برای آزادی ، دموکراسی ،صلح، استقلال و عدالت اجتماعی                         آزادی زندانیان سیاسی 
نویدنو -  کتاب - رحمان هاتفی  درباره ما -  بایگانی

2021-02-23

نویدنو05/12/1399           Print Friendly, PDF & Email      چاپ مطلب

 

  • حسین فکری را اهالی فوتبال نسل دهه های پیش از انقلاب به خوبی به یاد دارند.

    حسین فکری متولد 24 اسفند 1302 تهران است.  فوتبال را از زمین خاکی محله شان که به تیردو قلو معروف بود شروع کرد و در تداوم ورزش مورد علاقه اش، سر از باشگاه دارائی و شاهین تهران درآورد و بعدها تلاش کرد تا باشگاه تهران جوان را بنیاد نهد.

 

 

از ماهنامه ارژنگ شماره 15 بهمن 1399


 

وقتی شنیدم «دیه گو مارادونا» فوتبالیست نامدارآرژانتینی، ستاره دوست داشتنی وبی نظیر فوتبال جهان، دوست و رفیق با وفای فیدل کاسترو درگذشت، عمیقا غمگین شدم. راستش چرایش را خودم هم نمیدانم، زیرا تا یادم می آید، هیچ وقت با فوتبال میانه خوبی نداشته ام. ازهمان دوران خردسالی که از کله سحر تا بوق سگ پا برهنه و لخت و پتی، توی کوچه ها می دویدیم وبازی می کردیم، وبیشتر بچه های محله مان درجوادیه راه آهن تهران، با پای برهنه و بدون هیچ پاپوشی به دنبال یک چیزگِرد و قلمبۀ کج و کوله ای بنام «توپ» که ازتکه پارۀ پارچه های پاره پوره وبدرد نخوردرست کرده بودند وهیچ شباهتی هم به توپ نداشت، درزمین خاکی بین ده متری دوم و پادگان قلعه مرغی، می دویدند وبه اصطلاح فوتبال بازی می کردند، من عاشق کشتی بودم و بیشتر وقت ها هم، با چند تن ازهمان بچه های هم سن و سال خودم درحال کشتی گرفتن بودم .

من درهمه عمرم فقط یک بار فوتبال بازی کرده ام، آن یک بارهم، با ضربه شوت جانانه یکی ازیاران جوان وقوی هیکل «نلسون ماندلا» رهبرنامدارضد آپارتاید آفریقای جنوبی، چنان بلائی به سرم آمد که با خودم عهد کردم تا آخرعمر، عطای فوتبال را به لقایش ببخشم.

ماجرایش طولانی است... شاید درزمانی دیگر، فرصتی برای بیانش یافتم ... بگذریم.

   خبرگزاری ها گزارش داده اند که دیگومارادونا هم رفت. یکی ازدوستانم، فیلمی برایم فرستاده است که مارادونا را نشان می دهد درزمین فوتبال تیم بایرن مونیخ آلمان. سال 1989 است. مارادونا به همراه تیم ناپولی ایتالیا به مصاف تیم قدر قدرت بایرن مونیخ آلمان آمده است. هنوزبازی شروع نشده است که از بلندگوهای استادیوم طنین ترانه «  Live is Life» (زندگی، زندگی است) ازگروه اتریشی  OPUSپخش می شود.

تماشاگران آلمانی استادیوم را روی سرشان گذاشته اند. مارادونا کوچک مرد بزرگ فوتبال آرژانتین، چون گلادیاتوری شکست ناپذیروارد میدان می شود، نگاهی به دور تا دور میدان می اندازد و بی خیال هیاهو و عربده های گوشخراش هواداران تیم آلمان، با ریتم ترانه «زندگی زندگی است» با چنان شورو شوق وصف ناپذیری می رقصد و خود را گرم می کند که همه استادیوم، یک چشم می شود وبا حیرت حرکات موزون او را نظاره می کند.

من مفتونِ رقصِ میدانِ مارادونا بودم و به سیر وسرگذشت او می اندیشیدم که ناگهان صدای زنگ تلفن بلند شد. یکی ازدوستان قدیمی است. دوستی که عاشق فوتبال است. عاشق که نه، دیوانه فوتبال...

 دوستِ فوتبال دوستم، با شنیدن صدای گرفته ام، حال و روزم را حدس می زند، وقتی به او می گویم، درفکردیه گو مارادونا بودم که زنگ زدی، کمی مکث می کند و می گوید :

- « تو که با فوتبال میانه ای نداشتی، چطورشد حالا...»

با همان صدای بغض کرده می گویم :

- « خوب دیگه از روی ساده گی ...گاهی پیش میاد...»

انگارکه چیزی به یادش آمده باشد، بلافاصله می پرسد :

- « ببینم، راستی، توآقای فِکری را می شناختی؟ »

با بی تفاوتی می گویم :

- « نه! ... فکری دیگه کیه؟»

- « با دلخوری می گوید :

- « بابا جان، حسین فکری دیگه... رفیق خودمون!»

می گویم :

- « نه! گفتم که نمی شناسم ...»

با همان صدای  گله مند، اما ناباورانه می گوید :

- « اِ اِ اِ... چطور نمی شناسی؟ حسین فکری... باشگاه تهران جوان...مربی فوتبال... ازرفقای ...»

من که ازمیان فوتبالیست های ایران، بیشترازهمه، با نام «پرویز قلیچ خانی»، به خاطر زندانی شدنش در زمان شاه و ماجرای آمدنش به تلویزیون و«همایون بهزادی» به خاطر شایعه ساواکی بودنش که البته خودم هم اورا در زندان قزل قلعه به همراه بازجوی ام «تهرانی» وچند تن دیگرازچند دوستان بازجویش دیده بودم، آشنا بودم، می گویم :

- «نه... نمی شناسم!»

مثل همیشه، تند تند و با صدائی که هیجان دارد، با لهجه شیرین اصفهانی می گوید :

- «چطور نمی شناسیش؟  حالا که اینطوره، بذارخاطره ای از این مرد بزرگ فوتبال ایران و مربی فراموش نشدنی برات بگم. خاطره ای از«حسین آقا» ی خودمان.

و ادامه می دهد و می گوید :

 -«میدانی، من با او چند ماهی درزندان اوین دراتاقی دربسته با سی وچند نفردیگرهم بند بودیم. او می دانست که من عاشق فوتبالم. گاهی یک چیزهائی راجع به فوتبال از او می پرسیدم، آخه اون همه زندگیش را درراه فوتبال و تربیت فوتبالیست های خوب صرف کرده بود. وقتی من از فوتبال و بازی هائی که او در سازماندهی و مربیگری آن نقش داشت حرف میزدم، چشم هایش را می بست و انگار همه چیز را فراموش می کرد. دریکی از همان روزها، سالش دقیق یادم نیست، بازی پرسپولیس و استقلال بود، استقلال با گلی که مظلومی زد، بازی را یک بر صفر برد. آن روز، برای دیدن آن بازی، بیش ازصد هزار نفر به استادیوم رفته بودند و تا کنار زمین بازی تماشاچی بود.

ما زندانی ها هم داشتیم ازتلویزیون بند، بازی را تماشا می کردیم.

گمان کنم روزشنبه بود، بعد از پایان بازی، «حسین آقا» را  بردند برای بازجویی، وقتی، برگشت کاملا معلوم بود که «آقایان» حسابی خدمت اش رسیده اند. «حسین آقا» با همان لبخند مخصوص اش می گفت، بازجو او را میزده که چرا برای نماز جمعه با این همه تبلیغ جمعیت کم میاد ولی برای دیدن بازی پرسپولیس واستقلال این همه تماشاچی؟.

«حسین آقا»، می خندید و می گفت فکر می کنم این بازجوی مادر قحبه ازآن «تاجی» ها بود!»

یادش بخیر .چند ماهی بردندش گوهردشت. وقتی برگشت، در هم کوبیده وداغان بود، الان حالش را ندارم. بعدا داستان هایی از او برایت می نویسم. یاحق».

قبل ازاینکه او فرصت کند و تلفن را قطع کند می گویم :

- « چه خاطره زیبائی. راستی چرا این ها را نمی نویسی؟ لطفن تا فراموش نکردی و ریق رحمت را سرنکشیدی، خاطراتی ازاین دست را بریز روی کاغذ. حیف است که به «لقا الله» بپیوندی و همه این ها را با خودت ببری اون دنیا!»

نمی دانم چرا او امروز اینقدر بی حوصله است وچندان دل و دماغ حرف زدن ندارد، خیلی کوتاه می گوید :    

-«باشه... چشم!» و تلفن را قطع می کند.

   صحبت مان که قطع می شود، درذهنم، تصویر «دیه گو مارادونا» و «حسین آقا فکری» با هم مخلوط شده اند. نمی توانم ازهم جدایشان کنم. انگاریک جورهائی درهم تنیده اند...حسین آقا دیه گو... مارا دونا فکری. .. چقدرشبیه هم شده اند این دو آدمی که دو زندگی بکلی متفاوت داشته و دردو قاره متفاوت زیسته اند.

آنچه که دوست اصفهانیم درباره حسین آقا فکری، نقل کرده را برای سه تن از دوستانی که همزمان با «حسین آقا» در زندان جمهوری اسلامی بوده اند می فرستم.

یکی از آن ها بلافاصله برایم می نویسد :

- « یادش گرامی. مدت کوتاهی باهاش بودم. برای مدت 15 دقیقه هواخوری در روز هم تیم بندی می کرد، او در همین 15 دقیقه ها، چه تلاش هایی کرد که از «فریبرزصالحی»، شوت زن خوبی بسازه!، ولی اغلب اوقات، این دمپایی فریبرزبود که به جای توپ هوا می رفت ... یاد هر دو ماندگار...»

    دیگرچیزی نمی بینم. چشمانم را می بندم و به سال های گذشتۀ دورمی روم. به آن سال های نفس گیرِ کار و پیکار، به روزگاری که همراهِ با کاروانِ جان هایِ شیفته ای چون ابوالحسن خطیب، فریبرز صالحی، سیامک قلمبر، رحیم شیخ زاده، فرزاد دادگر و بسیارانی دیگر، درصف کاروان نوشندگان آفتاب رهسپار بودیم و چشمانِ عسلیِ و مملو ازمهرِ فریبرزصالحی، گرما بخش دل و جانمان بود.

«یاد هردو ماندگار... یاد هر دو ماندگار... یاد...» چشمانم می سوزد، انگار در دلم آتش روشن کرده اند. به سختی می توانم نفس بکشم. ازجا برمی خیزم و پنجره اطاق را تا آخر بازمی کنم. باد سردی به درون اطاق هجوم می آورد. بدنم مورمورمی شود. برمی گردم و روی صندلی ولو می شوم، یادِ چشمانِ عسلی رنگ فریبرز و شرم و حُجب نهفته درآن ها، رهایم نمی کند. تمام روزها و سال های آن روزگارِ ناب رفاقت، چون پرده سینما از مقابل چشمانِ دلم عبور می کند...

احساس می کنم که به این «حسین آقا» خیلی نزدیکم. انگار هزار سال است که او را می شناسم. افسوس می خورم که چرا تا به حال از حسین آقا و فوتبال دور بوده ام. و چرا با این سردارسربلند میدان توب و شوت و گل، ازنزدیک آشنا نبوده ام. می کوشم تا با مراجعه به کسانی که ازنزدیک با او آشنا بوده اند، تا آنجا که مقدوراست، شناسنامه ورزشی و سیاسی او را حتی اگر شده بسیارکوتاه، ثبت و ضبط کنم.

   حسین فکری در سال های پرتلاطم جنبش ملی شدن صنعت نفت در ایران، سرنوشتش را به سرنوشت  حزب توده ایران گره می زند. به دلائلی هیچ وقت فعالیت اش در حزب بروز بیرونی پیدا نمی کند، اما ارتباط اش با حزب را تا پنج شش سالی پس از کودتای امریکائی انگلیسی 28 مرداد ماه 1332 حفظ می کند. او پس از دستگیری و اعدام چند گروه از افسران سازمان نظامی حزب توده ایران مدتی در سایه می ماند و بعد ها که به اصطلاح آبها ازآسیاب می افتند باردیگر به صحنه می آید و این بار همه نیرویش را در راه ورزش و بازی فوتبال بکار می گیرد.

   حسین فکری را اهالی فوتبال نسل دهه های پیش از انقلاب به خوبی به یاد دارند.

حسین فکری متولد 24 اسفند 1302 تهران است.  فوتبال را از زمین خاکی محله شان که به تیردو قلو معروف بود شروع کرد و در تداوم ورزش مورد علاقه اش، سر از باشگاه دارائی و شاهین تهران درآورد و بعدها تلاش کرد تا باشگاه تهران جوان را بنیاد نهد.

اوابتدا دردبستان اشراف و سپس دبیرستان علمیه به رشته های ورزش روی آورد و به مرور به مسابقات ورزشی علاقمند شد. نخستین اقدام آقا فکری، تاسیس یک کلوپ ورزش با نام  «تهران جوان» بود که آن را درسال 1318 و در یک واحد زیر زمینی اجاره ای درخیابان ایران، دایر کرد. در آن زمان ازآنجا که او هنوز یک نوجوان شانزده ساله بود، نتوانست مجوزی برای فعالیت باشگاهش دریافت کند، از این رو، جوازِ آن باشگاه را بنام  پدرش، مصطفی فکری گرفت.

او سال ها به عنوان مربی و مدیر باشگاه تهران جوان به تربیت جوانان زیادی همت گماشت و بازیگران شایسته ای را به جامعه فوتبال ایران تحویل داد.

حسین فکری که لیسانس ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران دریافت کرده بود، علاوه  بر مؤسس و مربی باشگاه تهران جوان، دبیر کانون باشگاه های ایران، مدیر تیم ملی فوتبال، دبیر فدراسیون فوتبال، و رئيس انجمن فوتبال آموزشگاه های ایران بود و بعد از انقلاب نیز مدیریت موقت سازمان تربیت بدنی و ورزشگاه ازادی را به عهده گرفت.

حسین فکری درسال‌های 1328 تا 1331 لباس تیم ملی را به تن داشت. او دردوره ‌های مختلف مربیگری بیش از20 تیم فوتبال ازجمله : تیم ملی، تیم تهران، تیم باشگاه‌ های بزرگی چون دارائی، پرسپولیس، عقاب، تهران جوان، تراکتورسازی تبریز و ابومسلم مشهد را به عهده داشت. او در سال 1349 همزمان، سرمربی تیم های پرسپولیس و عقاب بود

دردهه چهل شمسی زمانی که ریاست فدراسیون فوتبال ایران با سرگرد سرودی بود، حسین فکری به عنوان سرمربی تیم ملی ایران انتخاب گردید و به مدت 5 سال در این سمت باقی ماند. دراین زمان اولین و مهم ترین کار حسین فکری آماده سازی تیم ملی ایران در مسابقات گروهی برای انتخابی بازی های المپیک تابستانی سال ۱۹۶۴ توکیو بود. 

تیم ملی ایران در این گروه، می بایستی با کشورهای پاکستان و عراق و هندوستان مقابله نماید تا جواز ورود به بازی های المپیک توکیو را به دست آورد.

در اولین دورمسابقه، تیم ایران مقابل تیم پاکستان قرار گرفت. این مسابقه در ورزشگاه امجدیه که لبریز از تماشاگر بود برگزار گردید . در آن روز فراموش نشدنی، تیم ایران موفق شد با نتیجه 4 بریک تیم پاکستان را شکست دهد. شوت تماشائی همایون بهزادی که از فاصله نسبتا دور پشت 18 قدم زده شد، همچون بمبی بود که ورزشگاه امجدیه را منفجر نمود. در بازی برگشت، اگر چه تیم ایران با نتیجه 1-0 از پاکستان شکست خورد اما در دو بازی رفت و برگشت با مجموع 4-2 راهی مرحله بعدی شد و این بار در برابر تیم ملی عراق صف آرائی نمود. در این مسابقه هم تیم ایران موفق گردید در تهران تیم عراق را با ۴ گل بدرقه نماید و بازی برگشت این دو تیم  هم بدون گل و با نتیجه صفر- صفر پایان گرفت. آخرین حریف ایران در این مرحله انتخابی تیم ملی هندوستان بود. که تیم ایران با اقتدارهرچه بیشترموفق شد در هر بازی 3 گل در تور هندی ها بکارد و تنها یک گل در خاک حریف دریافت نماید و در مجموع با نتیجه 6-1  مسابقات این مرحله را با سرفرازی پشت سر بگذارد و راهی المپیک بشود.

پیش از شروع بازیهای المپیک  و راهی  شدن کاروان ورزشی ایران به توکیو طبق برنامه تنظیم شده قرار شد که تیم ملی ایران برای انجام چند مسابقه تدارکاتی دوستانه راهی مجارستان و شوروی سابق بشود. سرپرستی این تیم اعزامی را به  علی اکبر محب مدیر باشگاه دارائی تهران سپردند که این انتخاب مورد اعتراض 6 تن از بازیکنان باشگاه شاهین که عضو تیم ملی بودند  قرارگرفت و آنها از همراهی تیم در این سفر تدارکاتی خودداری کردند. این اعتراض جمعی بازیکنان باشگاه شاهین باعث محرومیت یک ساله آنان شد و در نتیجه تیم ملی شرکت کننده در بازی های المپیک توکیو از وجود بازیکنان معروفی چون همایون بهزادی،حمید شیرزادگان، حمید جاسمیان ومحراب شاهرخی محروم گردید.        

 تیم ملی ایران در المپیک توکیو با تیم های آلمان شرقی، رومانی و مکزیک هم گروه بود که مسابقه با آلمان شرقی را 4-0 و رومانی را 1-0  واگذار نمود . تیم ایران تنها دربرابر مکزیک موفق به تساوی 1-1 شد.

   حسین فکری که در دوران نوجوانی خود باشگاه تهران جوان بنیان گذاشته و قدم درعرصه ورزش فوتبال گذاشته بود، بعدها به یکی از مربیان سرشناس فوتبال در ایران تبدیل شد و تا آخرین دم حیات از فعالیت های ورزشی خود دست نکشید.

او درتمام سال های اشتغال به ورزش و مربیگری، گاهی مطالبی می نوشت. که درکیهان ورزشی وهفته نامه «هدف» به نشرمی رسید. او ستونی درهفته نامه هدف داشت که هرهفنه نوشته ای ازاو را منتشرمی کرد.

سبک و سیاق نوشته های او خاص خودش بود. دراینجا برای آشنائی خوانندگان گرامی، محض نمونه هم که شده نوشته ای از او را که چند سال بعد از ماجرای «خودکشان» جهان پهلوان غلامرضا تختی،  نوشته بود می آوریم :

 

زنده‌یادان غلامرضا تختی (راست)، حسین فکری و عطاءالله بهمنش که جملگی سرآمدان عصر خود بوده‌اند.

«...«غلامرضا» برای مدتی بچه محل ما بود. پشت مسجد سپهسالار با او آشنا شدم. خانواده «تختی» خانه ای در انتهای کوچه ما اجاره کرده بودند.آن وقت ها برادر «تختی» بیش ترازخودش معروف بود. کارهای پهلوانی و نمایشی می کرد. پدرشان هم همیشه ساکت و آرام از کوچه می گذشت. گاهی در خیابان نظامیه روی پله های مسجد می نشست و به مردم نگاه می کرد. شاید در تمامی مدتی که در کوچه  ما بود 10 کلمه حرف نزد...

با «غلامرضا» دوست شده بودم.  یکی دو مرتبه هم به باشگاه تهرانجوان آمد و تمرین کرد. می گفتند با فدراسیون قهر کرده و باشگاه تهران جوان جای امنی برای تبعیدی ها است.در این رفت و آمدها با روحیات او آشنا شدم. مرد زحمتکش و مبارزی بود. خیلی ها فکر می کردند تختی بعد از اتمام دوره قهرمانی اش لااقل یک مربی خواهد شد اما معلوم نبود چه دستی در کار بود که «تختی» را از ورزش دور می کرد و بین او و آن چیزی که دوست داشت فاصله می انداخت. «تختی» خیلی دوست داشت که همیشه «تختی» بماند اما تکلیف کرده بودند به سالن نیاید؛ خیلی سخت است. پهلوانی که همه چیزش کشتی است و دوستانش کشتی گیر، حتی برای تماشای کشتی هم به سالن نیاید!.

من فکر «تختی» را نمی دانم اما اگر در آن شرایط بودم دق می کردم. مگر می شود جایی که الهام می بخشد و مرا دوست دارد نروم...

یک روز با هم صحبت می کردیم که گفت «اگر مقصرم ، مرا بگیرند و اگر مقصر نیستم این حرفها و کارها برای چیست؟»

راستش آنان که مانع حضور «تختی» در سالن می شدند خودشان هم نمی دانستند واقعا چرا نباید به سالن بیاید ! درژاپن (المپیک 1964 توکیو) دلم به حال «تختی» سوخت. آن ورزیدگی و جنگندگی سابق را نداشت ولی از لحاظ روحیه چیزی را ازهمگان پنهان می کرد. درخنده ها و معاشرت هایش غمی نهفته بود؛ غمی که فقط «تختی» می دانست و بس تا این که خبر عروسی اش را شنیدم. مسئله ای که درخصوص خودکشی او مطرح می شود به هیچ وجه یک مطلب عادی و ساده نیست. اصلا چرا خودکشی؟ زنش و بابکش نمی توانستند چیزهایی باشند که «تختی» با همه دلبستگی هایش از آنان بگذرد و خودکشی کند. روز بعد از واقعه وقتی به پزشکی قانونی رسیدم «غلامرضا» روی دوش مردم بود. مثل همیشه زنده و پرابهت، همان طورکه بعد ازهر پیروزی روی دوش پهلوانان جا می گرفت.

فاصله من تا تابوت 100 متر بود. صورت مهربان و چهره خندان او را در حالی که دستانش را به نشانه قدردانی بلند کرده، کمی بالاترازتابوت می دیدم.مثل همیشه آرام، متین وموقراما رنگ پریده بود و یک سر و گردن ازهمیشه بلندتر و رشیدتر.

لباس های شب عروسی اش را به تن داشت و همه مدال هایش در گردنش دیده می شد. مثل این که می خواست چیزی به جمعیت بگوید اما صدایش شنیده نمی شد. زندگی شیرین است ، به ما این طور گفتند ولی زندگی تلخ شده بود. مردم مثل همیشه او را روی دوش خود به هر طرف که می خواستند، می کشیدند. جلوی بازار«تختی» برپا ایستاد. دستش را مثل کسی که در جلسه بزرگی صحبت می کند تکان داد و ازدیده ناپدید شد. شما صدای او را شنیدید ؟ چه می گفت؟...».

   پس ازانقلاب بهمن 1357 و آغاز فعالیت علنی حزب توده ایران، «حسین آقا» باردیگر با حزب تماس گرفت و به دلیل موقعیت و ارتباطاتی که با سازمان های ورزشی کشورداشت، به صلاح دید حزب، دریک تماس فردی ویژه به فعالیت خود ادامه داد.

حسین فکری درمرداد ماه سال 1358 درکنار فعالیت های خود، هم زمان با کمک به سازمان تربیت بدنی و فعالیت در باشگاه تهران جوان، با دعوت ازچند ورزشی نویس جوان اقدام به انتشارنشریه ای  با نام «روز ورزش» نمود. 

آقای فکری، با این اقدام، دراصل پایه های انتشار نخستین نشریه ورزشی پس ازانقلاب را پی‌ ریخت. ازمیان کسانی که درانتشاراین نشریه ورزشی با اوهمکاری می کردند می توان ازآقایان «ا. لارودی»  «ن. احمدپور»،  «ف. رفیعی»، «ب. فروتن»، و نیز ازاستاد «ج. تبریزی» که عکاس خبرهای ورزشی هفته نامه «روز ورزش» بود نام برد. این نشریه ورزشی که تیراژآن پنج هزارنسخه بود، پس ازسه سال انتشاربی وقفه، سرانجام توسط مسئولین حکومتی توقیف شد.

  با آغازیورش سراسری جمهوری اسلامی به حزب توده ایران ودستگیری رهبران، کادرها واعضاء آن حزب، حسین فکری نیز بازداشت شد و علی رغم اینکه هیچ مدرک دندان گیری علیه اش نداشتند، او نیز مانند بسیاری از بازداشت شده گان تحت بازجوئی و شکنجه قرارگرفت، اما سرانجام پس از نزدیک به یک سال حبس و تحمل اذیت و آزار فراوان از زندان رهائی یافت. 

حسین فکری، چند زمانی پس از باز یافتن آزادی خود، باردیگر با همه سختی ها و دشواری هائی که پشت سرگذاشته بود، اقدام به تاسیس باشگاه سرخ حصارکرد. او دراین باشگاه نیز همچون باشگاه نامدار تهران جوان، تا آنجا که می توانست و امکانت موجود اجازه می داد همه نیرو و انرژی خود را درخدمت جوانان ورزشکار ورزش دوست قرار داد، اما قطار زندگی ایستگاه هائی دارد که به وقتش توقف می کند تا آن که چراغ عمرش درباد است ازآن پیاده شود.

وچنین بود که، سرانجام، قطار زندگی  حسین فکری نیز، درایستگاهی که او باید از آن پیاده می شد توقف کرد و چراغ عمر پر بارکسی که باسابقۀ درخشانی به بلندای 60 سال، ازبزرگترین و نام آشناترین مردان تاریخ ورزش ایران بود، درسن 80 سالگی، در روز دهم تیر ماه سال 1382 خاموش شد. اکنون نه حسین فکری هست و نه دیگو مارادونا... یاد هردو ماندگار... یاد هر دو ماندگار... یاد...!.

 

 

 

 

 

از این قلم :

 

Share

Comments System WIDGET PACK

ادامه:

آرشیوماهانه

نقل مطالب نوید نو با ذکرمنبع آزاد است

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست