نویدنو 08/06/1398
کوبا
سرزمین انقلاب25-30
اصغر نصرتی (چهره)
کوبا، سرزمین انقلاب ۲۶
پیش به سوی سانتا کلارا
قرار براین شد که با اتوبوس به شهر «سانتاکلارا» برویم چون ارزانتر از
ماشینهای شخصی هستند. پس یک روز قبل رفتم سراغ ترمینال شهر که نسبتا
دور و در شمال هاوانا، در کنار باغوحش شهر، قرار داشت. رفتن آنجا کار
آسانی نبود. انبوهی از مردم، تاکسی و شخصی هم اطراف آن منتظر بودند،
هریک به نیاز و منظوری. با انگلیسی دستوپا شکسته ابتدا خرید بلیط به
شهر «ولنسینا» را مطرح کردم. شهری که زیبایی طبیعت و دستنخوردهاش
شهرت عام و خاص است و یونسکو کل شهر و منطقه سرسبز آنجا را به عهده
گرفته تا اینچنین حفظ شود. شانسی برای خرید بلیط اتوبوس به این شهر
نبود. نه فردا و نه پسفردایش. پس برای شهر «ترینداد» rindadT خیز
برداشتم که آنهم باز با شکست مواجه شد. نمیدانم واقعن امکانی نبود یا
بایستی اینجا هم همچون هند از هزارتوی واسطه به چیزی رسید(؟). پس از
باجه دور شدم و با اندکی فکر ایدهی دیگری به نظرم رسید. سراغ باجهی
دیگر را گرفتم و اینبار سراغ بلیط شهر سانتاکلارا را گرفتم. این شهر در
نزدیکیهای شهر ترینداد است و امکان اینکه از آنجا به شهر مورد نظر
برویم، شانس بیشتری داریم. قیمت بلیط نفری ۱۸ کوک/یورو بود. تهیه کردم
و برگشت را با تاکسی که راه را نمیدانست، برگشتم. بعدها فهمیدم امکان
ماشینهای شخصی هم اینجا هست و اندکی هم راحتتر و البته اندکی گرانتر.
مانند آنچه ما در اروپا همراه ماشینهای «تو راهی» از شهری به شهر دیگر
میرویم.
اینها تاکسی نیستند بلکه کسانی هستند که برای رفتن بدان شهر دنبال
همراه و همخرج میگردند.
روز یکشنبه صبح خیلی زود از محلاقامت زدیم بیرون. اتوبوس راس ساعت هشت
چهل پنج دقیقه حرکت میکرد. تاکید این که” اگر پیشاپیش بلیط را آزاد
نکنید و دیر بیایید اتوبوس میرود و بلیط شما باطل میشود” مرا حسابی
ترسانده بود. پول بلیط به جهنم، اما از سرگردانی دوباره برای تهیه بلیط
نگران بودم. پس تقریبا یک ساعت زودتر رسیدیم به ترمینال همه چیز خوب
پیش رفت. اما چمدانهای به بار سپرده را بایستی پیشاپیش انجام میدادیم
که خود دردسری شد. اما عاقبت به خیر گذشت.
اتوبوس واقعن سر وقت راه افتاد و با یک استراحت ده دقیقهای ساعت
دوازده و نیم رسیدم به سانتاکلارا! داخل اتوبوس با تهویه قوی اگر
خوابتان ببرد وعادت و چیزی همراهتان نباشد، سرماخوردگی را همراه
میآورد. بهتر است که بیدار بمانید و اندکی پوشیده باشید. جاده و
اتوبوس نسبتا خوب و راحت بودند. توضیحات راه همگی به اسپانیاییست و از
شانس خوش من دخترخانم جوانی بود که داوطلبانه برای عموم با لهجه خوش
امریکایی ترجمه میکرد. مادرش کوبایی وپدرش امریکایی. اما باقی
خویشانش اینجا (کوبا) بودند. پس این دو زبان را به خوبی میدانست و به
گفته خودش اندکی هم چینی ....
حالا هنوز نرسیده تاکسیهای سه چرخه سراغمان آمدند. در مقابل پنج کوک
ما را به هتل مربوطه رساندند. ارنستو از پیش همه چیز را هماهنگ کرده
بود و فقط آدرسی به دست ما داد که به راننده تاکسی نشان دهیم. از حق
نگذریم اینجا از آنچه خودش در هاوانا در اختیار ما گذاشته بود، بهتر
بود. مشکل اینترنت هم تقریبا حل شده بود.
کوبا، سرزمین انقلاب ۲۷
شهر سانتاکلارا
این شهر کوچک، نسبتا مدرن و به لحاظ شهرسازی بهتر از هاوانا و با
برنامه بیشتر، چندان جای دیدنی ندارد. یعنی یک روزه میتوان دوری در آن
زد و به جای دیگر رفت. اما حُسن این شهر در آرامش بیشتر، تمیزی آن و
اقامتگاههای بهتر و صدالبته قیمت کمتر کالاهاست. کمتر از سیهزار نفر
در این شهر زندگی میکنند. برخی از خیابانهایش مرا یاد کرج چهل ساز
پیش میانداخت. مینیبوسهای حصارک، دهکرج و کمالآباد اینجا هم به
راه بودند. شهرت جهانی و اهمیت تاریخی این شهر در ارتباط با انقلاب
کوبا و آن نبرد آخرینی ست که چگورا برای تعیین پیروز قطعی انقلاب با
سیصد نفر از همراهان در این شهر انجام داد. باقی مانده آثار این نبرد
در اینجا هنوز نگهداری میشود. اهمیت دیگر این شهر موزه و محل نگهداری
جسد چگورا ست.
علاوه بر این دو جای با اهمیت دیدنی و تاریخی شهر، بلوار تازه سازیست
که در آنجا میتوان غذایی خورد و دمی آسود. روز یکشنبه که ما رسیدیم
همه جا تعطیل و بسته بود. اما در این بلوار هنوز رستورانها و کافهها
به روی مردم باز بودند. البته روز دوشنبه جبران آن روز سوتکور را کرد.
باز مردم چون مورچه از لانهها گریخته و در خیابانها بودند. انواع
اسباب تردد و فروشگاهها درهای خود را به روی مردم گشوده بودند.
کوبا، سرزمین انقلاب ۲۸
یادگار آخرین نبرد انقلاب Monuments al Tren Blindado
در ۲۹ دسامبر ۱۹۵۸ چگورا به کمک سیصد همراه خود از هاوانا بدینجا آمده
و حکومت باتیستا را در این شهر غافلگیر میکند. ۲۲ واگن اسلحه که قرار
بود ارتش کشور برای مقابله با انقلابیون به مرکز جبهه بفرستد، اکنون
بدست چگورا و یارانش افتاده بودند. واگنهای قطاری که در اصل نوعی
نفربر، تانک، اسلحه، خمپاره حمل میکردند. همین تسلیحات کافی بودند که
شهر را تسخیر کرد. همین نبرد کافی بود که شکست حکومت باتیستا قطعی شود
و دو روز بعد دیکتاتور از کشور میگریزد. آنچه اکنون در محل نگهداری
میشود، یادآور آن واقعه و لحظه تاریخی است که چگورا با همراهانش برای
انقلاب کوبا رقم زدند. محلی در حاشیه ریل قطار شهری.
کوبا، سرزمین انقلاب ۲۹
موزه و مقبرهی چگورا
با تاکسی ده دقیقه از محل آخرین نبرد انقلاب به موزه چگورا راه است.
گرچه وقتی آدرس میپرسی مردم اینجا این راه را پیاده بیست دقیقه
میدانند! که دل بدان نتوان بست. موزه چگورا نیز در میدانی بسان هاوانا
به نام «انقلاب» قرار دارد. اینجا هم میدانی وسیع برپاست گرچه کوچتر
از میدان انقلاب در هاوانا.
موزه و محل نگهداری جسد چگورا در دو ساختمان هماندازه و مقابل هم قرار
دارد. هرنوع عکاسی درداخل آن ممنون است. این نخستین جاییست در کوبا
که من اجازه عکاسی نداشتم. جای بحث و دردسر نبود. البته از بردن کیف
دستی و امثالهم سخت جلوگیری میشد. در اینجا برای نخستین بار خانم
راهنمایی دیدم که آلمانی میدانست. وگرنه تا این لحظه تنها اسپانیایی و
انگلیسی زبان دیده بودم.
«مقبره» از شانس ما بسته بود. گفته شد که اشکال فنی برق آن را برای
مدتی بسته نگه خواهد داشت(!؟). موزه اما باز بود. با دو سالن پشت هم که
از در ورود، سمت چپ با نخستین عکاسهای چگورا از دوران کودکیاش آغاز
میشد و بعد با بسیاری از عکسهای تنهایی و مشترکش با انقلابیون یا
زندگی شخصی اس ادامه مییافت. همچنین نامههای شخصی او به عمهاش
(خالهاش؟) و دیگران، مجموعه ابزار و تسلیحات و البسهای که از او به
جای مانده، همگی در اینجا به نمایش در آمدهاند.
چگورا مردی خوشاندام، خوش چهره و به قول دیروزیها دخترکُش بوده و
میگویند از همین رو خاطرخواه و دلکشته بسیار داشته است. اما وقتی
نامههایش را دیدم، توان فهم آن را نداشتم اما اگر اسپانیایی هم
میتوانستم باز ناتوان از فهم آن میبودم.، چرا که او نیر مانند خود من
بدخط و ناخوانا بود. گرچه چنین خطی درخور شغل واقعیاش، پزشکی، بوده
باشد! پس وجه مشترک ما میماند همان خط ناخوشمان. ورنه من نه پزشک شدم
و نه شهرت جهانی او را یافتم!
بیرون محوطه به عبارتی بالای میدان انقلاب مجسمهی بلندقامت چگورا
جلوهی عظیمی دارد. همچنین دیوارهای مجاور که منقوش است به نبردهای
انقلاب و خاطرات آن. این جلوهها نتیجهی عکسهاییست که در نبرد
آخرین، عکاسی آنها را به یادگار گذاشته است و بر آن اساس آن عکسها چنین
نقش های برجسته ای آذین اینجا شده است.
کوبا، سرزمین انقلاب ۳۰
پیش به سوی شهر «ترینداد» rindadT
وقتی به ترمینال شهر رسیدیم که بلیط اتوبوس بگیریم، جوانی ما را قانع
کرد که به جای قیمت بلیط بیست کوکی اتویوس با تاکسی چهلوپنج کوکی عوض
ترینداد برویم. گرچه گرانتر بود اما راحتر و در عین حال مسیر زیباتری
را طی میکردیم. از همه مهمتر میتوانستیم با راننده سخن از هر دری
بزنیم.
وقتی راننده دانست که ما از آلمان میآییم، با شعف تمام شرح داد که یک
بار آلمان بوده و برلین و لایپزیگ را از نزدیک دیدهاست. میدانستم که
وضع مالی چنین فردی با چنین شغلی امکان مالی برای سفر به آلمان میسر
نمیکند، پس با کنجکاوی و اندکی بدجنسی پرسیدم؛ خیلی خرجش شد؟ راننده
گفت: من هزینهای نداشتم. همه را دولت پرداخت. سی سال خدمت برای دولت
در زندانها داشتم. هنگام بازنشستگی این هدیه دولت به خدمت من بود.
میتوانستم مسکو یا برلین را انتخاب کنم که من آلمان شرقی را بر شوروی
ترجیح دادم. این ماشین (لادا) را هم به نصف قیمت به من فروختن که حالا
باهاش کار میکنم.
کلمه زندان رو که شنیدم کنجکاویام دوبرابر شد. پرسیدم: “چه جوری
زندانی؟ سیاسی یا جنایی؟ “
پاسخ روشنی نداد اما گفت همه جور زندانی بودند! (؟) مجبور بودم پرسش را
جور دیگر طرح کنم: “کارتان خیلی سخت بود؟!”
سریع تایید کرد که سخت بود. و ادامه داد: همه جور آدمی بودند. جنایی،
دیوانه (!؟)، اما من کارم رو دوست داشتم. اونجا (میان زندانی ها)
آدمهای خوب هم دیدم. کسانی که از بدشانسی کارشان به اونجا کشیده بود.
سخت بود. اما من کارم رو دوست داشتم."
نزدیک به هشتاد کیلومتر راه بود. برای رسیدن به شهر ترینداد دو مسیر
وجود دارد: یکی راه بزرگراه و صاف و راحت که معمولن اتوبوسها در آن
تردد دارند و راهی سریع است. یکی هم راهی که انتخاب ما بود. راهی
ناهموار با آسفالتی نه چندان خوب و پرپیچ و خم اما مسیری بسیار زیبا.
خوشبختانه بعد از بیست کیلومتر نخست ما در مسیری بودیم که بسیار زیبا و
روستایی با انواع و اقسام حیوانات در مزارع و در خیابان رها، بودیم.
حال و هوایی مانند شمال خودمان. در نیمههای راه جاده آسفالت انگار
همچو کوکوسبزی که تخکمرغش را کم زده باشند از هم وا رفته بود و
چاکهای بزرگ برداشته بود. این بود تکان تکان ما هم افزون شد. اینجور
جاده در طول سفر به کوبا نخستین بار بود که میدیدم.
راننده در پمپ بنزینی نگه داشت تا باک پر کند و من آنجا تابلوی
بلندبالایی از چگورا دیدم. گفتم پمپبنزین! یکی از مشکلات جادههای
اینجا کمبود جدی پمپبنزین است. برای غریبه و رانندگی در اینجا کار کم
خطری نیست که خودش با ماشین راهی جادهها شود. اما نمیدانم که میتوان
با کوک بنزین زد. باید بشود. اگر مانند المان شرقی مدرک تبدیل پول را
الزامی نداند!
راننده که مدام توضیح راه و پیرامون را میداد، وقتی به کوههای کوتاهی
در سمت راست جاده رسیدیم، گفت:” این روستا رو میبینید؟ اینجا نخستین
جایی بود که چگورا پیش از رسیدن به سانتاکلارا، آن را آزاد کرد.”
گفتم اسم روستا را برایم بنویس،چون آنگونه که او تلفظ میکرد توان فهم
و نوشتنش را نداشتم. پس برایم چنین نوشت: Guinía de Miranda. ای کاش
میتوانسیتم در میانهی راه پیاده شده و گشتی در اطراف زیبای آن روستا
می زدیم و آنهمه حیوانات جورواجور را، از بچهخوک تا بز و مرغ وخروس،
از الاغ و اسب پرندگان رنگارنگ، از نزدیک میدیدم. اما هیچکدام بدین
صرافت و خواهش نیفتادیم. پس یک و نیم ساعت راه را بکوب رفتیم. البته
جاده و وضع آسفالت و قوانین رانندگی بیشتر از شصت کیلومتر اجازه نمیداد
و گاهی سرعت به سی هم به زور میرسید.
قرار ما این بود که تاکسی ما را تا مهمانخانه ببرد و چنین کرد. وقتی به
ترینداد رسیدیم ساعت سه بعدازظهر به وقت کوبا را نشان میداد که به وقت
المان ۹ شب میشد.
|