر است، فامیل و دوست و ماتم است که خانواده ها وکل جامعه را برای سالها درگیر خود می کند. از این رو عاجل ترین وظیفه هر انسان شرافتمندی باید تلاش برای رسیدن روزی باشد  که مسببین مرگ این انسان های بیگناه وشریف پاسخگوی اعمالشان شوند

یاد رانندگان قربانی کرونا گرامی باد.

 

از این قلم :

 

Share

Comments System WIDGET PACK

ادامه:

آرشیوماهانه

نقل مطالب نوید نو با ذکرمنبع آزاد است

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست