نویدنو 04/10/1399
چاپ مطلب
فاشیسم؛چیستی، پیدایش و عروج -1
شبگیر حسنی
درآمد
پدیدۀ فاشیسم را به حق باید یکی از پیچیدهترین پدیدههای اجتماعی ـ
سیاسی ـ اقتصادی نامید که پس از انکشاف سرمایهداری به وجود آمده است.
بغرنجیِ درک این پدیده، ناشی از شرایط متفاوت پیدایش آن در کشورها،
منافع مختلف گروههای هوادار و تضاد بعضاً آشکار میان برخی از شعارها و
عملکردهای فاشیسم در مقاطع گوناگون حیاتش است.
از سوی دیگر، انگارههای گوناگون و بعضاً متعارضی که از سوی نظریه
پردازان حامی نیروهای مختلف اجتماعی، دربارۀ این پدیده بیان شدهاند،
به ابهام بیشتری در شناخت آن دامن زدهاند. اگرچه نمیتوان همه این
تفاوتها را ناشی از اختلاف منافع طبقاتی دانست، اما بدیهی است که
تمامی این نظریات از دیدگاه مواضع و منافع مشخص طبقاتی بیان میشوند و
لذا مانند هر تئوریپردازی دیگری در حوزهِ علوم انسانی، ما دقیقاً با
منافع گروههای متعارض اجتماعی مواجهیم که البته در بسیاری از
نمونهها، نمایندگان و نظریهپردازان آنها، مایل به نهانکردن اهداف و
مقاصد طبقاتی خود هستند.
به هر روی، بررسی تاریخی – منطقی این پدیده به شناخت دقیقتر آن کمک
میکند و همچنین میتواند راهگشای دستیابی به پاسخی برای این مسألۀ
مهم باشد که آیا کابوس فاشیسم -آنچنان که برخی از نظریهپردازان
میکوشند تا به دیگران بقبولانند- با شکست دولتهای آلمان، ایتالیا و
ژاپن در جنگ دوم جهانی برای همیشه خاتمه یافته است یا ممکن است در
زمانی دیگر، مجدداً شاهد عروج و قدرتگیری فاشیستها باشیم؟ بنابراین،
بررسی اجمالی این پدیده و درنگی بر چگونگی پیدایش و اعتلای آن به ویژه
در شرایط بحرانهای سرمایهداری خالی از فایده نخواهد بود.
ما در این مقاله به شرایط اجتماعی خاص و چگونگی پیدایش دولتهای
فاشیستی در آن شرایط می پردازیم. طبیعتا با چنین رویکردی، ناگزیر از
بررسی جنبشهای فاشیستی، بنیانهای نظری آنها و نیز شرایط عروج و قدرت
گیری فاشیسم خواهیم بود. ما بیان خواهیم کرد که کدامین ایدهها و
باورها، ریشههای اساسی نظریههای فاشیستی را شکل داده اند و همچنین
نشان خواهیم داد که این نظریه ها چگونه و در چه شرایطی مورد قبول
توده های خاصی از «مردم» قرار گرفتند، پایگاه اجتماعی فاشیسم کجاست و
کدام نیروهای اجتماعی به حمایت از جنبشهای فاشیستی برخاستند. در ادامه
خواهیم دید که چرا و چگونه «دولت»های فاشیستی پدید آمدند و در نهایت
منافع کدام یک از بخشهای جامعه را تامین نمودند. در پایان نیز به
بررسی امکانِ گسترش و عروج مجدد فاشیسم در اشکال نوین آن خواهیم
پرداخت.
مفهوم فاشیسم
واژۀ «فاشیسم» فاقد یک تعریف عامِ پذیرفته شده از سوی دانشمندان علوم
سیاسی، تاریخ دانان و یا جامعه شناسان است؛ فاشیسم را، به عنوان اسم،
برای نامیدن پدیده های متنوعی، مانند: نظریه، ایدئولوژی، جنبش و نیز
شکلی از حکمرانی به کار گرفته اند. به همین شیوه، این واژه را همچون
صفتی برای توصیف برخی رفتارها و سازمانهای سیاسی و البته چونان یک
دشنام سیاسی استفاده می کنند. نکتۀ جالب اینکه، در بسیاری از
نمونهها، پدیدههایی که با این واژه توصیف یا نامیده میشوند، تمایزات
آشکار و بسیار مهمی با یکدیگر دارند. بنابراین لازم است تا در ابتدای
این نوشتار، شرحی دربارۀ این واژه بیان گردد.
فاشیسم از واژۀ لاتین
Fascis
مشتق شده است. این واژه برای نامیدن تبری فلزی که به وسیلۀ چوبهایی که
به دور دستۀ آن نوارپیچ شده بودند، به کار میرفت. در زمان امپراتوری
روم، این تبر، به عنوان نماد اختیار و قدرت حکمرانی به کار گرفته میشد
که البته مفهوم برخورداری از قدرت از طریق وحدت را نیز القا مینمود.
پس از سال 1918 نیز گروههایی در ایتالیا، این علامت را به عنوان نشانۀ
خویش برگزیدند و خود را فاشیست خواندند. اندکاندک گروههای مشابه نیز
در بسیاری از کشورها پدید آمدند که خود را به همین اسم مینامیدند. وجه
مشترک میان این گروهها را میتوان در چند مسئله خلاصه کرد: ملیگرایی
افراطی؛ سرسپردگی به پیشوا، نقد عقلانیت؛ و ادعای ارائۀ راهی به جز
کمونیسم و سرمایهداری.
اگرچه برخی از پژوهشگران بر تمایز نازیسم از فاشیسم تأکید دارند اما در
این نوشتار دیدگاههای نازیها در کنار آرای فاشیستهای ایتالیا، به
عنوان گونهای از فاشیسم و در کنار هم بررسی میشود. این امر به معنای
نادیده گرفتن تفاوتهای این دو دیدگاه در مباحثی نظیر نژادپرستی
بیولوژیک و جایگاه و نقشِ دولت در جامعه و یا زهدباوری و باور به مکتب
حقوق تاریخی آلمانی نیست، اما چنان که شرح داده خواهد شد، این تمایزات
نمیتوانند در برابر شباهتها و ریشههای مشترک و عملکردهای یکسان،
اساسی قلمداد گردند. همچنین ما در اینجا تنها بر روی مسائل مربوط به
ایتالیا و آلمان متمرکز میشویم و به نمونههای دیگر نظیر اسپانیا،
پرتغال، مجارستان یا آرژانتین و ژاپن نخواهیم پرداخت.
نظریههای فاشیستی و بنیانهای تئوریک آن
سخن گفتن از «نظریه»های فاشیستی تا حدودی پارادوکسیکال است؛ زیرا از
منظر تئوریپردازان فاشیست «عقل» باید با «اراده و روحیه» جایگزین گردد
چون به باور اینان اصولاً رفتار تودهها غیرعقلانی و غریزی است: لذا
نظریهپردازی برای کنترل تودهها بیهوده است و آنچه که اهمیت دارد به
کارگیری هستۀ غیرعقلانی کنشهای جمعی از طریق برانگیختن شور و احساسات
تودههاست. مطابق این برداشت از مسئله، فاشیسم نه همچون یک نظریه بلکه
به مثابه نوعی از ایمان و آموزۀ مذهبی که باید به جای درک شدن، احساس و
باور گردد، تجلی میکند. اما صرفنظر از تفسیر متفکران فاشیست از
دیدگاههایشان، میتوان و باید این درک از فاشیسم را که مبتنی بر
سیاستورزی بر پایۀ رفتار تودههاست، به معنای نوعی از نظریهپردازی
درنظر گرفت.
در این بخش به اجمال، به بنیانهای «فلسفی» ایدههای فاشیستی پرداخته
خواهد شد. چنین کندوکاوی به هیچ وجه بر درکی ایدهآلیستی استوار نیست:
فاشیسم از ایدهها آغاز نمیشود؛ نمیتوان فاشیسم را به ایدهها
فروکاهید؛ نمیتوان اهداف طبقاتی و منافع واقعی نیروهای اجتماعی را در
پشت برنامههای فاشیستی و در برآمدن آن در نظر نداشت، اما از سوی دیگر
هم نادیده گرفتن بنیانهای تئوریکی که اندیشههای فاشیستی بر آنها
استوار است، با اسلوب علمی منطبق نیست: باید شرایط اجتماعی و زمینۀ
مادی خاصی که باورهای فاشیستی در آنها ریشه دارند، بررسی شوند؛ رابطۀ
دیالکتیکیِ که میان این ایدهها و واقعیت عینی برقرار است، در نظر
گرفته شود؛ باید دید که چگونه این ایدهها به نیروی مادی بدل میشوند و
چطور به نوبۀ خود جهان عینی را تغییر میدهند و در تأثری متقابل، خود
نیز دگرگون میشوند.
واقعیت این است که پیش از ظهور احزاب فاشیستی در سالهای پایانی دهۀ
دوم قرن بیستم، بنیانهای نظری مرتبط با عناصر سازندۀ «جهانبینی»
فاشیستی در نزد برخی از روشنفکران قرن نوزدهم پدید آمده بود. نقد
عقلانیتِ برآمده از عصر روشنگری و ستایش از امر غیرعقلانی و برداشت
خاصی از امر غریزی، در نزد کسانی همچون نیچه و برگسون
نمایان بود و البته در مرکز استدلالهای فاشیستی نیز، ضدیت عقلستیزانه
با ماتریالیسم نهفته بود و به یک معنا فاشیسم جنبشی بر علیه روشنگری در
شکل عام و برضد ارزشهای تصریح شده در انقلاب کبیر فرانسه، در شکل خاص
بود. تمامی کسانی که به «روشنفکران» برجستۀ فاشیسم تبدیل شدند خود را
متفکرانی در تضاد با ماتریالیسم تعریف میکردند
(نئوکلوس، 1391: 18-17). ناکامی
عقلانیت در برآورده کردن کامل ارزیابیهای بهغایت خوشبینانه از
تواناییهای عقل انسانی، موجب ایجاد سرخوردگیهای جدی در نزد بسیاری از
اندیشمندان شد. در چنین فضایی و در چهارچوب نقد پوزیتیویسم به عنوان
یکی از گرایشهای مسلط ناشی از علمباوری قرن هجدهمی، پروژۀ نقد امر
عقلانی و جایگزینی آن با مفاهیمی چون «امر غریزی» و «شور حیاتی» شکل
گرفت.
متفکری مانند توماس کارلایل به تاریخساز بودنِ قهرمانان و حق
رهبری نخبگان بر جامعه باور داشت و نظرات گوستاو لوبون دربارۀ
«روانشناسی» تودهها و رفتارِ جمعیِ مبتنی بر غریزه، بعدها توسط
فاشیستها برای انگیزش هوادارانشان بهکار گرفته شد.
پیشرفتهای علم زیستشناسی، در کنار کشف بزرگ داروین دربارۀ
تکامل انواع، به ایجاد «فلسفۀ زیستشناسی» انجامید. دوگوبینوی
فرانسوی، اولین تئوریپردازیها را دربارۀ نابرابری نژادی سامان داد.
تَوَسّع نظریۀ تکامل از حوزۀ طبیعت به سپهر اجتماع و قانون بقای اصلحِ
هربرت اسپنسر از مؤلفههای اساسی در ساختمان تئوریک انواع
فاشیسم بودند.
صرفنظر از موارد پیشگفته، انکشاف سرمایهداری، در کنارِ خود،
دولت–ملتها و ایدههای ناسیونالیستی را نیز پدید آورد. تکامل و گسترش
مناسبات سرمایهداری، غلبه بر جداسری عهد فئودالی را، دستکم در
چهارچوبهای بزرگتر جغرافیایی، الزامآور میساخت. ستیز بر سر الغای
امتیازات موروثی اشراف از سوی بورژوازیِ نوپدید و تلاش برای دستیابی به
برابری حقوقی با طبقۀ استثمارگرِ پیشین، برای گسترش و تعمیق مناسبات
تولیدی جدید اهمیتی اساسی داشت. ناسیونالیسم در آغاز، به شکلگیری
آگاهی ملی و تأسیس دولت ملی یاری رساند و نقش مهمی در مبارزه بر علیه
نظام فئودالی داشت. ناسیونالیسم که به عنوان ایدئولوژی بورژوازی، در
برابر فئودالیسم نقشی مترقی داشت، اما در ادامۀ گسترش و تعمیق مناسبات
سرمایهدارانه، سویۀ ارتجاعی خود را نیز نمایان ساخت. در زمان سلطۀ
انحصارات و در مرحلۀ امپریالیستیِ سرمایهداری، ناسیونالیسم درکنار
میلیتاریسم، به ابزاری برای پیروزی در رقابت میان گروههای رقیب
سرمایهدار و نیز وسیلهای برای تحت انقیاد درآوردن خلقهای سایر
سرزمینها بدل شدند. سرمایهداری بدون چشماندازی از «آرمانِ» عظمت و
شکوه ملی، قادر نبود تا شرایط روانی لازم برای بسیج تودهها را در
جنگهای توسعهطلبانۀ امپریالیستی، ایجاد نماید.
ناسیونالیسم در شکل باور به برتری یک ملت - کشور بر دیگران و نیز
اولویت منافع «ملت» خودی بر سایر ملل و همچنین برداشت زیستشناختی از
پدیدۀ «ملت» در نقطۀ مرکزی باورهای فاشیستی قرار دارد. اندکی بعد و در
هنگام بررسی موضع فاشیستها در برابر مبارزۀ طبقاتی به اهمیت اساسی
ایدههای ملیگرایانه برای فاشیسم و نیز طبقاتِ حاکمِ حامی فاشیستها
خواهیم پرداخت.
طبیعت، ملت، جنگ و فاشیسم
نقد عقل مدرن و اخلاقیات مبتنی بر آن، از طریق جایگزین کردن آنها با
مفاهیمی مانند، غریزه، شهود، شور حیاتی، اراده و... اهمیت امر«طبیعی»
را در دیدگاههای فاشیستی نمایان میکند؛ «طبیعتی» که قوانینش آهنین و
تخطیناپذیرند. تسری این قوانینِ انعطافناپذیر به اجتماع انسانی، که
از منظر فاشیستها فاقد عنصر عقلانیت است، پذیرش داروینیسم اجتماعی را
الزامی میکند و این رهیافت به جامعۀ انسانی مستقیما با مقولات
بیولوژیک پیوند میخورد. فاشیسم طبیعت و آنچه را که قوانین و وضعیت
طبیعیِ امور میپندارد، تقدیس میکند و به آن معنویت میبخشد و در این
میان انسان نیز چیزی فراتر از جزئی از طبیعت نیست. به گفتۀ هیملر
«انسان هیچ چیز ویژهای نیست؛ چیزی بیش از قطعهای زمین نیست»
(نئوکلوس، 1391: 127). چنین است
که از منظر هیتلر نیز جسم و قدرت جسمانی اهمیتی اساسی دارد:
«بها دادن بیش از حد به دانش نه فقط به بیتوجهی به شکل جسمانی و قدرت
جسمانی انجامید بلکه سرانجام به بیاحترامی به کار جسمانی کشید. تصادفی
نیست که این عصر، که افراد بیمار در آن زاد و ولد میکنند و حفظ
میشوند، ضرورتاً به بیماری عمومی -نه تنها بیماری جسمانی بلکه همچنین
بیماری ذهنی– میانجامد. زیرا کسی که قدرت و سلامتی جسمانی را خوار
میشمارد، پیشتر قربانی بدقوارگی ذهن شده است.»
(نئوکلوس، 1391:135 – 136).
افراد
علیل، عقبماندگان ذهنی، دگرباشان جنسی و فمینیستهایی که تلاش میکنند
تا «نقش طبیعی» زنان را به عنوان مادر مخدوش کنند، سوسیالیستها که
پیکرِ «ملت» را از طریق تجزیۀ آن به طبقات پارهپاره میکنند و
انترناسیونالیسم که مخدوشکنندۀ «سرزمین» است، همگی سزاوار
نابودیاند.
افزون بر این، «ملت» از دیدگاه فاشیسم، نه به عنوان یک پدیدۀ تاریخی
بلکه همچون یک موجود «طبیعی» درک میشود. موسولینی از دو نوع ملت سخن
میگوید: ملتهای نیرومند و «مردوار» و ملتهای ضعیف و «زن صفت». وی
ملتهای آلمان و ایتالیا را در گروه اول و انگلستان و فرانسه را در
زمرۀ دوم قرار میدهد. تأکید بر امر طبیعی در موضوع «ملت»، مسألۀ زمین
را نیز برجسته میسازد و مفاهیمی چون «خون» و «خاک» به هم میآمیزند و
از این راه وحدت ملت با سرزمینش مستدل میشود. پاکسازی زمین و طبیعت از
آلودهکنندگانش، «ملت» را به عنوان جزیی از طبیعت از شر نابودکنندگان و
آلودهکنندگانش نجات میدهد. به این معنا، ناتورالیسم و ناسیونالیسم در
فاشیسم به یکدیگر پیوند میخورند و هرآنچه که وضعیت «طبیعی» امور را
مختل کند یا ملت -و در نتیجه طبیعت- را آلوده سازد، باید نابود گردد:
افراد علیل، عقبماندگان ذهنی، دگرباشان جنسی و فمینیستهایی که تلاش
میکنند تا «نقش طبیعی» زنان را به عنوان مادر مخدوش کنند،
سوسیالیستها که پیکرِ «ملت» را از طریق تجزیۀ آن به طبقات پارهپاره
میکنند و انترناسیونالیسم که مخدوشکنندۀ «سرزمین» است، همگی سزاوار
نابودیاند.
در این تفسیر ناتورالیستی از جهان و انسان، جنگ هم به عنوان امری طبیعی
که قانون بقای اصلح از طریق آن جاری میشود، درک و تقدیس میگردد:
فاشیسم جنگ را به خاطر خود آن ستایش میکند و نه برای نتایج یا دلایل
آغازش، بلکه به این علت که جنگ پویایی طبیعت است. هیتلر باور
دارد که «هر کس در نظم و ترتیب جهان کندوکاو کرده باشد تشخیص میدهد که
معنای آن در بقای جنگطلبانۀ شایستهترینهاست»
(نئوکلوس، 1391: 38). چنین درکی
از جنگ، زیباییشناسیِ خاص خود را بهویژه در مکتب فوتوریسم
پدید میآورد و متقابلاً نیز از آن نیرو میگیرد: «دیگر جز در مبارزه،
زیبایی وجود ندارد. هیچ اثری را بدون شخصیتی ستیزهجو نمیتوان شاهکار
دانست» (نئوکلوس، 1391: 39). از
نظر فاشیستها جنگ یک هنجار است و عالیترین شکل فعالیت سیاسی به شمار
میرود. چنین دیدگاهی قادر است تا کهنهسربازان و جوانان سرخوردهای را
که در حال رویاپردازی پیرامون ماجراجوییها و حال و هوای تجربیات
«سنگر» هستند، به خود جلب کند.
نژادپرستی و ملت: تمایز و شباهت فاشیسم و نازیسم
به ترتیبی که ذکر آن گذشت، اگر عقلستیزی را نطفۀ اولیه دیدگاههای
فلسفی فاشیسم بدانیم، ناسیونالیسم در عصر امپریالیسم، بنیان سیاسی آن
را تشکیل میدهد. در اینجا لازم است تا به تفاوتی میان فاشیسمِ
ایتالیایی و نازیسمِ آلمانی اشاره گردد: در فاشیسم ایتالیایی، ملت
استوره است که باید توسط دولت ساخته شود. موسولینی و جنتیله
اعلام میدارند: «ملت دولت را نمیآفریند [بلکه] ملت توسط دولت آفریده
میشود». در این دیدگاهِ واژگونه، دولت عامل انقلاب و سوژۀ تاریخ است؛
شخصیتی قائم به ذات و هدفی در خود است؛ چیزی ورای ملت و افراد: «فرد تا
جایی آزاد است که بخشی از دولت شمرده میشود و تنها در جایی آزاد است
که بخشی از دولت است» (نئوکلوس،
۱۹۳۱،
۵۱ - ۵۰).
قائل شدن چنین اهمیت تعیینکنندهای برای دولت در نزد فاشیستهای
ایتالیا از آن رو بود که ایتالیا به علت ضعف مفرط بورژوازیاش و اشغال
مداوم بخشهای مختلف کشور، تا حوالی دهۀ شصت قرن نوزدهم موفق نشده بود
تا به یک دولت–ملت تبدیل شود، حال آنکه آلمان پیش از تبدیل شدن به یک
دولت–ملت مدرن، به عنوان یک «ملت فرهنگی» وجود خارجی داشت. همین تمایز
موجب میشد تا در نزد نازیها، برخلاف همتایان ایتالیاییشان، دولت نه
هدفی درخود، بلکه وسیلهای برای دستیابی به هدفی بالاتر یعنی برتری
نژادی تلقی گردد. هیتلر در این زمینه مینویسد: «چیزی به عنوان
اقتدار دولتی نمیتواند به عنوان هدفی در خود وجود داشته باشد...
بالاترین هدف زندگی انسان حفظ دولت نیست، چه رسد به حکومت، بلکه حفظ
انواع است» (نئوکلوس،
۱۹۳۱،
۵۲ - ۵۱).
درک بیولوژیک از ملت در نزد نازیها و تقلیل ملت به یک جمعیت نژادی،
ریشه در برداشت «طبیعتگرایانه» نازیها از پدیدۀ ملت داشت: ترکیبات
واژگانی نازیها دربارۀ خطراتی که میتواند «ملت» را تهدید کند، کاملا
ریشههای این برداشت را نمایان میسازد: «نشانههای بیماری»،
«مسمومیت»، «انگل»، «زهر» و.... هیتلر یهودیان را به علت فاقد
وطن بودنشان، همچون انگلی توصیف میکرد که در پیکر افراد دیگر زندگی
میکنند. واقعیت این است که نژادپرستیِ بیولوژیک، به شکلی که در اندیشۀ
نازیسم نقشی تعیینکننده داشت، در فاشیسم ایتالیایی کمتر مشاهده
میشود: این درست است که فاشیستهای ایتالیا در سال 1938 قوانین نژادی
را به تصویب رساندند که بر طبق آنها ازدواج بین نژادها ممنوع بود و
یهودیان نیز با محدویتهایی در زمینۀ مالکیت بر اراضی بزرگ مواجه شدند،
اما این محدودیتها شامل کهنهسربازان یهودی و کسانی که در جنبش
فاشیستی شرکت کرده بودند نمیشد و حتی یهودیانی که میتوانستند ملیت
ایتالیایی خود را اثبات نمایند، مورد حمایت سفارتخانههای ایتالیا در
سرزمینهای تحت اشغال نازیها قرار میگرفتند
(نئوکلوس، 1391:65).
دو تفاوت پیشگفته اما، در مقایسه با شباهتهای فاشیسم و نازیسم از
اهمیت کمتری برخوردارند و برخلاف تحلیلگرانی که مایلاند از این
تفاوتها به تطهیر فاشیسم در برابر نازیسم بپردازند، باید اولاً به
رفتار نژادپرستانۀ ایتالیاییها در آفریقا اشاره کرد و ثانیاً بر این
مسألۀ کلیدی تأکید نمود که نژادپرستی نازیها در عین نقش تعریفکنندۀ
ملت، ناشی از بیگانههراسی نیز هست که خود در ارتباط با ناسیونالیسم
است. دو مفهوم ملت و ناسیونالیسم در قلب ایدئولوژیهای فاشیستی قرار
دارند و محتوای نژادپرستیِ بیولوژیک نازیسم، چیزی بهجز ناسیونالیسم در
عریانترین و «طبیعی»ترین چهرۀ خویش نیست و دقیقاً به همین نحو،
«استورۀ ملت» ایتالیا نیز در مرکز آموزههای فاشیستهای ایتالیایی قرار
دارد.
از بحث مذکور نتیجه گرفته میشود که انواعی از فاشیسم نیز بدون باورهای
واضح نژادپرستانۀ بیولوژیکی میتوانند پدید بیایند: دشمنی با گروههای
«بیگانه» که عامل «آلودگی و فاسد شدن» ملت یا فرهنگِ خودی هستند،
میتواند در اشکالی همچون تنفر از اقلیتهای جنسی، «اسلامستیزی»،
«کمونیستستیزی» یا دشمنی با مهاجرین خارجی نیز بروز نماید.
زمینههای پیدایشِ جنبش فاشیستی (اقتصادی – اجتماعی)
در
بازۀ زمانی میان دو جنگِ جهانی، جنبشهای فاشیستی در تمام کشورهای
سرمایهداری به وجود آمدند اما تنها در ایتالیا و آلمان به پیروزی
رسیدند. به بیان دقیقتر، پیدایش این جنبشها در دو کشور زودتر رخ داد:
اول ایتالیا که علیرغم آنکه در زمرۀ کشورهای پیروز نبرد بود، اما این
پیروزی دستاوردهای ارزندهای مشابه فرانسه یا انگلستان را برایش به
ارمغان نیاورده بود و سپس به فاصلۀ زمانی اندکی، در آلمان که بازندۀ
اصلی جنگ بود. آلمان با شکست در جنگ نه تنها به اهداف امپریالیستیاش
نرسیده بود بلکه مناطقی را نیز از دست داده و ملزم به پرداخت غرامتهای
کمرشکن شده بود. در سایر کشورهای سرمایهداری –شاید به استثنای هلند و
انگلستان- جنبشهای مشابه، در حوالی سال 1930 یعنی در زمان بروز بحران
بزرگ جهانی، پدیدار شدند. در هلند و انگلستان نیز علیرغم این حقیقت که
گروههای فاشیستی در سال 1923 شکل گرفته بودند، اما تا اواسط دهۀ 1930
نقش و وزن چندانی در عرصۀ سیاسی نداشتند. شاید در اینجا باید به این
پرسش نیز پاسخ داده شود که چرا فاشیسم تنها در این دو کشور به پیروزی
رسید؟
هزینههای جنگِ بیحاصل برای ایتالیای پیروز و عواقب شکست برای آلمان،
فشار شدیدی را بر تودههای مردم تحمیل میکرد. در این دو کشور، بر خلاف
سایر کشورهای پیروز نبرد، هیأت حاکمه تحت فشار زیادی قرار گرفت؛
نارضایتیها تشدید شد، اما مستعمرات این دو کشور آن چنان اندک بود که
برخلاف انگلستان و فرانسه امکان انتقال فشار به خارج و تأمین منابع از
مستعمرات وجود نداشت. بنابراین تنها راه کسب سود و حفظ مناسبات تولیدی
سرمایهدارانه برای طبقات مسلط، تشدید بهرهکشی از کارگران داخلی بود.
طبیعتاً با پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه و وجود سنتهای نیرومند
کارگری در آلمان و ایتالیا، چشمانداز نوینی برای تودههای کارگر و
دهقان پدید آمده بود: انقلاب کارگری و دگرگونی بنیادی در مناسبات
تولیدی موجود. این چشمانداز کاملاً قادر بود نه تنها طبقۀ کارگر و
متحد طبیعی آن –دهقانان- را به خود جذب کند، بلکه جمعیت کثیری از طبقات
متوسط را نیز به هواداری از آلترناتیو ضدسرمایهداری برانگیزاند. اما
به گفتۀ کلارا زتکین فاشیسم «مکافاتی» بود در ازای آنکه
پرولتاریای اروپا، انقلاب بلشویکی روسیه را استمرار نبخشید
(ویپرمان، 1397: 39).
در حقیقت ناتوانی جریانها و احزاب کارگری ایتالیا و آلمان از پیشبرد
امر انقلاب، در شرایطی که طبقات فرودست به دنبال ایجاد تغییرات اساسی
در نظم موجود بودند، باعث شد تا بخشهایی از اجتماع با سرخوردگی از این
احزاب، به فاشیستها که شعارهای تندی بر علیه سرمایهداری میدادند،
اقبال نشان دهند. اگرچه این ناامیدی از احزاب کمونیست و سوسیال دموکرات
نقشی مهم در رویگردانی بخشهایی از طبقۀ کارگر و متحدانش از این احزاب
داشت، اما نباید فراموش کرد که اصولاً درک طبقات میانی از ضدیت با
سرمایهداری و برداشت این طبقات از منافعِ خود، از ابتدا نیز درکی
تناقضآمیز بود: اگر بخش پیشرو طبقۀ کارگر بنا بر آگاهیطبقاتیاش، در
نبرد خود برعلیه سرمایهداری، خواستار نفی کامل بهرهکشی فرد از فرد و
الغای مالکیت خصوصی بر زمین و ابزار تولید بود، اما طبقات میانی
خواستار آن بودند که ضمن حفظ نظام مبتنی بر مالکیت خصوصی، وجوهی از
مناسبات سرمایهدارانه محدود یا تعدیل گردد. طبقات متوسط اصولاً با
بورژوازی احساس نزدیکی بیشتری میکردند تا با پرولتاریا. بازتاب سیاسی
این دیدگاه و نوسان طبقات میانی بین بورژوازی و پرولتاریا، در آرای
سیاسیاش قابل مشاهده بود: اما اکنون که هیچیک از احزاب سنتی قادر
نبودند تا علاوه بر پایگاه اجتماعی خود، طبقۀ متوسط را نیز رهبری کنند،
یک نیروی سیاسی کمتر شناخته شده با شعارهای جذاب قادر بود تا این طبقه
را بسیج و نمایندگی کند. فاشیستها موفق شدند تا نارضایتی تودهها را
از مناسبات اجتماعی موجود به مخالفت با هیأت سیاسی حاکم منحرف کنند.
در اینجا پرداختن به این مسئله نیز ضروری است که پیروزی فاشیسم در
آلمان و ایتالیا علاوه بر شرایط خاص این دو کشور، در تداوم ضعف مفرط و
ناتوانی سازمانهای سیاسی طبقۀ کارگر و اشتباهات مکرر آنها در کنار
حمایتهای بلوک طبقاتی حاکمیت از فاشیستها میسر شد. این حمایت دقیقاً
از ضعف شدید بورژوازی حاکم در اِعمال سلطۀ طبقاتیاش به اَشکال پیشین
(دموکراسی بورژوایی و پارلمانتاریسم) نشأت میگرفت. اندکی بعد، به
مسألۀ حمایت سرمایهداران و ملاکان بزرگ از فاشیستها خواهیم پرداخت،
اما اکنون به صورت اجمالی برخی از خطاهای احزاب کمونیست و نیز
خیانتهای سوسیالدموکراتها را بررسی خواهیم کرد.
شاید یکی از مهمترین خطاها به نظریۀ نادرست «سوسیال فاشیسم» بازگردد:
در کنگرۀ چهارم کمینترن دیدگاههای متفاوتی دربارۀ فاشیسم طرح شدند که
در برخی از آنها هستههای کاملاً صحیحی وجود داشت. اما در نهایت
دیدگاههای چپروانهای که به ویژه در حزب کمونیست آلمان دربارۀ فاشیسم
وجود داشت به عنوان نظر غالب پذیرفته شد. مطابق این نظر، اتحاد با
سوسیالدموکراتها در برابر فاشیسم نادرست بود زیرا، رهبران سوسیال
دموکرات مسؤولیت جدی در به قدرت رسیدن فاشیستها داشتند. طبیعتاً این
دیدگاه در یک زمینۀ عینی ویژه و بر پایۀ بعضی از فاکتهای دقیق شکل
گرفته بود: سرکوب کمونیستها توسط دولت سوسیالدموکرات و خصوصاً نقش
رئیس پلیس سوسیال دموکرات آلمان در سرکوب خونین نیروهای کمونیست
انکارناپذیر بود. این دیدگاه در کنگرۀ پنجم کمینترن در 1924 توسط
زینوویف به این صورت فرمولبندی شد: «سوسیال دموکراسی به جناح چپ فاشیسم
تبدیل شده است» (ویپرمان، 1397: 41).
کمینترن بعدها بهدرستی بر این نکته تأکید کرد که طبقۀ کارگر مدتها
پیش از عروج فاشیسم، به علت سیاستهای سازش طبقاتی سوسیالدموکراتها
دچار انشعاب شده بود و حتی به عنوان نمونه در اتریش که دولت در اختیار
سوسیالدموکراتها بود، مقاومت جدی در برابر فاشیسم انجام نشد. در
آلمان نیز سوسیالدموکراتها، اتحادیۀ جبهههای سرخ را غیرقانونی اعلام
کردند. در اسپانیا پیشنهادهای کمونیستها برای تشکیل جبهۀ متحد از سوی
سوسیالیستها رد شد و سوسیالیستها در برابر نیروهای ارتجاع و فاشیست
نرمشهای غیراصولی از خود نشان دادند
(دمیتریوف، 1399: 24- 22)، اما قاعدتاً طرح مسئله به شکل
پیشگفته که سوسیالدموکراسی و فاشیسم را بدون در نظر گرفتن تفاوتهای
جدی، دو روی یک سکه ارزیابی میکرد، تنها به شکاف بیشتر میان
کمونیستها و سوسیالدموکراتها میانجامید تا جایی که کمونیستها با
یک تصمیمگیری کاملا زیانبار و نادرست در یک اقدام مشترک با نازیها،
در رفراندوم انحلال پارلمان پروس که رهبری آن در دست سوسیالدموکراتها
بود، شرکت نمودند که البته این رفراندوم نهایتاً با شکست روبرو گشت.
اما متأسفانه چنین دیدگاهی تا سال 1934 نیز هم در حزب کمونیست آلمان و
هم در کمینترن دستِ بالا را داشت و به مانعی جدی در راه تشکیل جبهۀ
متحد علیه فاشیسم تبدیل شد.
کمینترن در یک انتقاد از خود جدی، یکی دیگر از اشتباهات تعدادی از
احزاب کمونیست را کم بها دادن به خطر فاشیسم اعلام نمود که حتی در
مواردی –مثلاً بلغارستان، لهستان و فنلاند– به غافلگیری کمونیستها در
برابر کودتای فاشیستها انجامید
(دمیتریوف، 1399: 25- 26).
اشتباه عمدۀ دیگر احزاب کارگری را میتوان ناتوانی در مقابلۀ
رزمجویانه با فاشیستها دانست: در ایتالیا یکی از رهبران اتحادیهای
خطاب به کارگران اعلام کرد: «در خانه بمانید؛ به تحریکات پاسخ ندهید.
حتی گاهی ترس، گاهی سکوت قهرمانانه است». نمایندۀ سوسیالیست در پارلمان
با تضرع از موسولینی درخواست کرد: «فقط این را از شما میخواهم:
بگذارید واقعاً آرامش داشته باشیم!»
(دانیل، 1382: 165-166). حتی هنگامی که میلیشیای ضد فاشیستیِ
آردیتی دل پوپولو در سال 1921 شکل گرفت سوسیالیستها به توافق صلح
خود با موسولینی چسبیده بودند و کمونیستها نیز خواستار تشکیل
جوخههای کمونیستی جداگانه شدند. چنین وضعیتی کارگران را در مقابل
حملات سازمانیافتۀ فاشیستها کاملاً بیدفاع میگذاشت. در آلمان هم
سوسیالیستها یک میلیشیای پُر تعداد را سازماندهی کردند که تنها برای
نمایشهای عظیم خیابانی بهکار میآمد: در 22 ژانویۀ 1933 هنگامی که
اوباش فاشیست در مقابل دفتر مرکزی حزب کمونیست و خانۀ لیبکنشت
رژه میرفتند،
سوسیالیستها میلیشیای خود را به بیرون شهر بردند تا رژهای آزمایشی را
برپا کنند! وضعیت انجمن مبارزان جبهۀ سرخ، میلیشیای حزب کمونیست نیز
چندان بهتر نبود: اگرچه شعار میلیشیای کمونیست از سال 1929 تا 1931 این
بود که «هر جا فاشیستها را دیدید آنها را بزنید» و البته حملههای
مؤثری را نیز به دفاتر و سربازخانههای فاشیستها انجام دادند، اما در
سال 1931 مبارزۀ فیزیکی جای خود را به مبارزهای ایدئولوژیک داد!
(دانیل، 1382: 169-170). این
رفتارها نهایتاً به تضعیف روحیۀ کارگران و خلع سلاح آنان انجامید و
برخی از آنها را نیز به دامن فاشیستها سوق داد.
البته لازم به یادآوری است که نباید مانند بعضی از پژوهشگران در انتقاد
از اشتباهات احزاب کمونیست راه افراط پیمود؛ بعضی از تحلیلگران نظیر
پولانزاس تا بدانجا پیش رفتند که ادعا کردند که دیدگاههای
اکونومیستی ـ مکانیستی بر کمینترن غالب بوده و از این مسئله نتیجه
گرفتند که حتی کمینترن فاشیسم را «لحظۀ مثبتی در جنبۀ بد تاریخ» قلمداد
کرده است که انقلاب را نزدیکتر میکرد.
(پولانزاس، 1360: 48).
در اینجا اشاره به یک مسألۀ دیگر نیز ضروری است: در بحث مبارزه با
فاشیسم و نیز در بررسی و تحلیل پدیدۀ فاشیسم با دیدگاهی روبرو هستیم که
فاشیسم و کمونیسم را یکسان میپندارد و ادعای مبارزۀ همزمان با هر دو
را دارد. کندوکاو در این دست نظریات و موضعگیریها این حقیقت را آشکار
میکند که اینان تنها در حرف با فاشیسم مخالفاند و سویۀ اصلی حملۀ
آنها نه فاشیسم که کمونیسم است و در این راه عملاً به تطهیر فاشیسم نیز
میپردازند. یکی از مشهورترین این
نظریهپردازان هانا آرنت است که با تئوری توتالیتاریسم، عملاً
به تطهیر فاشیسم ایتالیا و تقبیح کمونیسم میپردازد. نمونۀ دیگر، از
این نظریهپردازان ارنست نولته است. وی با جعل تاریخ، رابطهای
عِلّی میان کمونیسم و فاشیسم برقرار کرده است و بر مبنای این رابطه،
فاشیسم واکنشی است به بلشویسم. وی مدعی است اگر انقلاب اکتبر اتفاق
نمیافتاد، نه از «آدولف هیتلر وحشتزده» خبری بود و نه از آشوویتس و
جنگ دوم بینالملل (برودکرب، 1395، 35)
او با یکسان کردن اردوگاههای کار اجباری در سیبری و آنچه در آشوویتس
رخ داد، میکوشد تا یکتایی آن جنایت هولناک را به سود فاشیسم، از میان
بردارد و نکتۀ جالب در اینباره، گزارش برودکرب از تفاوت واکنش
نولته نسبت به هولوکاست در مقایسه با واکنشش در برابر عملکرد
بلشویکها است: «شیوۀ غیراحساسی، و میشود گفت رواقی نولته در
روایت و توضیح فجایع قرن بیستم، در طول دو ساعت گفتگوی ما تنها در یک
فراز نشانههایی از احساسی شدن بروز پیدا کرد: آنجا که رشتۀ کلام به
شرح جنایات بلشویکها رسید. هنگامی که نولته شرح میداد، بلشویکها پیش
از آشوویتس چه روشهایی را برای شکنجه و کشتار به کار میبستند، تأثر و
انزجار در صدا و حالت چهرهاش به وضوح هویدا بود؛ برخلاف آن فرازهایی
که پیرامون هولوکاست سخن میگفت. این حالت هرگز مسئلهای حاشیهای
نیست...» (برودکرب، 1395: 22).
در میان شخصیتهایی که ادعای مبارزه همزمان با کمینترن و فاشیسم را
دارند میتوان از تروتسکی نام برد. لئون تروتسکی در
راستای «مبارزات توأمان» خویش، در کمیته داخلی فعالیتهای ضد آمریکایی
موسوم به کمیتۀ دایز –سلف کمیته مک کارتی- حاضر میشود و صد
البته نه برای بازجویی که برای مشاوره! وقتی خبر ماجرا به بیرون درز
میکند سعی میکند تا در مقاله ای به نام «چرا پذیرفتم در کمیتۀ دایز
حاضر شوم؟» ماجرا را شرح دهد. اما توضیحاتش، وی را بیش از پیش رسوا
میکنند: وی در این مطلب با بیان این ادعا که دشمنِ سازشناپذیر فاشیسم
و کمینترن است، تصریح میکند که قاطعانه مخالف جلوگیری از فعالیتهای
فاشیستها و کمونیستهای هوادار کمینترن است! اما چرا مخالف جلوگیری از
غیرقانونی کردن فعالیت هواداران کمینترن در آمریکاست؟ زیرا «توقیف تنها
به این سازمان منحرف و سازشپذیر کمک میکند». چرا؟ «چون کمینترن وارد
دوره تلاشی شده و توقیف حزب کمونیست، فوری اعتبار این حزب را در چشم
کارگران بازسازی میکند»! و البته توجیه وی برای مخالفتاش با
غیرقانونی اعلام کردن گروههای فاشیستی از این هم مضحکتر
است:«غیرقانونی کردن گروههای فاشیستی ویژگی موهوم دارد: چون واپسگرا
هستند میتوانند بهراحتی رنگ عوض کنند و خود را با هرگونه شکل سازمانی
سازگار [کنند]، چرا که بخشهای متنفذ طبقه حاکم [نظیر خود آقای دایز که
تروتسکی نقش مشاورش را بازی میکرد!] و دستگاه دولتی با آنها همدلی
میکنند و این همدلیها ناچار در زمان بحرانهای سیاسی افزایش مییابد»(تروتسکی،1387:
193 -194).
قاعدتاً باید مدال طلای کنار هم قراردادن فاشیسم و کمونیسم را به
تروتسکی داد و این جملات تابناک در زمانی بر علیه کمینترن مطرح
میشوند که هیولای فاشیسم سربرآورده است. البته چندان هم جای تعجب
ندارد زیرا در سال 1932 یعنی حدود ده سال پس از به قدرت رسیدن
موسولینی در ایتالیا و سرکوب کمونیستها یعنی در زمانی که
گرامشی حکم بیست سال حبس میگیرد و در زندان است، جناب تروتسکی
آزادانه به ایتالیای فاشیست سفر میکند و عکسش نیز در مطبوعات به چاپ
میرسد!
شخص دیگری که میتوان از وی نام برد، کسی نیست به جز محمد امین
رسولزاده، از مساواتچیهای باسابقه و پانتُرک بعدی. وی به همراه
تعدادی از ناسیونالیستهای اقوام گوناگون شوروی، نشریه و جنبش موسوم به
پرومته را بنیان گذاشت که مورد حمایت سیمون پتلیورای
اکراینی و مارشال پیلسودسکی در لهستان نیز بود. تا پیش از پذیرش
شوروی در جامعۀ ملل به سال 1934، تمام تلاش پرومتهایها بر به رسمیت
شناساندن دولتهای تبعیدی جمهوریهای شوروی و نیز ممانعت از حضور شوروی
در جامعۀ ملل متمرکز بود. پس از آن نشریۀ پرومته به «افشاگری» بر علیه
شوروی میپرداخت. در 1934 همکاری نزدیکی را با یکی از ستایشگران
هیتلر به نام بواژولن، رئیس«لیگ ضدکمونیست» آغاز کرد. اما
با قرارداد میان آلمان و شوروی در اوت سال 1939، پرومتهایها به
«ضدنازی» نیز تبدیل شدند و در آخرین شمارۀ نشریه در آوریل 1940 از
خوانندگان خود تقاضا کردند تا میان «طاعون و وبا» دست به انتخاب نزنند:
«یاری کنید تا اتحاد جماهیر شوروی از میان برود و به اجزای طبیعی و
ملیاش تقسیم شود و این غلبه بر وباست؛ این یعنی زمینۀ پایان یافتن
طاعون» (رسولزاده، 1389: 27-28).
البته کار به همینجا ختم نشد و وی که در ابتدا ادعای مبارزه همزمان
با نازیسم و کمونیسم را داشت، به همراه دیگر رهبران قفقاز در سالهای
3-1942در برلین قامت گزیدند و در کنار نازیها «لژیون ترکستان» را
تأسیس کردند تا در جبهههای شرقی بجنگند.
(رسولزاده، 1389: 44).
خاستگاه طبقاتی فاشیستها
اگرچه در صفوف جنبش فاشیستی، حضور کهنهسربازان بازگشته از جنگ در کنار
جوانان ماجراجو و سرگشته، لمپنپرولتاریا و حتی بخشهایی از طبقۀ کارگر
به روشنی مشهود است، اما از منظر ترکیب طبقاتی، این طبقۀ متوسط است که
ستون فقرات جنبشهای فاشیستی را تشکیل میدهد. هر چند جوخههای رزمی
فاشیستها به طور عمده از سربازان، جوانانِ بیکار و لمپن پرولتاریا
تشکیل میشد، اما بررسی آماری از ترکیب طبقاتی اعضای حزب فاشیست
ایتالیا در سال 1921 نشان میدهد که بیش از شصت درصد اعضا متعلق به
طبقۀ متوسط بودند. در آلمان نیز دو سوم اعضای حزب نازی را کارمندان
دولت و بخش خصوصی، پیشهوران، تجار و صاحبان مشاغل آزاد تشکیل میدادند
(کونل، 1358: 24).
اگر با مسامحه، تمامی بخشهایی از جمعیت را، که میان بورژوازی بزرگ و
پرولتاریا قرار دارند،طبقۀ متوسط بنامیم، آنگاه فارغ از تمایزات مهمی
که در بین این لایهها وجود دارند، میتوانیم دو بخش اصلی طبقۀ متوسط
یعنی طبقۀ متوسط قدیم و جدید را تشخیص دهیم: اگر بخش عمدهای از طبقۀ
متوسط قدیمی را خردهبورژوازی تشکیل میداد که به علت مالکیت بر ابزار
تولید، به لحاظ اقتصادی مستقل بود، اما طبقۀ متوسط جدید (کارمندان
دولت، شاغلین بنگاههای خصوصی، مهندسین و...) حقوق و مزدبگیر و در
نتیجه از نظر اقتصادی به دولت یا سرمایهداران وابسته بود. میزان درآمد
و سبک زندگی طبقۀ متوسط باعث میشد تا نه تنها خود را متفاوت از
پرولتاریا بدانند، بلکه احساس نزدیکی بیشتری نیز به بورژوازی داشته
باشند.
شور ناسیونالیستی باعث شد تا این طبقه در دوران جنگ جهانی اول، بخش
عظیمی از داراییهای خود را به عنوان اوراق قرضه به دولتهایشان بسپارد
(کونل،1358: 19)
و تورم دوران پس از جنگ نیز باقیماندۀ پساندازهای طبقۀ متوسط
را بیارزش کرد و درآمد کارکنان و کارمندان نیز پابهپای تورم افزایش
نیافت. در ایتالیا در سالهای 1919-1920 ارزش لیره سقوط کرد و کسانی که
در طبقۀ متوسط درآمد ثابتی داشتند، حتی بیش از کارگران آسیب دیدند،
زیرا کارگران به مدد وجود اتحادیهها و مبارزات صنفی، موفق شده بودند
تا با افزایش دستمزها تا حدودی بر مشکلات ناشی از تورم غلبه کنند.
دانیل به نقل از روسو دربارۀ وضعیت طبقۀ متوسط چنین
مینویسد: «دریافتی بسیاری از آنان، کمتر از حقوقبگیران است و مجبور
به تقبل هزینههایی بسیار بیشتر برای زندگی و تحصیل هستند. زندگی پس از
جنگ آنها شکنجۀ روزانه است. ضعیفتر از آن هستند که بتوانند خود را با
هستی کم ارزش پرولتاریا وفق دهند و فقیرتر از آن که بتوانند فشار
افزایش پیاپی هزینهها را تحمل کنند... طبقۀ متوسط به این احساس رسید
که هر روزه کمی از مقام و مرتبۀ خود را از دست میدهد»
(دانیل، 1382: 65).
در آلمان نیز وضعیت مشابهی وجود داشت: درآمد کارمندان دولت اُفت بیشتری
نسبت به حقوق کارگران صنعتی داشت و درآمد یک استاد دانشگاه کمتر از یک
کارگر بود. پس از تورم، 97درصد آلمانیها هیچ سرمایهای نداشتند و
رقابت شدید میان کارتلها و تراستها، تولیدکنندگان کوچک و صنعتگران
را از گردونۀ بازار بیرون انداخت. در مقابل اما، قراردادهای اتحادیهای
تا حدودی از کارگران محافظت میکرد. در سال 1882 بیش از 42درصد جمعیت
آلمان دارای فعالیت اقتصادی مستقل بودند، اما با گسترش انحصارات و
تشدید رقابت، این عدد در سال 1907 به 35درصد و در سال 1933 به کمتر از
30درصد کاهش یافت. (کونل، 1358: 16).
در 1929 استرزمان، وزیر امور خارجه، اعلام کرده بود: «اگر این
راه را ادامه دهیم چیزی جز تراستها در یک سو و میلیونها کارمند و
کارگر در سویی دیگر نداریم... امروزه طبقۀ میانی تقریباً به کل پرولتر
شده است» (دانیل، 1382: 66 -67).
چنین شرایطی، این امکان واقعی را ایجاد میکرد که طبقات میانی در کنار
پرولتاریا در مقابل سرمایهداری برزمند و به پیروزی قاطعانۀ انقلاب کمک
کنند، اما عوامل متعددی مانع از به فعلیت درآمدن این امکان شدند:
۱.
طبقۀ میانی، بنا به خصلت طبقاتی خویش و در زمان مناسب بودن اوضاع
اقتصادیاش – البته با معیارهای خودش- و در هنگامی که چشمانداز روشنی
را در برابر خود ببیند، در نقش یک اصلاحطلب، عملا ستایشگر نظم موجود
است، اما در وضعیت بحران برای حل سریع و حتی رادیکال مسائل بیتاب
میشود.
۲.
این طبقه برای خود جایگاهی بسیار فراتر از پرولتاریا قائل است.
۳.
در شرایط بحرانی، فعالیت این طبقه بر ضد سرمایهداری کاملاً با مبارزات
طبقاتی پرولتاریای سازمانیافته متفاوت است: اقدامات آنارشیستی و نیز
درک وارونه و ایدئولوژیکش از مناسبات موجود، وی را نه برای الغای کامل
مناسبات مبتنی بر بهرهکشی که تنها بر ضد رقابت فزایندۀ میان
سرمایهداران بزرگ که خود از آن دچار آسیب شده، برمیانگیزد و این چیزی
نیست جز نگاهی به گذشته: درخواست بازگرداندن چرخ تاریخ سرمایهداری به
عقب. در حقیقت در اینجا ما تنها با تعارض منافع مواجهیم و نه یک نبرد
طبقاتی.
۴.
درک متفاوت پرولتاریا و طبقۀ متوسط از مفهوم میهن و منافع ملی نیز یکی
دیگر از نقاط افتراق است.
۵.
از طرف دیگر اشاره به این واقعیت ضروری است که علیرغم موارد فوق،
خردهبورژوازی در بازۀ زمانی خاصی کاملاً آمادگی آن را داشت تا در کنار
پرولتاریا قرار بگیرد و چنین نیز کرد: در ایتالیا و آلمان در انتخابات
1919 این طبقات به سوسیال دموکراسی رأی دادند اما ناتوانی سوسیالیستها
در پیشبرد امر انقلاب طبقۀ متوسط را از آنان مایوس نمود.
طبقۀ میانی در روستاها نیز در گرایش به فاشیستها شرایط بهتری نداشت
با این تفاوت که چپگرایی افراطی در کنار بیعملی سوسیالیستها موجب شد
تا دهقانان، این متحدین طبیعی کارگران، به جای مبارزه در کنار کارگران
در برابر سوسیالیسم بایستند: حزب سوسیالیست ایتالیا به جای مبارزۀ عملی
و واقعی با زمینداران بزرگ در حال لفاظی پیرامون انقلاب پرولتری و
کمونیسم ناب بود: یکی از رهبران فدراسیون کارگران کشاورزی اعلام کرد که
بلشویکها در روسیه با دادن زمین به دهقانان به سوسیالیسم خیانت
کردهاند! همچنین ارائۀ طرحی دربارۀ اشتراکی کردن زمینها در فوریۀ
1921 به پارلمان، عملاً کشاورزان خردهپا را به وحشت انداخت
(دانیل، 1382: 77).
در آلمان هم، علیرغم شرایط بسیار مساعد برای جذب تودههای دهقانی و
حتی در عین درک روشن و برنامههای مؤثر اسپارتاکیستها در این زمینه،
سوسیالدموکراتها در کنار ارتش موفق شدند تا با سرکوب کمونیستها این
اقدامات را خنثی کنند. افزون بر این، دهقانان افزایش مالیاتها و
هزینههای اجتماعی دولت سوسیالدموکرات را باعث بینوایی خود میدانستند
و در سال 1928 در برخی مناطق با به دست گرفتن پرچمهای سیاه به ادارات
دولتی حمله کردند و از پرداخت مالیات نیز سرباز زدند. این اقدامات از
سوی دولت سوسیالیست بیپاسخ نماند و به دستگیری فعالین این جنبش
انجامید. در همینحال، ملاکان بزرگ موفق شدند تا این شرایط را به عنوان
رویارویی کشاورزی و صنعت تفسیر نمایند و بدین ترتیب موفق شدند بسیاری
از دهقانان را در انجمن «دفاع دهقانی» متشکل نمایند و اندکی بعد هم با
حمایتشان از حزب نازی، این نیروی دهقانی را در پشت این حزب قرار دهند.
اکنون شرایط برای فراگیر شدن نسخۀ بدلی آلترناتیو سرمایهداری مهیا
بود.
ادامه دارد
انتشار نخست: نشریه دانش و امید شماره 3 - دی ماه 1399
منابع:
- برودکُرب، ماتیاس (1395)؛ آشوویتس یکتا؛ ترجمۀ مهدی تدینی؛
کویر.
- پولانزاس، نیکوس (1360)؛ فاشیسم و دیکتاتوری مجلد اول؛ ترجمۀ
احسان؛ آگاه.
- پولانزاس، نیکوس (1361)؛ فاشیسم و دیکتاتوری مجلد دوم؛ ترجمۀ
احسان؛ آگاه.
تروتسکی، لئون (1387)؛ نبرد با فاشیسم در آلمان و مبارزههای مدنی
با فاشیسم در ایالات متحده؛ ترجمۀ رضا اسپیلی؛ دیگر.
- دانیل، گرن (1383) ؛ فاشیسم و بنگاههای کلان اقتصادی؛ ترجمۀ
رضا مرادی اسپیلی؛ قطره.
-دمیتریوف، گئورگی و دیگران (1399)؛ مبارزه در راه جبهۀ واحد علیه
فاشیسم؛ ترجمۀ م. منصوری؛ نویدنو.
-رسولزاده، محمدامین (1389)؛ ملیت و بلشویزم؛ پردیس دانش و
شیرازه.
-کونل، راینهارد (1358)؛ فاشیسم مفر جامعۀ سرمایهداری از بحران؛
ترجمۀ منوچهر فکری ارشاد؛ توس.
- نولته، ارنست (1393): جنبشهای فاشیستی؛ ترجمۀ مهدی تدینی؛
ققنوس.
- نئوکولوس، مارک (1391): فاشیسم؛ ترجمۀ حسن مرتضوی؛ آشیان.
- وایدا، میهالی (1358): فاشیسم به مثابه جنبش تودهای؛ ترجمۀ
ا. شمس؛ ایران.
|