نویدنو:19/11/1388                                                                    صفحه قابل چاپ است

 نویدنو

 

 

جنبش سبز و نوگروی سیاسی

فرید خضرایی

 

مدت مدیدی است که موضوع نوگروی (conversion) ذهن مرا به خود مشغول کرده است و هر بار رانه‌ای و تکانه‌ای معطوف به نگارش مقاله یا کتابی در باب آن مرا برانگیخته است. اما از آن‌جا که بیش‌تر علاقه‌مندم به موضوعات مبتلابه جامعه بپردازم و آثار و نوشته‌هایم مدخلیتی اجتماعی داشته باشند، و در نوشتن نیز وسواس دست از سرم برنمی‌دارد، آن را وانهاده‌ام. در نگارش کتاب‌های درسی نیز همین مشکلات را دارم و به‌رغم این‌که در برخی درس‌ها ضرورت نگارش اثری دل‌خواه را احساس می‌کنم و درمی‌یابم، از انجام آن طفره می‌روم زیرا همیشه پرداختن به موضوعاتی که جامعه درگیری مستقیم و زنده‌ای با آن‌ها دارد، برای من جذاب‌تر است. این روزها نیز تصمیم‌گیری در باب گفتن یا سکوت کردن، خود همانند تصمیم ابراهیم خلیل‌الله–آن‌طور که کی‌یرکگور در “ترس و لرز” به تصویر کشیده است- می‌ماند.

به هر صورت، اکنون که جامعه‌ی ما در یک مرحله‌ی تاریخی ویژه به سر می‌برد و نظام سیاسی مبتلابه این پدیده است، پرداختن به این موضوع مدخلیت اجتماعی تام و تمامی دارد. پس بحث‌ام را در باب نوگروی از جایی آغاز می‌کنم که به‌خوبی مدخلیت اجتماعی آن را آشکار می‌سازد و نه از جای متعارف و معمول این نوع بحث‌ها که همانا بحث لغوی و مفهومی در باب واژه و تعریف آن است. ترجیح‌ام این است که نخست ذهن مخاطب را به همان میزان که خود درگیرم، با موضوع درگیر سازم و سپس به این نکات و مباحث بپردازم.

این بحران است که معنا می‌بخشد

وضعیت‌های بحرانی وضعیت‌هایی استثنایی‌اند. در چنین وضعیتی معنای امور و اعمال، متفاوت از شرایط عادی و غیربحرانی است. در شرایط بحرانی معنای مواجهات کنش‌گران با امور مختلف از بحران متأثر است. آدمیان در شرایط عادی به برخی امور می‌پردازند و به برخی امور نمی‌پردازند. در شرایط عادی آن اعمالی که انسان‌ها انجام می‌دهند مورد توجه قرار می‌گیرد و در باب آن‌ها داوری صورت می‌گیرد. اما در شرایط بحرانی بی‌عملی و سکوت انسان‌ها نیز محل داوری است. اگر فاجعه‌ای مثل زلزله‌ رخ دهد و مردم نیازمند امدادگری شما باشند اما شما از امداد خودداری کنید، این بی‌عملی مورد موأخذه قرار خواهد گرفت. همان داستان نابینا و چاه است:

اگر بینی که نابینا و چاه است چو خاموش بنشینی گناه است

وضعیت کنونی ما این‌گونه است. مدتی طولانی سکوت کرده ام و هزارگونه مؤاخذه شدن از درون و بیرون. دانش‌جویان ما سکوت‌مان را مورد مؤاخذه قرار می‌دهند. در تمام ترم تحصیلی گذشته در ابتدای هر کلاس، در قانع کردن‌شان برای تدریس موضوعات مقرر درسی دچار مشکل بوده ام زیرا آنان دائما سخن گفتن در باب مسائل روز جامعه را مطالبه می‌کردند و من هر بار از آنان می‌خواستم که این قبیل امور را در جلسات فوق‌العاده پی‌گیری کنند تا از برنامه‌ی درسی عقب نمانیم؛ اما نه من و نه آنان از چنین کلاسی خشنود نبودیم چون دیگر معنابخشی عمل ما توسط خود اعمال ما تعیین نمی‌شد بل‌که تا حد زیادی آن وضع بیرونی بود که تعیین معنا می‌کرد؛ مثلا شعارهایی که در ساختمان مجاور صورت می‌گرفت و یا تظاهراتی که در خیابان مجاور جریان داشت و شعارها در فضای کلاس طنین می‌انداخت.

این وضعیتی است که در آن نشستن و مشاهده‌ی صرف بازی‌گری بازیگران عرصه‌ی اجتماعی و سیاسی خشنودکننده نیست. در چنین وضعیتی از تو پذیرفته نیست که بعد از آن‌که عرصه از عمل و بازی‌گری تهی شد، وارد تحلیل شوی و تازه بگویی که کدام اعمال موجه بود و می‌بایست انجام می‌گرفت و کدام اعمال موجه نبود و نباید انجام می‌گشت! چون به‌حق خواهند گفت که اگر به حقیقتی دست یافته بودی چرا پیش از این با کنش‌گران صحنه در میان نگذاشته‌ای؟! وقتی که جامعه دچار درگیری‌ها و چالش‌های بزرگ اجتماعی و سیاسی است، عالمان علوم سیاسی و اجتماعی باید دست به تحلیل و بررسی بزنند و به‌فراخور درک و دریافت خود راه‌کار ارائه کنند.

الان از پزشکان و مهندسان و ادیبان انتظار ایفای نقش نمی‌رود بل‌که از شما عالم علوم سیاسی، اجتماعی، و انسانی انتظار ارائه‌ی تحلیل و راه‌کار هست. این است که گویی صدایی تو را ندا می‌دهد که از روی صندلی برخیز و نگاه روشن‌فکرانه ات را کمی از جلوی تابلوی کلاس درس یا تریبون‌های سخنرانی در تالارهای در بسته آن‌هم در شرایط آرامش و سکون فراتر ببر! این شرایطی است که می‌توان گفت که در آن بی‌عملی، عمل است و سکوت، نوعی سخن گفتن است. پس در این شرایط، بی‌عملی و سکوت تو نیز مورد داوری قرار می‌گیرد و تو اگر این را تشخیص ندهی،‌ خسارت کرده ای. می‌پرسی گناه‌ام چیست؟ می‌گوید: سکوت و بی‌عملی! آری! این خیلی بی‌رحمانه است اما این بی‌رحمی از این وضعیت برمی‌خیزد. اگر کمی دقت کنی درخواهی یافت که سکوتِ امروز مثل سکوت دیروز نیست.

اما سخن گفتن نیز در این شرایط آسان نیست. مثلا راه رفتن در میدان مین است. دائما سوءتفاهم ایجاد می‌شود و هر طرف سخن‌ات را چنان می‌آراید و برای آن زمینه‌سازی می‌کند که مطلوب اوست! این است که هر بار سخن گفتن و یا سکوت کردن مثل یک تصمیم سرنوشت‌ساز است.

وقتی که عالِم انسانی به پرسش کشیده می‌شود

اما اگر آگاهانه نیز سکوت را برگزیده باشی، باز هم در این شرایط بحرانی که همه‌ی ذهن‌ها مسأله‌مند اند، دائم از تو می‌پرسند که تحلیل‌ات چیست؟ چه‌طور می‌شود؟ اوضاع را چه‌طور می‌بینی؟ جامعه‌شناسان و عالمان علوم سیاسی تنها از سوی مردم یا اهل رسانه به پرسش کشیده نمی‌شوند؛ نظام‌های سیاسی نیز پرسش‌های خاص خود را دارند چون آنان نیز دنبال راه حلی برای مسائل خود اند. آن‌ها مشاوران و کارشناسان خاص خود را دارند و از آنان پاسخ به پرسش‌های خود را مطالبه می‌کنند. براستی که در چنین شرایطی، مشاوره دادن و راه حل نشان دادن برای مسائلی از این دست چندان آسان نیست.

اما در چنین شرایطی سخن گفتن از روی تفنن یا بی‌دقتی یا توجیه‌گری مسؤولانه نیست. امیدهای واهی دادن و بیهوده چشم‌انداز را مطلوب و مثبت یا عادی جلوه دادن غیرقابل قبول است. ممکن است فرصت چاره‌گری ‌از دست برود. وقتی دایره‌ی کارشناسان و متخصصان و مشاوران مورد اعتماد محدود می‌شود و انبوهی از وظایف هم‌زمان برعهده‌ی آنان نهاده می‌شود و از آنان خواسته می‌شود که انتظارات گوناگون را برآورده سازند و هم کارشناسی کنند و هم راه‌کار ارائه کنند و هم سیاست‌گذاری نمایند، پاسخ‌ها بدل به کلی‌گویی، توجیه‌گری، و یا حتی داستان‌سرایی می‌شود اما همه‌ی این‌ها تحت عنوان افاضات و بصیرت‌های جامعه‌شناختی و یا مثلا علمی عرضه می‌شود. آن‌وقت است که باید کسی پیدا شود و بگوید که آقای عالم سیاسی و یا جامعه‌شناس حواست کجا است؟ این دیگر مصاحبه‌ای ساده و در کمال آرامش با یک روزنامه‌نگار نیست بل‌که ارائه‌ی راه‌کار به یک نظام سیاسیِ در شرایط بحران است که به تو و راه کار تو و افاضات تو امید بسته است!

طرح مسأله

سخن کوتاه کنم:پس از شکل‌گیری جنبش سبز، عده‌ی زیادی از افراد متعهد و وفادار به نظم سیاسی موجود، التزام و تعهد خود را نسبت بدان از دست داده اند و برخی حتا دست به نقد صریح آن زده اند (مثل نویسنده و فیلمساز هم‌اکنون دربند محمد نوری‌زاد و یا حیدری‌نژاد سفیر سابق ایران در نروژ و بسیاری دیگر از افراد معروف و یا غیرمعروف)؛ برخی مرددند که به جنبش سبز بپیوندند یا فقط راه خود را از راه نظم موجود جدا کنند؛ برخی هنوز در درون این نظم فعال اند اما انگیزه‌ی لازم برای تداوم فعالیت و سرسپاری را ندارند؛ برخی نیز در درون خود کلنجار می‌روند و کشمکشی را تجربه می‌کنند که کدام طرف برحق است و انتخاب درست چیست؟!

این اتفاقی است که رخ داده و هم‌چنان در حال تکوین است و در آینده نیز به‌طور حتم در باب آن بیش از این خواهیم شنید. حال پرسش این است که چنین پدیده‌ای را چه‌گونه باید توضیح داد؟ آیا این‌که می‌گویند هر نظام سیاسی “ریزش و رویش” خاص خود را دارد توضیح درست و دقیقی است؟

وقتی که جامعه‌شناس زبان تخصصی‌اش را وامی‌نهد

اولین نکته‌ای که در اولین جلسه‌ی ترم اول کارشناسی دروس علوم انسانی به دانشجو گفته می‌شود این است که از این پس در باب هر چیزی قضاوت نخواهی کرد و در مقابل اغلب پرسش‌ها خواهی گفت: نمی‌دانم. فرق تو با یک انسان عامی این است که او نمی‌گوید یا کم‌تر می‌گوید نمی‌دانم. اما تو باید بسیار بگویی نمی‌دانم. پس نخستین گام زبان بستن و نمی‌دانم گفتن است. دومین نکته‌ای که گفته می‌شود این است که دانش‌جو باید سخن گفتن با زبان تخصصی را تمرین کند و زبان مردم غیرمتخصص را وانهد. پس دومین گام، آموختن زبان این رشته است و وانهادن زبان عامیانه و روزمره؛ زبان مردم عادی، زبان رسانه‌‌ها و زبان سیاست‌مداران. نکته‌ی سومی که گفته می‌شود این است که باید از هرگونه پیش‌داوری بپرهیزی و بر مبنای اطلاعاتی جامع در باب موضوع داوری کنی. پس گام سوم داوری محققانه و عاری از پیش‌داوری است. نکته‌ی چهارم پرهیز از دخالت تعصب و حب و بغض است تا بتوانی از بند درگیری‌های شخصی رها شوی و بی‌طرفی ارزشی را رعایت کنی و اگر رهایی همه‌جانبه از سوگیری ممکن نیست، دستکم از سوگیری شخصی احتراز کنی. این گام چهارم است. و گام پنجم تمیز میان انواع معرفت‌ها از یک‌دیگر و پرهیز از خلط معرفتی است و توجه به این‌که مبادی و مبانی معارف متمایز اند و در داوری‌ها نباید این مبادی و مبانی متمایز را نادیده گرفت و احکام اقسام معارف را به هم تسری داد. حال ببینیم که چه‌گونه جامعه‌شناس وارونه عمل می‌کند و درس‌هایی که خود داده است را فراموش می‌کند. وقتی که او پنج فرمان آغازین گفتار علمی را وامی‌نهد، چه‌گونه می‌توان از وی انتظار داشت که تبیینی علمی معطوف به ارائه‌ی راه‌حلی کاربردی به‌دست دهد و گرهی از کار فروبسته‌ی کسی و نظامی بگشاید؟! من اکنون نمی‌خواهم وارد بحث نظری شوم یا تعریفی از مفهوم نوگروی سیاسی ارائه کنم؛ این کار را در مجال‌های آتی انجام خواهم داد. از این رو، نقدم را بر همین مبانی ساده و بسیار مقدماتی بنا می‌کنم و پیش می‌برم.

دفتر مقام رهبری به سراغ افراد مختلفی برای بررسی پدیده‌ی به‌اصطلاح “ریزش و رویش” سیاسی رفته است تا علل و دلایل روی‌آوری و روی‌گردانی افراد به یک نظام سیاسی را بررسی و تحلیل کند. این اقدامی کاملا خردمندانه است و خردمندانه‌تر این است که از میان عالمان علوم سیاسی و جامعه‌شناسان نیز کسانی را برگزیده است. من به دلایل معطوف به محتوا، تحلیل آرای غیرجامعه‌شناسان را وامی‌نهم و صرفا نظرات برخی از جامعه‌شناسان را در این باب بررسی می‌کنم؛ زیرا حق دارم که از جامعه‌شناس انتظار داشته باشم تخصصی و علمی سخن بگوید اما مثلا از یک روحانی که در این حیطه تخصصی ندارد، انتظار چندانی نمی‌رود. دو جامعه‌شناس به پرسش‌های معین پاسخ داده اند: دکتر عماد افروغ استاد بازنشسته‌ی جامعه‌شناسی و نماینده‌ی دوره‌ی هفتم مجلس شورای اسلامی، و دکتر حسین کچوئیان مدیر گروه جامعه‌شناسی دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران و عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی. دکتر غلامرضا جمشیدیها رئیس محترم دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران نیز به‌جای مصاحبه مقاله‌ای را منتشر کرده است. از همین مقاله که چون نوشته شده است باید دقیق‌تر باشد، شروع می‌کنم.

جمشیدیها به جای تبیین علمی پدیده، یک افق تاریخی می‌گشاید و امر خاص امروزین را به قلمرو دور دستی می‌‌کشاند. او به جای این‌که به طرح مبانی نظری بحث بپردازد، به سراغ تاریخ می‌رود و پای قبایل و گروه‌های بشری را به میان می‌کشد. نه این‌که چنین بحثی یکسره بی‌ربط باشد و نه این‌که هیچ نکته‌ای نداشته باشد اما این شیوه‌ی پرداختن به یک موضوع پرداختن در عین نپرداختن است:

“از بین نهادهای تشکیل‌دهنده‌ی جامعه‌ی انسانی، نهاد سیاست به‌طور اعم و به‌دست گرفتن دولت به‌طور اخص، بیشتر از هر نهاد دیگری محل نزاع و مناقشه‌ی گروه‌های اجتماعی است. چراکه هر گروه اجتماعی فکر می‌کند با دست‌یابی به آن می‌تواند تفکر و اندیشه‌ی خود را در جامعه پیاده و جامعه‌ی انسانی را به سمت و سویی که خودش فکر می‌کند، راهنمایی و هدایت نماید. مستندات اهمیت این نظریه را می‌توان در متون مذهبی و متون علوم اجتماعی یافت. در متون تاریخی نیز مستندات فراوانی وجود دارد که مؤید مطلب فوق می‌باشد. در حقیقت تاریخ بشر، تاریخ به قدرت رسیدن نهضت‌ها، جنبش‌های اجتماعی و سپس تشکیل دولت، ریزش نیروها و در نهایت سپردن قدرت به‌دست دیگری است. این مسائل وجه‌ مشترک همه‌ی جنبش‌های اجتماعی، حتی جنبش‌های دینی است که با انگیزه‌های دینی دست به تشکیل دولت می‌زنند.

از بین مجموع مسائلی که نهضت‌های اجتماعی با جهت‌گیری سیاسی با آن روبه‌رو هستند، از دست دادن نیروها یا ریزش افرادی که در مقطعی از زمان طرفدار آن نهضت بوده‌اند، بسیار مهم است. برای فهم، درک و در نهایت تبیین این پدیده از یک طرف نیازمند به‌دست آوردن چارچوب نظری برای درک بهتری از نهاد سیاست و فرآیند تشکیل دولت هستیم و از طرف دیگر توجه به انسان به‌عنوان کنش‌گر صحنه‌ی سیاست و این نظریه که “انسان ساخته و فرزند عادت و مأنوسات خود می‌باشد نه فرزند طبیعت و مزاج خویش” (غلامرضا جمشیدیها، امام و تئوری نسل‌ها
http://farsi.khamenei.ir/others-note?id=8396، ۲۴/۸/۸۸). جامعه‌شناس ما لاجرم دوباره امر خاص و انضمامی مبتلابه نظام سیاسی موجود را به افق تاریخی نزدیک برمی‌گرداند و به‌صورت نامشخص از انقلاب ۱۳۵۷ سخن می‌گوید: “در یک نهضت سیاسی معطوف به قدرت، قبایل یا گروه‌های اجتماعی، همراه با طرفداران خود برای رسیدن به قدرت و تغییر اوضاع و احوال جامعه و سامان‌دهی جامعه براساس طرحی نو پس از انقلاب شرکت می‌کنند. در دوره‌ی مبارزه، بین گروه‌های اجتماعی که نوعی زمینه‌ی فکری مشترک وجود دارد، حداقل نوعی هماهنگی و وحدت رویه نیز وجود خواهد داشت. آیا این هماهنگی و وحدت رویه پس از پیروزی انقلاب هم ادامه خواهد یافت یا نه؟ مستندات نظری، تجربی و تاریخی نشان می‌دهد که فردای پیروزی انقلاب، همواره نقطه‌ی شروع اختلاف بین انقلابیون است.

مدیریت جامعه پس از انقلاب، اولین مسأله‌ای است که انقلابیون باید به آن بپردازند. همه علاقمند هستند که مسؤولیت این امر به آن‌ها واگذار شود. در واقع متقاضی زیاد است ولی در رأس هرم قدرت، تنها به یک نفر احتیاج است و بعد هم تعداد اندکی وزیر. گذر از این پیچ خطرناک، باید با دقت، احتیاط کامل و قانون‌مندی صورت گیرد. زیرا از همین نقطه است که ریزش‌ها شروع می‌شود. در گذشته و در نظام‌های پادشاهی قدیم، تنها امر تعیین‌کننده برای به‌دست گرفتن دولت قدرت، زور و همبستگی قبیله بوده است. در دنیای به‌ظاهر جدید و در باطن قدیم، در بخشی از کشورها که تابع نظام سلطه هستند، اساساً انتخابات صورت نمی‌گیرد، بلکه این امر خارجی است که همه‌چیز را در آن کشورها رقم می‌زند. ولی در کشورهایی مانند ایران که در آن‌ها انتخابات به معنی واقعی صورت می‌گیرد، گذر از این پیچ خطرناک و شکننده، درایت و دقت خاصی را می‌طلبد. به‌هرحال باید این را پذیرفت که انتخاب، اصل ساختاری نظام سیاسی و جزء لاینفک آن است. این‌که چه معیاری، طی چه فرایندی و با چه ضریب خطایی برای تعیین رئیس دولت برگزیده می‌شود، خود دارای اهمیت بسیار می‌باشد. لذا باید کوشید که تا حد ممکن بی‌طرفی رعایت شود تا ریزش نیروها کمتر شود” (همان).

اما او واگرایی نیروها در پس از انقلاب را که پدیده‌ا‌ی متمایز از “ریزش” نیروهای نظام سیاسی است، با آن یکی می‌پندارد و با مفاهیمی وام گرفته از واژ‌گان دولت‌مردان نظیر “نظام سلطه” و دخالت نیروهای بیگانه در سرنوشت ملت‌ها، این دو پدیده‌ی متفاوت را با ذکر برخی بدیهیات و اشاره به عدم توجه برخی از افراد به این که تنها یک رئیس جمهور می‌توان داشت(!) در جست‌وجوی نظریه‌ی تبیین‌کننده و توضیح دهنده پیش می‌رود.

این رئیس مهمترین دانشکده‌ی علوم اجتماعی کشور مفهوم نظریه را به‌آسانی مصرف می‌کند و موضع‌گیری امام خمینی در باب نابرابری در جامعه را که در جای خود شایان توجه است، “تئوری نسل‌ها” می‌نامد. او که به نظر می‌رسد “ریزش” نیروها را در دو سطع عموم و خواص مدنظر دارد، با استفاده از آن‌چه “تئوری امام” می‌نامد “ریزش نیروها را در سطح عموم” را با به میان کشیدن “نظریه‌ها نسل‌ها” و تعریف نسل بر اساس “فطرت” چنین توضیح می‌دهد: “بحث ریزش نیروها در سطح عموم را نیز می‌توان با کمک نظریه‌ی‌ نسل‌ها توضیح داد. در نظریه‌ی نسل‌ها بر پذیرش نظریه‌ی فطرت تأکید می‌شود. براساس نظریه‌ی فطرت، همه‌ی انسان‌ها دارای ویژگی‌های مشترکی هستند که ممکن است به‌طرف خوبی‌ها و بدی‌ها بروند. لذا رفتن به‌طرف خوبی‌ها و یا بدی‌ها تابع آموزش‌ها، شیوه‌ی زندگی و… است و بر این اساس، کسی که شیوه‌ی ساده‌زیستی را انتخاب و برای آن پافشاری می‌کند، یک نوع زندگی را برای خود تدارک می‌بیند. کسی هم که نوع کاخ‌نشینی را انتخاب می‌کند و بر طبل دنیا‌طلبی می‌کوبد، نوع دیگری از زندگی را برای خود می‌خواهد که با ایستادگی در راه خدا مغایرت دارد.” (همان).

جمشیدیها گمان می‌کند اصل عامی را از نظر علمی بنا نهاده است که می‌تواند امور خاص تاریخی را -که نظام‌های سیاسی مثل جمهوری اسلامی در دنیای واقع با آن درگیر اند- توضیح دهد. پس به امر خاص التفات می‌کند و آن را چنین توضیح می‌دهد: “آنچه در بالا آمده، اصول کلی است که مصداق‌هایی در همه‌ی جوامع دارد. بر این اصول می‌توانیم ویژگی‌های خاص نظام سیاسی و زمانه‌ی خود را بر نظریه‌هایی که در بالا گفته شد، اضافه کنیم. از ویژگی‌های زمانه‌ی ما سلطه‌ی غرب و در نتیجه فرآورده‌های نظری و فرهنگی غرب است. به‌طور طبیعی انسان به‌دنبال کمال است. برخی از افراد فکر می‌کنند با تقلید از غرب یا پذیرش نظریه‌های غربی، می‌توانند همانند آن کشورها به توسعه‌ی اقتصادی و اجتماعی بپردازند. لذا به تکرار نظریه‌های آنان در یک فضای اجتماعی کاملاً متفاوت با غرب می‌پردازند” (همان).

بدین ترتیب، از نظر جمشیدیها “ریزش” نیروهای نظام سیاسی در سطح خواص، ریشه در غرب‌زد‌گی متفکران و روشنفکران دارد: “به‌ هر حال این مجموعه‌ از متفکران با نظریه‌ و تعریف غربی از تاریخ، حقوق بشر، آزادی، نظام سیاسی و بسیاری دیگر از مسائل علاقه‌مند هستند که جامعه‌ای همانند غرب داشته باشند. نتیجه‌ی منطقی چنین دستگاه نظری عدم همراهی با مردم ایران و معارضه با آن است. در این میان اصل مهمی که بیشتر از همه مورد بحث و در عین حال هجمه قرار گرفته، اصل ولایت‌فقیه است که در حقیقت ولایت‌فقیه، جان‌مایه‌ی نظام جمهوری اسلامی می‌باشد. براساس نظریه‌ی فارابی، اساس مدینه‌ی فاضله، رهبری آن است که مدینه‌ی فاضله با آن هویت می‌یابد. در تجربه‌ی تاریخی ما با اعتماد و تکیه بر این اصل بود که ملت مؤمن و رشید ایران توانست ناممکن را ممکن سازد” (همان).

اما به نظر می‌رسد خود او نیز چندان به این توضیحات قانع نشده است. پس توضیحاتی کلی در باب مسائل اخلاقی نظیر “لقمه‌ی حلال” (!) را نیز می‌افزاید: “علاوه بر مسائل بالا که در سطح کلان سبب ریزش نیروها می‌شوند، در سطح خُرد باید به عواملی مانند نفع‌طلبی، غرض‌ورزی، خودخواهی، تکبر، حسادت، عقده‌ی خودکم‌بینی، عدم توانایی ادامه‌ی راه و بسیاری از عوامل دیگری اشاره نمود که مانع پیمودن راه حقیقت می‌شود.

اجازه دهید برای رویش نیروها بار دیگر به نظریه‌ی نسل‌ها بازگردیم. در نظریه‌ی نسل‌ها باید به دو مفهوم توجه و دقت نمود؛ یکی نظریه‌ی انسان‌شناسی و دیگری محیط در معنای عام کلمه. محیط می‌تواند از لقمه‌ی حلال شروع شود و تا محیط اجتماع در سطح کل ادامه یابد. بنابراین برای حفظ نسل انقلابی باید انقلابی فکر کرد و انقلابی زیست. باید محیط آموزشی، زندگی، محیط رسانه‌ای و بسیاری از محیط‌های دیگری را به نفع شعار‌های انقلاب تغییر داد. بنابراین می‌توان همیشه یک نسل بنیان‌گذار و انقلابی داشت و به گسترش عقیده‌ی آن‌ها کمک کرد” (همان).

خوب می‌دانیم که چه کسانی این‌گونه سخن می‌گویند و من از روی ادب زبان درمی‌کشم. اما می‌پرسم چرا عالم به‌اصطلاح متخصص به خود حق می‌دهد چنین سخن بگوید؟! به نظر من یک علت آن این است که متخصص زبان علمی را درونی نکرده است؛ یعنی اصلا او برخوردار از زبان علمی نیست تا ما از او انتظار داشته باشیم عالمانه سخن بگوید نه عامیانه و مد روز و یا خوشایند دولت‌مرد! علت دیگر شاید این باشد که او تعهد چندانی به دانش و حوزه‌ی تخصصی خود ندارد. و شاید اصلا او نمی‌داند که وقتی به‌عنوان عالم و متخصص علوم انسانی در بحثی و یا کنشی و جریانی مشارکت می‌کند باید مشارکت‌اش استعلا‌بخش و ارتقابخش آن عرصه باشد؛ صرف‌نظر از آن‌که به کدام جبهه تعلق داشته باشد و محافظه‌کار باشد یا انقلابی یا اصلاح‌طلب. و شاید به همین دلیل، تنزل تا حد غیرمتخصصان را امری عادی می‌داند. اما ما با دعوای سی رایت میلز و تالکوت پارسنز دو جامعه‌شناس بزرگ از دو جبهه‌ی فکری و سیاسی مخالف آشنایی داریم و می‌دانیم که سی رایت میلز نوشته‌های پارسنز را “مجموعه‌ای از الفاظ نارسا و مغلق” خواند (سی رایت میلز،
۱۳۷۰، ترجمه‌ی عبدالمعبود انصاری، نشر انتشار، ص ۴۳)، اما کیست که نداند همین “مجموعه‌ی الفاظ نارسا و مغلق” چقدر به رشد نظریه‌پردازی در علوم اجتماعی کمک کرد. پس حتی “لفاظی” متخصص علوم انسانی نیز باید سازنده باشد و الا باید زبان بست و سخن نگفت.

در هر حال، ماحصل تحلیل و تبیینی از این دست چیست و چگونه “ریزش نیروها”ی نظام سیاسی را توضیح می‌دهد؟
۱) تجمل‌گرایی و کاخ نشینی برخی (همان مدعای ابن خلدون در هفت یا هشت قرن پیش)؛ ۲) غرب‌زد‌گی روشنفکران و متفکران (مدعیات آل‌احمد در کتاب غرب‌زد‌گی و پاورقی‌های بعدی ژورنالیستی که حالا بدل به اتهام رسانه‌ای تکراری و نخ‌نما شده است)؛ ۳) انحراف اخلاقی (مشکلی که همگان می‌توانند از آن سخن بگویند و سخن گفتن از آن امتیازی برای آقای جامعه‌شناس نیست و انگشت نهادن بر آن نیز به‌مثابه یک امر علّی راه‌گشا نیست)؛ ۴) فاصله‌گیری از زیست انقلابی (که تکرار “تجمل‌گرایی و کاخ‌نشینی” به زبانی دیگر است).

دستاورد ما از این سیر توضیحی و تبیینی چیست؟ به نظر من، حالا بر مشکل توضیح و تبیین افزوده شده است. قبلا فقط باید پدیده‌ی “ریزش نیروها” را توضیح می‌دادیم و راه‌حلی برای آن می‌یافتیم اما حالا چهار تا مسأله‌ی جدید داریم و به چهار توضیح و تبیین جدید و چهار راه حل جدید نیاز داریم! این البته اشکالی ندارد. عاقبت جوینده یابنده بود. فقط هنوز ما دست‌مان از توضیح و تبیین قانع کننده و منتهی به نتیجه برای حل مسائل خالی است.

جمشیدیها در پایان نکته‌ی دیگری را هم می‌افزاید که من آن را با شماره‌ی پنج مشخص می‌کنم:
۵)”گذشته از این‌ها می‌توان به توانمندی دستگاه نظری یا عقیدتی که فرد وابسته به آن است نیز اشاره کرد. برخی از نظام‌های عقیدتی، قدرت رویارویی با مسائل جدید را ندارند” (همان). این نکته، تنها نکته‌ی مهم و قابل توجه در بحث جمشیدیها است که اما با توضیحی که بلافاصله می‌افزاید آن را نیز خنثی می‌کند: “تنها آرمانی که قدرت ماندگاری و پاسخگویی به سؤالات را دارد، آرمان الهی است” (همان). حالا می‌توان پرسید: آیا آرمانی که جمهوری اسلامی بدان دست یازیده است بالاخره الهی هست یا نیست؟ معیار الهی بودنش چیست؟ آیا می‌توان مطمئن بود که “ریزش نیروها” ادامه نمی‌یابد؟! اما بحث جامعه‌شناس ما که معلوم نیست چطور می‌تواند به‌عنوان جامعه‌شناس از “آرمان الهی” سخن بگوید، بی‌هرگونه توضیحی پایان یافته است؛ یعنی درست همان جایی و با جمله‌ای پایان یافته است که باید از آن‌جا و با آن جمله آغاز می‌شده است.

حال پرسش من این است که جامعه‌شناس در چنین بحثی چقدر به زبان تخصصی وفادار مانده است و چقدر از زبان غیرتخصصی بهره گرفته است؟ او برای توضیح این پدیده از چه مفاهیمی استفاده کرده است؟ مفاهیم او را مرور کنیم: ریزش، رویش، کاخ‌نشینی، کوخ‌نشینی، فطرت، نفع‌طلبی، حسادت، تکبر، خودخواهی، خودکم‌بینی، دنیاطلبی، ساده‌زیستی، خوی کاخ‌نشینی، سلطه‌ی غرب، غرب‌زد‌گی، عدم توانایی ادامه‌ی راه، عدم همراهی با مردم ایران و معارضه، آرمان الهی، و غیره.

آخر مگر مطالبه‌ی روزنامه‌نگار یا فلان سازمان اداری و بهمان سازمان سیاسی به ما مجوز سخن گفتن می‌دهد؟ ایوان کلیما از این پرده برمی‌دارد که چه‌گونه روزنامه‌نگار می‌خواهد ابتذال خود را به متخصص تحمیل کند (ایوان کلیما،
۱۳۸۷، روح پراگ و چند مقاله‌ی دیگر، ترجمه‌ی فروغ پوریاوری، نشر آگه، “درباره‌ی گفت‌وگو با روزنامه‌نگارها”، ص‌ص ۱۱۶ تا ۱۲۰). و پی‌یر بوردیو جامعه‌شناس بصیر و خودآگاه و منتقد فرانسوی که نقیضه‌ی “تفکر فوری” را که از آن “متفکر فوری” (فست تینکر همانند فست فود و دیگر فست‌های باب روز) می‌زاید، به سخره می‌گیرد (پ‌یر بوردیو، ۱۳۸۷، دربارة تلویزیون و سلطة ژورنالیسم، ترجمه‌ی ناصر فکوهی، تهران: نشر آشتیان، ص ۳۹ تا ۴۱). مگر تفکر که در فراغت و تاملات فارغ از جهان و بی‌خودانه و از دل خلاقیت چیره شونده و درد‌آور و شوق‌آور زاده می‌شود و زبان ویژه‌اش را طلب می‌کند و یقین‌های دیروزی را به باد می‌دهد، می‌تواند فوری و با زبان مد روز و مطلوب دولت‌مرد و جزمی و یقینی باشد!

آیا آن سازمانی که برای حل مسائل خود به جامعه‌شناس محترم و عالی‌مقام ما رجوع کرده است، بهتر از او از همین زبان نمی‌تواند بهره بگیرد؟ آیا جامعه‌شناس محترم مورد بحث، به دانش این سازمان برای حل مسأله افزوده است و نکته‌ی تازه‌ای را به او آموخته است و بینش جدیدی بدان داده است؟ و راه حل قابل اعتنایی را به سازمان مربوطه ارائه کرده است؟! یا فقط با افزودن پیش‌داوری‌های خود، او را در پیش‌‌داوری‌هایش راسخ‌تر کرده است؟!

مگر نه این‌که تفکر، مخرب پیش‌داوری است؟ به بوردیو گوش بسپاریم: “باید از خود پرسید چرا چنین کسانی می‌توانند در شرایطی بسیار خاص، کار کنند؟ یعنی چطور می‌توانند جایی که هیچ‌کس توان فکر کردن ندارد، فکر کنند؟ پاسخ به نظر من آن است که این افراد، براساس “ایده‌هایی از پیش تعیین شده”، یا پیش‌داوری‌هایشان، فکر می‌کنند. همان پیش‌داوری‌هایی که فلوبر نیز از آن‌ها سخن می‌گوید:‌ «این‌ها ایده‌هایی هستند که همة آدم‌ها دارند، ایده‌هایی پیش‌پاافتاده، باب روز و رایج، و ایده‌هایی که در مورد آن‌ها مسئلة دریافت، اصلا مهم نباشد». … وقتی شما پیش داوری‌ای را مطرح می‌کنید، گویی مسئله ای وجود ندارد یا مسئله به خودی خود حل شده است. … برعکس، در اندیشه، بر حسبِ تعریف، ابتدا با پدیده‌ای مخرب سروکار داریم که شروع آن با درهمریختن پیش‌داوری‌هاست، و سپس باید استدلال خود را ثابت کرد” (همان:
۴۱).

حال به سراغ جامعه‌شناس دوم برویم و پاسخ‌های او را –و در واقع پیش‌داوری‌های او را- تجزیه و تحلیل کنیم؛‌ کسی که حتی پیامبران (یعنی کسانی که از موهبت وحی برخوردار بودند) از یقینی چون یقین وی برخوردار نبوده اند! حسین کچوئیان به پاسخ دقیق پرسش‌گر –که جای تقدیر دارد- پاسخی شگفت‌انگیز می‌دهد که نشانه‌ی بی‌اطلاعی کامل او از موضوع است و او تنها از حافظه و استنباط‌های شخصی خود مدد می‌گیرد و حتا وقت ندارد برای دست‌کم لحظاتی کاوش رایانه‌ای بنماید و من در شگفت‌ام که او چه‌گونه می‌تواند برای نظام سیاسی در بحران راه‌کاری ارائه کند. به پرسش و پاسخ زیر توجه نمایید:

“- بعضی از افراد و گروه‌ها که به ارزش‌ها و باورهای خاصی اعتقاد داشته و حتی در مواقعی نسبت به آن وفاداری شدید و افراطی دارند، پس از چندی نسبت به آن باورها دچار تردید و به‌تدریج بی‌اعتقاد می‌شوند. از منظر جامعه‌شناسی این پدیده ناشی از چه عواملی است؟

در رابطه با این قضیه- تا جایی که مطلع هستم- کار مستقلی در ادبیات جامعه‌شناختی وجود ندارد. البته از زمان مارکس به بعد مباحثی راجع به روشنفکران وجود داشته که نقش روشنفکران و نوع ارتباط آن‌ها با مردم مطرح شده و عمدتاً ناظر بر کارکرد و نقش روشنفکران است. بحثی هم در ادبیات انقلاب، تحت عنوان “تغییر بیعت روشنفکران” وجود دارد. به این معنا که روشنفکران و اهل فکر و نخبگان از یک سیستم می‌بُرند و به سیستم دیگری گرایش پیدا می‌کنند. از این جریان به‌عنوان آخرین مراحل شکل‌گیری انقلاب و سقوط رژیم و سیستم قبلی یاد می‌کنند.

اگر به صورت تاریخی نگاه کنیم، تحولات تاریخی بزرگ همیشه با رویش‌ها و ریزش‌هایی همراه بوده است؛ یعنی به‌تدریج در اعتقادات برخی نخبگان درون سیستم مسلط، نسبت به ارزش‌های آن- که این سیستم بر مبنای آن‌ها متولد شده است- بی‌میلی ایجاد می‌شود و دیگر نخبگان در مسیر بازتولید و تداومش فعالیت نمی‌کنند. ضمن این‌که ارزش‌های جدید و جریان‌های تازه‌ای می‌آیند و ایده‌های نویی را مطرح می‌کنند و روشنفکران و نخبگانی را به دور خود جمع می‌کنند. برای مثال یکی از زمینه‌های سقوط شاه این بود که از پانزده خرداد تا پیروزی انقلاب، نخبگان سیستم و حتی طرفدارانش خیلی میدان‌دار نبودند و کسی وجود نداشت که از آن دفاع کند. در واقع می‌بینیم که شاه، قدرت بسیج هزار نفر از عامه مردم را هم نداشت” (حسین کچوئیان. “مردم جریانات ریزشی را کنار می‌زنند”. .
http://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=8457 10/9/1388).

بنابراین، کچوئیان نشان می‌دهد از تمامی بحث‌های جدی‌ای که در باب این پدیده وجود دارد بی‌خبر است. من نظریه‌های نوگروی را در مجال‌های بعدی شرح خواهم داد اما از این هم نگرانم که به‌خاطر محدودیت منابع، تمامی نظریه‌های مطرح شده در باب این موضوع را گرد نیاورده باشم! محض جلوگیری از ابهام فقط اشاره می‌کنم که آن‌چه از آن تحت عنوان “ریزش” یاد شده است، همانا در جامعه‌شناسی سیاسی از آن تحت عنوان «نوگروی سیاسی» (
political conversion) بحث می‌شود و آن‌چه در این بحث‌های سیاسی بیش‌تر رسمی کنونی در ایران تحت عنوان “رویش” سخن گفته می‌شود، همان «جامعه‌پذیری سیاسی» (political socialization) است. در باب هر دو موضوع بسی سخن گفته شده است؛ زیرا دیگر نظام‌های سیاسی نیز گرفتار چنین مشکلاتی بوده اند. این‌ها یعنی نوگروی سیاسی و جامعه‌پذیری سیاسی دو پدیده‌ی متفاوت در عرصه‌ی سیاسی است و کنار هم قرار دادن آن‌ها خطایی فاحش است. وقتی چنین خطایی را یک مقام سیاسی مرتکب شود، بر او ایرادی نیست و حتی باید او را در باب این مفهوم‌سازی تحسین کرد. مگر قرار است دولت‌مرد در همه‌ی امور متخصص باشد؟! اما چنین خطایی از سوی متخصصی که قرار است مسأله‌شناسی کند و راه‌ حل ارائه دهد (آن‌هم در یک شرایط بحرانی)، چه‌گونه قابل توجیه است!

با وجود این همه بحث و نظر در باب این پدیده‌ها، جامعه‌شناس ما می‌گوید: “کار مستقلی در ادبیات جامعه‌شناسی وجود ندارد”!

پرسش بعدی گفتگو کننده (یعنی محمدحسین وزارتی. به نقل از سایت مذکور) درک بالای گفتگوکننده را از اهمیت موضوع را نشان می‌دهد. او در حقیقت بر این نکته تأکید می‌کند که نوگروی سیاسی وقتی به‌صورت عمومی و جمعی رخ می‌دهد، حکایت از نوعی مشکل جدی است اما پاسخ باز هم نشانه‌ی ناآگاهی جامعه‌شناس است:

“-این موضوع در جریان‌ها و تشکیلات اجتماعی به چه شکل رخ می‌دهد. بالأخره آن‌جا یک گروه تصمیم می‌گیرند و متقاعد شدن هماهنگ جمعی از نخبگان برای تغییر باورها کار آسانی نیست.

می‌توان گفت در آن‌جا هم عیناً همین اتفاق می‌افتد. در بدو شکل‌گیری یک جریان فکری، آدم‌های محدودی هستند که فکری را مطرح می‌کنند و این جریان به‌مرور گسترش پیدا می‌کند و آدم‌های دیگری به آن می‌پیوندند. آن‌جا هم ریزش‌های حاد و تندی تحت عنوان انشعابات رخ می‌دهد. برای مثال می‌توانیم از یک جریان دینی که پس از پانزده خرداد با عنوان مجاهدین خلق ایجاد شد نام ببریم که در دههٔ پنجاه بنا بر دلائلی منحرف شد و پس از انقلاب نیز ریزش‌های مداومی داشت.

درواقع ریزش‌ها و رویش‌ها به لحاظ اجتماعی، یکی از شاخصه‌های پویندگی و میرندگی جریانات فکری و سیاسی است. همیشه ریزش وجود دارد و رویش هم همیشه هست اما نکته این است که چه میزان ریزش و چه میزان رویش اتفاق می‌افتد؛ این مهم، تعیین‌کننده‌است. گاهی ریزش به وقوع می‌پیوندد اما در مقابل، رویش‌ها بازتولید نمی‌شوند؛ یعنی ممکن است دو سه نفر هم بپیوندند ولی تعدادی که خارج می‌شوند، بیش از آن است. شما نگاه کنید که هنوز هم جریان‌های چپ در این کشور با پنج، شش نفر تداوم پیدا کرده اما به دلیل این‌که رویش زیاد و تاثیرگذاری ندارند، نمی‌توانند تبدیل به یک جریان اجتماعی قوی شوند. بنابراین میزان بالندگی و میزان زایش و رویش مهم است” (همان).

کچوئیان ضمن آن‌که نسبت به جریان فکری چپ بدون شناخت لازم نظر می‌دهد و نشان می‌دهد که از رشد جریان چپ در میان دانشگاه‌ها و حتی ورودشان به برخی از انجمن‌های دانشجویی و رشدشان در سطح روشنفکری خبر ندارد، مشکل “ریزش نیروها” را با دو علت “کم‌آوردن” و دیگری مرگ اعضای پیشین توضیح می‌دهد و آن را تا حد مشکل عضوگیری یک تشکیلات تقلیل می‌دهد (همان).

در پاسخ به پرسش‌های بعدی، او کار توضیح “ریزش نیروها” را از “انقلاب” به‌عهده می‌گیرد. در نظر او گویا انقلاب پدیده‌‌ای واحد و با ماهیتی مشخص بوده است که
۳۰
سال عمر کرده است و همه‌ی نیروهایی که در جمهوری اسلامی کنار گذاشته شده اند یا خود از آن فاصله گرفته اند، در میان نیروهای ریزش کننده از “انقلاب” جای داده شده اند. پس او نه تنها هیچ تفکیکی میان انقلاب و نظام برآمده از آن قائل نیست و تحولات و دگرشد نظام جمهوری اسلامی را نادیده می‌گیرد،‌ فاصله‌گیری نیروها از آن را “ریزش” می‌نامد. کچوئیان از یک طرف می‌گوید این نیروها “ریزش” کرده اند و از طرف دیگر می‌گوید آن‌ها چندان تعلقی هم به انقلاب نداشته اند. کچوئیان چون از تعابیر غیرتخصصی بهره می‌برد، این امکان را می‌یابد که از ریزش در عین بی‌تعلقی –که مدعایی تناقض‌آمیز است- سخن بگوید؛ ضمن این‌که ظاهرا معیار تعلق یا بی‌تعلقی همانا ایشان و گروهی است که وی بدان تعلق دارد. او البته گهگاه معیاری هم به دست می‌دهد. مثلا یکی از معیارهای تعلق به انقلاب از نظر وی، “عهد اول” تعریف کننده‌ی انقلاب است که چیزی نیست جز “نزاع با آمریکا”؛ که از نظر وی گروه‌هایی چون سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و تحکیم وحدت از این عهد بریده‌اند چون می‌گویند: “این‌طور نمی‌شود که ما انقلابی راه بیاندازیم و همه‌اش با عالم بجنگیم” (همان). بر این مبنا، کچوئیان از این به‌اصطلاح بریده‌گان از انقلاب می‌پرسد: ‌” اگر نمی‌توانستید بجنگید چه داعیه‌ای برای انقلاب داشتید؟” (همان). این هم میزان رشد تفکر عقلانی در جامعه‌شناس ما که می‌گوید عهد اول یک انقلاب و یا یک نظام سیاسی “نزاع با امریکا” است؛ آن‌هم انقلاب و یا نظامی که مدعی اسلام است و پیامبر اسلام با بزرگترین دشمنان زمانش یعنی مشرکان پیمان می بندد و گفتگو و حتی داد و ستد می‌کند.

علاوه بر همه‌ی این مغالطات و خطاها و عدم تعریف دقیق محل نزاع، بحث اصلی که همانا عدم التزام برخی از نیروهای تا پیش از این وفادار به نظام جمهوری اسلامی به آن در حال حاضر است، کاملا از خاطر می‌رود و مصاحبه‌گر نیز به جای هدایت مصاحبه تحت‌الشعاع مباحثی قرار می‌گیرد که ربط مستقیمی به موضوع اصلی بحث ندارد.

پس مشکل “ریزش” نیروها و گروه‌ها از “انقلاب” را باید در خود آن نیروها و گروه‌ها جست وجو کرد. بقیه‌ی بحث را می‌توان حدس زد: مشکل اخلاقی، غرب‌زد‌گی، ناتوانی در ادامه‌ی راه، انحراف و استحاله‌ی فکری، تجمل‌گرایی، عدم خودسازی و از این قبیل؛ یعنی همان نتیجه‌ای که جامعه‌شناس دیگر بدان رسیده بود و صداوسیما و دیگر رسانه‌های رسمی هم دائما در تحلیل‌هایش آن‌ها را مطرح می‌کنند. به سخنان خود ایشان توجه کنیم:

“البته برخی از این‌ها بیرون از قدرت هستند؛ به همین دلیل رفتار رادیکالی دارند. اما وقتی که در موقعیت قدرت قرار می‌گیرند، رفتارها متفاوت می‌شود.

موقعیت بیرون از قدرت با موقعیت درون قدرت از لحاظ اجتماعی آثار متفاوتی دارد. وقتی شما بیرون از قدرت هستی، خیلی از مسائل را حس نمی‌کنی اما وقتی که داخل قدرت می‌شوی خیلی از مسائل برایت قابل درک می‌شود. به همین دلیل هم حضرت امام خیلی راجع به ساده‌زیستی مسؤولان توجه داشتند تا موقعیت جدید، آن‌ها را گرفتار نکند و به‌تدریج، زمینه‌ی تغییر نظر و تغییر افکار به‌وجود نیاید.

اما برخی نیز در موقعیت بدی بودند؛ زمان شاه فقیر و حاشیه‌نشین بودند. فشارهای اجتماعی موجود، آن‌ها را نسبت به سیستم مسأله‌دار کرده بود. متأسفانه این گروه مشکل خود را در چارچوب مکتب تبیین نکردند تا بعد از آن، به انقلاب بپیوندند. به همین دلیل وقتی به حکومت و قدرت رسیدند و مشکل‌شان حل شد، انقلاب هم برای آن‌ها تمام شد. جهان برای ما ابتلاء است تا خودمان، خودمان را بشناسیم اما این افراد در شناخت خود به نقطه‌ای رسیدند که می‌فهمند. برای رفتار خود، توجیه‌های فلسفی و عقیدتی هم می‌کنند؛ به هر حال بشر، موجودی توجیه‌گر است.

البته برخی هم از ابتدا به این هدف معتقد نبودند؛ یعنی آن هدف، علت فعل‌شان نبوده است، چیزهایی دیگر بوده که در قالب این هدف ظاهر شده است. گاهی هم اهداف این افراد تغییر می‌کند؛ یعنی به ارزیابی جدیدی از باورها و اهداف خود می‌رسند و نتیجه می‌گیرند که پیش از آن اشتباه فکر می‌کرده‌اند” (همان).

او این شاهکار علمی و تبیینی! را به همین ترتیب ادامه می‌دهد و تمام مباحث جامعه‌شناسی انقلاب را یکباره دور می‌ریزد و این ادعا را که در انقلاب ایران “فرزندان انقلاب” طرد شده اند، را یکسره باطل اعلام می‌کند. “خیلی از این‌هایی که این ادعا را دارند، اصلاً فرزند انقلاب نیستند” (همان).

حالا اگر کسی هست که ادعا می‌کند فرزند انقلاب بوده است و حالا طرد شده است لابد باید در خودش شک کند! این‌ها شاهکار عالمانه‌ی جامعه‌شناسی است که زمانی از “مرگ جامعه‌شناسی” سخن گفت اما بعد از مدتی –احتمالا شاید بعد از مأیوس شدن از مرگ جامعه‌شناسی- آن را “الاهیات سکولار” نامید! کسی البته نبود که بگوید “به میت لگد نمی‌زنند”!

سخن و مدعای آخر کچوئیان در باب تداوم به اصطلاح “رویش” در “انقلاب” به ما نشان می‌دهد که نه تنها اصلا مشکلی وجود ندارد بلکه رویش به برکت وجود رئیس دولت کنونی تداوم قابل توجهی دارد و اصلا جای نگرانی نیست:‌ “اولین زمینه برای رویش‌ها این است که یک نظام و حرکت اجتماعی، باید بتواند خود را بازتولید کند؛ اگر نتواند، می‌میرد. این‌که ما تا امروز پایدار هستیم، بدون رویش‌ها ممکن نبوده است. البته این رویش‌ها از همه‌ی طبقات و قشرهای جامعه بوده است.

یک دلیل این زایش‌های جدید، کار کردن نظام است. بالأخره نظام تلاش می‌کند تا فکر و اندیشه‌های انقلاب را بسط و گسترش دهد و به این ترتیب نیرو تربیت می‌کند. اما عامل مهم دیگری که در رویش‌ها به‌شدت تأثیرگذار است، این است که حرکت و جریانی نظیر انقلاب اسلامی ایران، تازگی و بالندگی را همچنان در عمل و رفتارش داشته باشد. البته ممکن است که قدرت نیز برای برخی جاذبه ایجاد کند اما اگر این انقلاب سرباز می‌خواهد، باید بالندگی داشته باشد.

عامل سوم این‌که باید بتوانیم اهداف و مقاصد خوبی را دنبال کنیم. وقتی انقلاب در ایران اتفاق افتاد، نفس چالش ما با آمریکا برای‌ خیلی‌ها جالب بود. همین اهداف، منشأ پیوند آن‌ها به اسلام و نهاد اسلامی شد. نمونه‌ی دیگر اهدافی است که دولت و رئیس‌جمهور در حوزه‌ی سیاست‌خارجی دنبال می‌کنند. وقتی اهداف ما طبق محورهای زیبای انسانی نظیر عدالت باشد، خیلی‌ها شوق پیدا می‌کنند و می‌پیوندند. این‌ها صِرف کارهای فرهنگی نیست بلکه در میدان بودن و درست هدایت کردن است؛ یعنی وقتی جریانی در قالب پاسخ به نیازهای زمانه حرکت می‌کند، می‌تواند سربازگیری کند. این اتفاق به نظر بنده در انقلاب اسلامی همچنان مؤثر و در حال رخ دادن است. به همین دلیل ما امیدواریم که همچنان نیرو بسازیم” (همان).

بدین ترتیب، جمشیدیها و کچوئیان –دو جامعه‌شناس صاحب مقام و احتمالا کم‌وبیش مطلع از درون نظام سیاسی- هیچ‌یک مشکلی از نظر حد و نوع پایبندی یا عدم پایبندی نیروهای سیاسی به دستگاه ایدئولوژیک نظام سیاسی نمی‌بینند و مشکل را به امور بیرونی و شخصی ارجاع می‌دهند که آن هم با “رویش” نیروهای جدید به‌آسانی حل می‌شود! از نظر آنان “رویش” نیروهای جدید خلاء ناشی از “ریزش” نیروهای قبلی را پر می‌کند؛ و شاید اصلا خلئی وجود ندارد. آن‌ها حتی به این نکته التفات ندارند که نظام جمهوری اسلامی در حال از دست دادن برخی از مهم‌ترین و با سابقه‌ترین و با تجربه‌ترین نیروهای خود در یک مقطع کوتاه زمانی است اما در عوض با استفاده از امکانات هنگفت دولتی فقط بخشی از نیروهای جوان جویای نام و مقام و ثروت و یا حتی در نگاهی خوش‌بینانه‌، برخی جوانان مخلص و متعهد اما کم‌تجربه و ناآشنا با پیچید‌گی‌های دنیای سیاست را در طی فرآیند طولانی جامعه‌پذیری سیاسی جایگزین می‌کند و این دو کفه به‌هیچ وجه برابر نیستند.

اگر خدا توفیق دهد، این بحث را با بررسی افکار برخی دیگر و طرح مباحث جدید ادامه خواهم داد و در مجال‌های آتی نظریه‌های نوگروی سیاسی را توضیح خواهم داد.

 

 

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

بازگشت به صفحه نخست