نویدنو - سیاست - اقتصاد-  کتاب -  زنان -صلح  - رحمان هاتفی فرهنگ وادب - درباره ما - پیوندها -  -دیدگاه نظری - ویژه نامه

ارگ به غمگساری بال افشانده است

نویدنو:08/10/1385

چه زود سه سال گذشت ؟ انگار دیروز بود که شاگردان ایرج در گرامی داشت او آواز هایشان را رها کرده بودند در فضای کویری کرمان واشک های رهای شنوندگان را به بازی گرفته بودند. انگار دیروز بود که دوستی نامه ی مهرش را پس از انتشار این مقاله به ای میلی همراه کرده بود . انگار دیروز بود که .... به راستی که این گذار ایام چه جانکاهند وما چه اندازه سازشکار؟

خوشبختانه ایرج بسطامی توانسته است حداقل فرصت مطرح شدنش را پس از مرگ به دست آورد. این روز ها از او خیلی نوشتند. تقریبا تمام خبر گزاری های داخلی وروزنامه ها. لابد هرکدام هم به هدفی .ولی آن چه همچنان چون داغی بر تارک هستی ما ایرانیان سنگینی می کند عدم پیشرفت باز سازی بم است .بمی هزار پاره با اضطراب هایش ، پریشانی ارواح خسته اش ، هجوم بیداد اعتیادش ، گسیختگی تومار خانواده هایش ودر یک کلام با مظلومیتش از قهر طبیعت وبیداد عدم توجه کارگزارانی که مسئولیت باز سازی وسامان بخشی به مردم فقیر ودردمند وستم کشیده بم را به دوش دارند.

بار دیگر با تسلیت رفتن ایرج به ویژه به شاگردانش وبه همه دوست داران صدای مخملین غم اندودش وهمه مردم ایران وخانواده محترمش ، بار دیگر نوشته ای را که سه سال پیش نوشته شده است واز نظر نگارنده همچنان تازه وگویای غم درون است تقدیم می نمایم .

ارگ به غمگساری بال افشانده است

تقديم به خاطره زنده ياد ايرج بسطامی و همه جانباختگان زلزله جانخراش بم

ارگ اگر ديوارهايش در خون طپيده است، از سر هم دردی است. نخواسته است شرمسار ِچهره های گرمی كه در غوغای زلزله در طشت خون و آوار وخفگی خفته اند بی طرف مانده باشد. در خويش طپيده است تا ناله های بی پناهان بی پژواك نماند

هاتف رحمانی


سه شنبه ۹ دی ١٣٨٢ – ٣٠ دسامبر ٢٠٠٣

از بهت حادثه فرود آمده ام. تاكسی می ايستد. پياده می شوم ودر حاليكه چشم های خيسم را به دستمالی می فشارم در پياده رو به راه می افتم. صدای ريز وعاشقانه ايرج بسطامی همه ی ذهنم را انباشته است. توی ماشين كه بوديم، راننده با اصرار خاصی و با بلند كردن صدای پخش ماشين سعی كرده بود توجه مسافرين را به صاحب صدا جلب كند. دونفر زن بودند مسافران و با راننده سه نفر مرد بوديم. واشك ها سرريز كرده بود تا هق هق راننده و «تحريرهای» بسطامی بال كشيده بود در خيابان و رفته بود تا دور دست خاطره، و در سكوت از ناگفته ها شنيده بوديم.
باران نرمی می بارد و صحنه ها در متن صدای بسطامی در حضوری شگفت رژه می روند. جای مكثی نيست. كجای اين هجوم پايان ناگير فاجعه بايد مكث كنم؟ تيتر روزنامه شرق قد می افرازد و زل می زند در هجوم تصاوير. «مرگ ارگ»
يكباره شعله ای می شوم از درد وداغ و تاسف. دلم می خواهد نويسنده را پيدا كنم و با دعوت به يك فنجان همدردی، به او بگويم كه ارگ نمی ميرد. اين تجسم مدنيت دو هزار ساله، كه خشت به خشت آن يادگار های گذران اين كهن بوم و بر است، با مرگ آشنايی نخواهد داشت. اين زلزله هم بی خودی خيال كرده است كه با رقص شتری دوازده ثانيه ايش می توانسته است ارگ را با مرگ اشنا كند. او اولين نبوده از بدخواهان ارگ و آخرين هم نخواهد بود. آخر او نمی داند كه ارگ همان باروی بلند حضور تاريخی ماست كه بر سينه مواج دشت های كويری به پاسداری نشسته است تا حكايتگر پايداری مردمی باشد در تاراج های رفته بر اين انبوه ستم ديدگان در چشم انداز تاريخ. و نشانه ی خشت خام زدن دشمنان بر آب، گيرم كه حالا قدر قدرتی چون زلزله هم بسيج شده باشد به نامهربانی.
ارگ اگر ديوارهايش در خون طپيده است، از سر هم دردی است. نخواسته است شرمسار ِچهره های گرمی كه در غوغای زلزله در طشت خون و آوار وخفگی خفته اند بی طرف مانده باشد. در خويش طپيده است تا ناله های بی پناهان بی پژواك نماند. تا حرمت مردمانی كه قرن ها را با تكيه بر عظمت ارگ سر بر آسمان آزادی و استقلال سوده اند لكه دار نشود. ارگ پيرتر و استوار تر از آنست كه زلزله ها با رقص بی هنگام شتريشان يارای درهم كوبيدنش را بيابد. ارگ به تسليت همه ی آنانی نشسته است كه قرن ها، با سيلی قناعت و گرانجانی صورت گرسنه شان را سرخ داشته اند تا حلاج وش زردای چهره به دشمن خودی و بيگانه باز ننمايند. ارگ به پاس داشت شهد شيرين خرمايی كه از رنج بی چيزان بم شهره عالم گرديده است بال هايش را به عزا تكانده است.
حالا بايد ای ميلی بزنم و نويسنده شايد شوكه و مبهوت روزنامه شرق را هم خبر كنم كه بيايد به يارای قلم شيرين و جاندارش راز غصه های ارگ را باز كاويم. بيايد و باهم بنويسيم كه ارگ مردنی نيست.
اگر بالی به خون افشانده است اين پير، از غم فرزندان است. هم آنانی كه امروزشان را در تسلسل شب های حسرت هميشه شان با شماره های پنج رقمی جان باختگان به جهان اعلان می كنند. و البته هم امروز است كه ارگ می بيند كه بر خلاف كج سليقگی، بی بتگی، بی اعتباری و بيگانگی متوليان رسمی اش چه فرزندانی دارد در اين مرزو بوم ديرين. از اين شكوه پاوری، شانه های ارگ را می بينم كه با عبوری دو هزار ساله از يورش باران و آفتاب و بوران و ايلغار هميشه از تاتاران خودی و بيگانه، در اين آخرين تير دشمن كام زلزله قد بر افراشته است بر ستبر آسمان غم آلود وعزادار بم. سرفراز و مغرور، با چهره ای فرو كشيده به ماتم عزيزانش حكايت تلاش ديرين فرزندانش را باز می گويد كه درازترين قصه اش داستان برابری با چپاول وغارتی است كه هميشه ی هميشه ها جاری بوده است، تا شهد شيرين و زندگی ساز خرمايش جان جهانی را شادكام گرداند با رنجی كه برده است و می برد و خواهد برد. و ارگ می داند كه فردا هم باز خرمای زندگی آفرين بم بر سفره های جهان ميهمان خواهد شد.
دوست نويسنده من، فردا حتما بنويس كه ارگِ عزادار، گردن افراشته ی غروريست كه فرزندانش در وقوع فاجعه، با ياری های باشكوه انسانی خويش خلق كرده اند.
بيا ارگ را دوباره ببينيم كه با صدای ريز و عاشقانه ايرج بسطامی، در اين فراز از قافله تاريخش باز می خواند كه عاشق و معشوق، می و ميخانه از عطر اين ياری بوی گل گرفته است.
اشك هايم با باران ريز و نرمی كه خيسم كرده است به روی گونه هايم می لغزد. بهت حادثه در دوردست خاطره فرود می آيد و گامهايم سرعت می گيرند ... چقدر از اين غافله عقب افتاده ام؟

08/10/1382

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به صفحه نخست  


Free Web Counters & Statistics