برای آزادی ، دموکراسی ،صلح، استقلال و عدالت اجتماعی                         آزادی زندانیان سیاسی 
نویدنو -  کتاب - رحمان هاتفی  درباره ما -  بایگانی

2021-01-22

نویدنو 02/11/1399           Print Friendly, PDF & Email      چاپ مطلب

 

  • وقتی حسن مکانیک با انفجار بمب از هم می پاشد انگشتانش بر بالای درختی است و از آنجا راوی داستان را نشانه رفته است که چرا تنها روایتگر داستان است و خود در این نبرد سترگ آستین را بالا نمی زند. احمد می گفت او تنها راوی را نشانه نرفته است او همه کسانی را که آستین هایشان را بالا نمی زنند، نشانه رفته است. اکنون که دیگر بار آثارش را می خوانم آن انگشت خون آلود نشانه رفته را، در تمام داستان هایش می یابم. آن انگشتان خون آلود، خود احمد است، خود احمد محمود.

     

 

 

 

انگشتِ خون‌آلودِ نشانه‌رفته، همان احمدِ محمود است

به یاد احمد محمود ( 4 دی 1310-12 مهر 1381)

خسرو باقری

هفده ساله بودم و کلاس یازده و سال 1354 بود. تازه کتاب حافظ شاملو منتشر شده بود. مقدمه ای* که زنده یاد احمد شاملو بر غزل های حافظ نوشته و از این شاعر بزرگ چهره تازه ای تصویر کرده بود که مبارز، پرشور و جسور بود، من را هم به شدت تحت تاثیر قرار داده بود. دبیر ادبیات ما خواسته بود که در باره حافظ انشایی بنویسیم. و حالا مرا صدا زده بود تا انشایم را بخوانم. اسم معلم ادبیات ما آقای عباس حدادی بود؛ مردی بود یسیار شریف؛ قامتی بلند و کشیده داشت و معمولا کت و شلواری مشکی می پوشید با پیراهنی سپید. چهره ای گندمگون داشت و با سبیل پرپشت مشکی و عینک سیاهی که از پشت آن نگاه نافذش را به ما می دوخت، در نظر ما سخت پرهیبت جلوه می کرد. کوتاه، شمرده و دقیق سخن می گفت و جاذبه ای حیرت آور داشت. وقتی در خیابان او را می دیدم و با احترام فراوان به او سلامی می کردم، لحظه ای می ایستاد و با ادب فراوان و بدون آن که اندکی خم شود، احوالپرسی کوتاهی می کرد و می گذشت. او صمد بهرنگی زندگی من بود که هم چون صمد آفتاب وجودش را کوتاه اما چنان گرم بر من تابید که تا هم اکنون گرمایش را در وجودم احساس می کنم.

با دستانی لرزان انشایم را که سخت ناپخته و خام دستانه اما به شدت تحت تاثیر مقدمه احمد شاملو بر کتاب حافظ بود، به پایان بردم. استاد که همواره در کلاس راه می رفت لحظه ای ایستاد، نگاه نافذش را بر من دوخت و با تکان کوچک سر به من اجازه داد تا به نیمکت خویش بازگردم. وقتی زنگ دبیرستان به صدا درآمد و بچه ها شادمان کلاس را ترک کردند رو به من گفت لحظه ای در کلاس بمانم. بعد آدرس خانه ای را به من داد و از من خواست که فردا ساعت پنج بعد از ظهر به آنجا بروم. فردا ساعت پنج، زنگ در خانه را زدم. در باز شد و با اشاره آقای حدادی به اتاقی در زیرزمین خانه رفتم. پنج مرد و دو زن دور میزی نشسته بودند. بعضی از این انسان های برجسته را می شناختم و بعضی دیگر را بعدها در تحول های شگفت انگیز  انقلابی و فرهنگی شناختم: مرتضی میثمی، دبیر زیست شناسی و کارگردان تاتر که با کارگردانی نمایشنامه هایی چون، استثنا و قاعده ، معدنچیان و صیادان و ... در خانه نمایش بسیار کوچک و محقر شهر ما، آتش آگاهی را در وجود ما برافروخته بود، غلامحسین ثقفی ، دبیر تاریخ که با آن قامت پهلوانی و سبیل های انبوه و صدا و خنده های بلند ما را با علم تاریخ آشنا کرد، احمد محمد آبادی ، دبیر سیه چرده کرمانی، دبیر علوم اجتماعی که از او جز مهربانی چیزی نمی تراوید، نسرین علایی، جوان و اندکی فربه با نگاهی گرم و آشنا، خانم آصف زاده، ناظم دبیرستان دخترانه، کم سخن، زیبا و خوش پوش، مهدی وزیری دبیر فرهیخته ادبیات، مردی بلند قامت با اندامی تکیده و شخصیتی جدی، محسن میرزاپور، دبیر زیست شناسی، با موهای متمایل به سرخ و شرمی معصوم بر چهره والبته آقای عباس حدادی. دور میز روی یکی از صندلی ها نشستم. آنقدر خجالت می کشیدم و آنقدر خود را کوچک می پنداشتم که اصلا به خاطر نمی آورم که در آن جلسه در باره چه مطلبی گفتگو می شد. در تحولات سال های بعد تمام این انسان های شریف و برجسته چون پروانه های عاشق عدالت و آزادی یا به کلی سوختند  یا بال هایشان شکست. سرانجام هنگامی که با شرم رویی برخاستم و اجازه خواستم که بروم، آقای حدادی برای بدرقه ام آمد. در راه پله، کتابی را که در لای روزنامه گذاشته بود به من داد و گفت:" این کتاب را بخوان، اما مواظب باش و به کسی چیزی نگو وهفته دیگر همین موقع بیار همین جا." با حیرت کتاب را گرفتم، زیر کتم پنهان کردم و هراسان و شگفت زده، کوچه های تاریک و خیس را شتابان پیمودم و به خانه رسیدم. بی سر و صدا و دور از چشم خانواده وارد اتاق مهمان شدم. چراغ را روشن کردم، کتاب را از زیر کتم بیرون آوردم، کتابی بود با جلدی سبز و سفید. سفید تصویر کبوتری بود که با بالی خونین سرنگون می شد و در فضای سبزرنگ جلد چهره های مردمی خشمگین دیده می شد که انگار به چیزی اعتراض می کردند. عنوان آن را خواندم: همسایه ها، اثر احمد محمود. نخستین بار بود که این نام و این کتاب را می دیدم.

درسم را بهانه کردم و به همان اتاق پناه بردم و مطالعه همسایه ها را آغاز کردم. رمان رهایم نمی کرد. خواندم و خواندم و سرانجام ساعت شش صبح این رمان شگفت انگیز را که سراسر مبارزه و امید بود به پایان بردم. در گفتگویی که که با احمد محمود داشتم، او گفت که این رمان را بی وقفه در تنها اتاقی که داشتند و اجاره ای بود نوشته است در حالی که بر روی چراغ علاالدینی که در وسط اتاق بوده همسرش غذا می پخت و در گوشه دیگری از اتاق از فرزندشان مراقبت می کرد. آفرینش این اثرچقدر شبیه آفرینش صد سال تنهایی، اثر مارکز است. مارکز می گوید که سال ها این رمان را باردار بوده اما کودک متولد نمی شده است. تا این که روزی که با همسرش راهی سفری بوده درد زایمان آغاز می شود. از میانه راه باز می گردند و مارکز به اتاقی می رود و در را به رویش می بندد و نوشتن را آغاز می کند و بی وقفه ادامه می دهد. همسرش غذا را پشت در می گذاشته و ظرف های خالی را بر می داشته و تلفن های مارکز را جواب می داده است. واقعا خیلی شبیه اند با این تفاوت که گونه ایرانیش در فقر و سختی طاقت فرساتری همسایه ها را آفریده است. محمود می گفت این رمان فقط یک بار قانونی چاپ شد. همان بار اول. و البته در سال های نخست انقلاب تا سال 60. در نظام شاهنشاهی آن را ضد شاه قلمداد و توقیفش کردند. پس از سال های نخست انقلاب هم، آن را به بهانه شخصیتی به نام بلور خانم مبتذل دانستند و هرگز اجازه چاپش را ندادند. اما این رمان پیشرو تا کنون صدها هزار نسخه چاپ شده و در پیاده رو های خیابان انقلاب به فروش رفته است. و البته هرگز ریالی به جیب خالی آفریننده اش راه نیافته است.

بعدها تمام آثار محمود را همین گونه خواندم. با خالد بزرگ شدم، با او در مبارزات ملی شدن نفت شرکت کردم و طعم عشق، مبارزه و زندان را چشیدم، با محمود بود که پس از کودتای ننگین 28 مرداد به تبعید گاه بندر لنگه رفتم و سالهای هولناک، تلخ و کسالت بار تبعید را گذراندم، با او بود که از زیر صفیرگلوله ها، سرود جوانمردان مبارز را شنیدم، با او، نوذر، باران و مائده بود که در انقلاب بزرگ بهمن شرکت کردم، شکوفا شدم و بعد همراه حسن مکانیک در زمین سوخته متلاشی شدم و در درخت انجیر معابد بار دیگر زمان تکرار شد و بار دیگر درخت زندگی  و امید را سوزاندند. امید و شراره و تکاپو سوخت و خاکستر شد تا پویشی دیگر سر برآورد.

و حالا نزدیک به سی سال از روزی که برای نخستین بار همسایه ها را خوانده بودم گذشته بود. همکار کوچک و ناچیز استاد پرویز شهریاری بودم در مجله چیستا. به ایشان پیشنهاد کردم که چیستا با احمد محمود دیدار و گفتگویی داشته باشد. استاد مثل همیشه با رویی باز پاسخ مثبت داد. از ایشان خواهش کردم که تلفن کنند؛ هم این تقاضا را مطرح کنند و هم من را به ایشان معرفی. پیش تر از ابراهیم یونسی هم که دوستی بسیار نزدیکی با احمد محمود داشت، تقاضای این همراهی را کرده بودم. همه می دانند که محمود پیش از این گفتگو، تنها یک گفتگو کرده بود؛ گفتگویی نسبتا مفصل با مترجم سرشناس شرافتمند خانم لیلی گلستان که نام "حکایتِ حال" به خود گرفت. خوشبختانه احمد محمود گفتگو را پذیرفت و در گفتگو، گفت که نمی توان خواسته آقای شهریاری را بی پاسخ گذاشت. البته چیستا به دفعات داستان های کوتاهی از او چاپ کرده بود. در یک بعد از ظهر بهاری به دیدارش شتافتم در یکی از میدان های نارمک. محمود صبح ها قرار ملاقاتی نمی گذاشت، می گفت صبح ها ساعت کارش است. در را خودش باز کرد، قامتی متوسط داشت با موهای لخت پرپشت. سیاه و سفید و البته سفیدش به مراتب بیشتر. صدایی پر هیبت، جذاب و پر طنین داشت. باادب فراوان دسته گلی را که در دست داشتم گرفت، سپاسگزاری کرد و مرا به اتاقی بسیار مرتب که در آن همه چیز دقیق چیده شده بود راهنمایی کرد، در همان طبقه پایین. خانواده اش در طبقه بالا زندگی می کردند. در جریان دیدار، خانواده اش را ندیدم.  روی میز ساده و کوچک محمود چندین مداد تراشیده نوک تیز بود. می گفت: " قبلا با خودنویس می نوشتم. اما مدت هاست که دیگر با مداد می نویسم. بهتر است؛ وقتی مداد را می تراشم یا وقتی نوشته ام را پاک می کنم فرصت خوبی است که در سیلاب نوشتن اندکی بیاسایم و بیاندیشم."  اتاق، پنجره کوچکی داشت به سوی خیابان و پنجره بزرگی به حیاط. در آنسوی میز کوچک، دو صندلی راحتی بود با میزی در وسط. در سوی دیگر ، در کنار پنجره کوچک رو به خیابان، آشپزخانه کوچکی بود با یک یخچال و سماور. پشت سرش فرهنگ معین بود و دو ردیف کتابخانه نه چندان بزرگ و روی میزش کتاب هایی از خودش با پرتره ای از خودش روی جلد، کار ایرج خان بابا پور و بر روی دیوار های اتاق عکس هایی از نویسندگان که تنها دهخدا و عکس مشترک محمود با ابراهیم یونسی در خاطرم مانده. کنار میز کوچک در کنارش نشستم. از او پرسیدم چگونه و کی می نویسد و او گفت که " پیش تر هر وقت پیش می آمد می نوشتم حتی نیمه های شب اما حالا دیگر بعد از ظهرها و شب ها نمی نویسم. صبح ها بعد از صبحانه، مانند کسی که به گونه ای رسمی سر کار می رود، لباس می پوشم و به این اتاق می آیم. ابتدا نوشته دیروزم را بازخوانی و اصلاح و سپس نوشتن امروز را آغاز می کنم که پیش تر به آن دقیق اندیشیده ام. با آن که کاملا به آنچه می خواهم بنویسم فکر کرده ام و طرح و برنامه آن کاملا روشن است - نمونه آن را به من نشان داد که ترکیبی بود از شخصیت ها و رابطه آن ها با هم – اما وقتی شروع به نوشتن می کنم گاه از رویدادهای دیگر و از سال ها پیش سر در می آورم، زیرا وقتی نوشتن را آغاز می کنم، استدلال و دلیل و طرح و نقشه، رنگ می بازند و ترکیب پرشور و سیال ذهن که زمان و مکان را در هم می آمیزد، فعالیت خود را شروع می کند." محمود می گفت که " نمونه عملکرد گاه جداگانه طرح و برنامه از پیش تعیین شده و عملکرد سیال ذهن را می توان در آفرینش رمان "مدار صفر درجه"دید. او اضافه کرد که  در آغاز می خواسته داستانی بنویسد در باره شخصیتی به نام محمد سلمانی اما هر چه پیش  رفته، دیده که این شخصیت ظرفیتی بیش از این ها دارد برای گفتن و نوشتن. این ظرفیت بعدها حجمی پیدا کرد در حد و اندازه "مدار صفر درجه".

اتاق آکنده بود از دود و بوی سیگار. من با آن که که هرگز سیگار نکشیده ام اما نه تنها از بوی آن بدم نمی آید بلکه از شما چه پنهان خوشم هم می آید، بنابراین مشکلی نداشتم اما سرفه های تلخ محمود که چهره او را در هم می پیچید، نگرانم می کرد. نمی دانم چرا فکر می کردم که جانش به سیگار وصل است. سیگار پیوند رنج های اوبود با اندیشه اش و آفرینشش.  درد و رنج تمام قهرمانانی که در داستان هایش آفریده، با جان او عجین بود. او غصه همه آن ها را می خورد. این در هم آمیختگی شخصیت های داستانی اش و جانش را می توانم پشت این دودها در چهره مردی متفکر، شریف ویسیار زیبا ببینم که با موهای زیبای آشفته، عینک و صدای نیرومند اندوهناکش، حتی در میان سخن گفتن رنج می برد چه برسد در عرقریزان نوشتن. رنج و چهره او برایم آشنا بود. آن را در بتهون و ژان کریستف شناخته بودم.  می گفت: " شخصیت های داستان هایم را عمیقا می شناسم و اصولا اگر نویسنده با شخصیت هایش زندگی نکرده باشد نمی تواند خلق و خو و ظرفیت های آن ها را بشناسد و در گیرودار رویداد ها آن ها را ثبت کند اما شخصیت های داستانی من و رویداد هایی که آنها در آن زیسته، رزمیده، رنج برده و گاه مرده اند، دقیقا همان شخصیت های واقعی نیستند بلکه از صافی ذهن و خاطره و تاریخ و شعور نویسنده گذشته اند این است که خالد دقیقا من نیستم هم چنان که افسرانی که در " داستان یک شهر " تیرباران می شوند دقیقا افسران سازمان نظامی نیستند اما من هم خود را می شناسم و با خودم زیسته ام و هم هنوز آن صبح 27 مرداد 1333 را دقیق به خاطر دارم که آن افسران چگونه سرودخوانان به میدان تیر رفتند و صدای گلوله، فریادشان را خاموش کرد." او با تاکید می گفت که " من نویسنده ای رئالیستم اما رئالیسم، ظرفیت های بسیار و تصورناپذیری دارد. این است که من از مردم جنوب می نویسم زیرا با آن که سال هاست در تهران زیسته ام اما آن ها هستند که خوب می شناسم شان و خلق و خو و عادت ها و رنج ها و کوشندگی و کاهلی هایشان را می شناسم و می دانم. گرچه نمی توانم حتی نیمی از آن چه را در ذهن از آن ها می دانم و می شناسم بر زبان بیاورم اما آن ها را از همه بهتر می شناسم." مارکز هم همین را می گفت. می گفت :" خیلی ها فکر می کنند که من در باره اوهام و خیال و رویا نوشته ام. اما من هرگز چیزی فراتر از واقعیت را به قلم نیاورده ام ، من با همه رویداد ها و شخصیت هایم زیسته ام." محمود چند بار از میان ابرهایی که آفتاب صورتش را پنهان می کردند، با تاکید می گفت: " من فکر می کنم تعهد و وظیفه نویسنده این است که دروغ نگوید. او نباید دروغ بگوید، نه به خودش و نه به مردم." احمد محمود برخاست و فنجانی چای که خودش در اتاقش آماده کرده بود برای خودش و من ریخت و به حرفش ادامه داد: " بله فقط صبح ها می نویسم. ظهر که شد می روم بالا نهار می خورم، چرتی می زنم و ساعت 4 به اتاقم بر می گردم و فقط مطالعه می کنم. از روزنامه ها و نشریات گرفته تا رمان های دوستان و کتاب های دیگر."  پرسیدم رویداد های سیاسی را چقدر دنبال می کنید و آن ها را در آثارتان بازتاب می دهید و چگونه؟ سیگار دیگری روشن کرد، باز هم صورتش در میان دود سیگار ابرآلود شد به گوشه ای چشم دوخت و گفت: " مگر می شود در این مرز و بوم از سیاست فاصله گرفت . ما در سرزمین شهیدان و زندان رفته ها زندگی می کنیم در جایی که مادران در زندان فرزندان خود را بزرگ می کنند و پدران بدون این که پوست نرم صورت بچه هایشان را با لب های خشک و داغ خود لمس کنند و بوی بدن آن ها دماغشان را از زندگی سرشار کند به جوخه های تیرباران سپرده می شوند. من با این ها زیسته ام. من جنبش ملی شدن نفت و آن نبض سوزنده آن را زندگی کرده ام  و بعد در تبعیدگاه بندر لنگه مکافات هولناکی را که خفاشان برای میهن دوستان تدارک دیده بودند، بر گوشت و پوست خودم و همراهانم چشیده ام؛ ننه امرو را من خوب می شناسم. او مادری است که به دنبال پسرش می گردد و من زن ها و مادران زیادی را در این سرزمین دیده ام که به دنبال پسر یا شوهرشان می گردند، مثل زن های آرژانتین و در همان جستجو و در همان آرزو و امید می میرند. نه در این مرز و بوم نمی توان انسان بود و با سیاست کاری نداشت، اما حضور سیاست در داستان نباید آشکار و عیان باشد و حضوری پر هیاهو داشته باشد، نه. رمان یا داستان تعریف یک حادثه یا داستان یا حرکت نیست بلکه تعریف است در حرکت. حادثه است در حرکت. آدم ها ست در حرکت. جوهر رمان حرکت است. رمان موجودی است زنده مثل هر موجود زنده دیگر. رمان خود زندگی است. حتی اگر خاطرتان باشد در زمین سوخته وقتی حسن مکانیک شعری می خواند از نیما یوشیج، شعر را کاملا درست و دقیق نمی خواند. او می خواهد مردم را به مقاومت وادارد. فقط همین است که او در این لحظه از شعر می خواهد. سیاست در زندگی و تکاپوی روزمره مردمان تنیده شده است و کار نویسنده همان است که این در هم تنیدگی را بیان کند، نشان دهد، البته آن گاه که از دروازه ذهن و خاطره و تاریخ و منش او گذشته باشد. این است که "چشم هایش" بزرگ علوی را می پسندم اما " موریانه اش " را نه. چون با چشم هایش زیسته است اما موریانه را شنیده است و خوانده است اما با آن زندگی نکرده است."

صحبت که به همسایه ها رسید برخاست ، به سوی کتابخانه کوچکش رفت و گفت: " عجب سرنوشتی داشته است این همسایه ها. به زبان های گوناگونی ترجمه شده و به جاهای گوناگون سفر کرده اما در سرزمین خود چون غریبه ای زیسته است که کاشانه ای ندارد و جایش در کف خیابان هاست. فقط یک بار دوستی به من گفت که آن را به روسی ترجمه کرده اند، به دنبالش رفتم نیافتم گفتند در شوروی در پنجاه هزار نسخه چاپ شده و نایاب شده. سرانجام بزرگ علوی یکی را یافت و برایم آورد، این جاست." و نشانم داد. می گفت: " در انتشار این کتاب ابراهیم یونسی کمک کرد. او بود که مرا به امیرکبیر معرفی کرد." بعد انگار چیزی به خاطرش آمده باشد، اضافه کرد: " حالا هم کمک می کند. وقتی چیزی می نویسم عادتم این است که آن را به یک اهل داستان و دو خواننده عادی می دهم که بخوانند و اگر نکته ای هست یادآور شوند؛ اهل کتابم همیشه آقای یونسی است."

دیگر وقت رفتن بود، مدت ها بود که شب آرام بهاری از پشت پنجره خودنمایی می کرد. محمود نمی دانست، اما من میدانستم و می دیدم. او عاشق تر از آن بود که ببیند و بداند. منتظر ماندم تا سیگارش تمام شد و پیش از آن که دیگری را روشن کند صورتش را  بوسیدم. اما دوبار دیگر برگشتم و با او گفتگو کردم. با دو افسوس بزرگ، یکی آن که بیماری او و تاخیر من که زمان را جاودان می پنداشتم او را از ما گرفت و دیگر آن که باید وقتی به دیدارش می رفتم بار دیگر همه آثارش را با دقت فراوان می خواندم و تنها به حافظه ام تکیه نمی کردم. نمی دانستم با چه گوهری گفتگو می کنم و نمی فهمیدم که این سعادت تنها به خاطر استاد شهریاری نصیبم شده است. اکنون اما بار دیگر آثارش را می خوانم و هر چه بیشتر می خوانم تصویر پایانی "زمینِ سوخته" زنده تر در مقابل چشمانم نقش می بندد. وقتی حسن مکانیک با انفجار بمب از هم می پاشد انگشتانش بر بالای درختی است و از آنجا راوی داستان را نشانه رفته است که چرا تنها روایتگر داستان است و خود در این نبرد سترگ آستین را بالا نمی زند. احمد می گفت او تنها راوی را نشانه نرفته است او همه کسانی را که آستین هایشان را بالا نمی زنند، نشانه رفته است. اکنون که دیگر بار آثارش را می خوانم آن انگشت خون آلود نشانه رفته را، در تمام داستان هایش می یابم. آن انگشتان خون آلود، خود احمد است، خود احمد محمود.

 

*-در باره چند و چون مقدمه‌ای که بر حافظ شاملو نوشته شده، سخن بسیار است. نظر برخی ها بر این است که این مقدمه توسط زنده یاد رحمان هاتفی (حیدر مهرگان) نوشته شده است. ارژنگ در فرصتی مناسب به این مسئله خواهد پرداخت.

نقل از ارژنگ 14

 https://mahnameh-arzhang.com/arzhang14/pdf/arzhang14.pdf

 

 

از این قلم :

 

Share

Comments System WIDGET PACK

ادامه:

آرشیوماهانه

نقل مطالب نوید نو با ذکرمنبع آزاد است

 

نامه ها ومقالات خودرا به نشانی webmaster@rahman-hatefi.net  بقرستید

انتشار اخبار، مقالات و بیانیه ها در این صفحه الزاماً به معنای تایید آن‌ها نیست